فتوا، از خداست، پرتوی از نور او. اوست که فتوا میدهد، راه مینماید، راه بهتر رسیدنِ به سرچشمۀ روشنایی.
او، پاسخگوست. آدمیان را برمیانگیزاند که بپرسند و از ظلمت جهل برهند. خود در مقامِ پاسخگویی برمیآید و به بندگان بار میدهد به مقام پرسشگری خردورزانه از او فرا روند و بر دامنۀ آگاهی خود بیفزایند.
باب روحافزا و دلانگیز پرسش از خود را باز گذارده تا آدمیان، در باتلاق نادانی گرفتار نیایند و راهِ برونشد را بیابند و راه امروز و فردا و فرداهای خود را در پرتو پرسشگریهای آگاهانه و پاسخهای هدایتگرانه و حیاتبخش بگشایند.
این مهم، باریابی انسان به مقام والای پرسشگری از ذات باری، از آنروی در آفرینش رقم خورد، و نقّاش ازل آن را بر بومِ بلندِ زندگی به زیبایی نگارید، تا انسان جایگاه خود را در نزد خداوند دریابد و به کرامت خود، که خداوند به او ارزانی داشته، باور کند و ارزش این درّ یکتای دریای وجود را بداند.
چه جایگاهی از این برتر که انسان بار یابد به بارگاه ربوبی، بیهیچ حاجب، رادع و پردهای، از خود او بپرسد و پردۀ ظلمانی شب را به یک سو زند و فجر دانایی را به تماشا نشیند.
خداوند، به انسان کرامت بخشید و او را بر همۀ پدیدگان و آفریدگان برتری داد. و در وجود او انگیزانندههای بَس قوی قرار داد، تا او را به چَکادِ آگاهی فرا برند، چکاد بس تماشایی، چشمنواز و سرورانگیز.
تواناییها و انگیزانندههایی که اگر گسست و گسلی در آنها راه پیدا نکند و در همه حال توانا نگه داشته شوند و بر توانایی آنها افزوده و زمینههای شتاب و اوجگیری انگیزانندهها نیز به خوبی فراهم آید، گذار انسان از ظلمات جهل و فرارَوی او بر بام سپیدهدمان آگاهی، آسان و ممکن خواهد بود و گرنه، هرگز.
خداوند، راههای چگونه توانا نگه داشتن تواناییها و نیز دَمندهسازی آنها و چسان انگیزاننده نگه داشتن انگیزانندههای درونی را به انسان نموده و او را به شناخت و به کار بستن دقیق آنها برانگیزانده است، راههایی که اگر دقیق شناخته و به کار بسته شوند، انسان هیچگاه در وادی جهل سرگردان نمیماند و راههای بِرونشد به روی او بسته نمیشود.
رسولان الهی، دوره به دوره، برانگیخته شدهاند، تا این تواناییها و انگیزانندههای درونی انسان را بیرون بکشند و به قدافرازی و جولانگری وادارند، تا بتواند با این بُراقهای تیزگام، دلِ شب را بشکافد و سپیده را بگشاید.
مکتب وَحیانی، که انبیای بزرگ، بیانگر، طلایهدار و سریاندهندۀ زلالِ چشمههای آن، به سوی مزرعۀ دلها و دشتِ سینهها بودهاند، و گشایندۀ ذهنها و سینهها و برانگیزانندۀ خِردها، به هیچ روی، خموشی، خمودی، بیاندیشگی، بستهذهنی و تاریکاندیشی را برای انسان برنمیتابد.
انسانِ ترازِ این مکتب، دریچۀ ذهناش، همیشه، بهسوی آفاق، گشوده است و آنی از رصدگری، چشم نمیپوشد و جستوجوگرانه، پدیدههای سماوی و ارضی را در قاب نگاه خود قرار میدهد و بر دامنۀ آگاهی خود میافزاید و پایههای بندگی و منزلت خویش را در بارگاهِ باریتعالی، استوار میسازد و برمیافرازد.
این آیینِ زلالِ وَحیانی، که پی و بُنلاد خود را بر فکر و اندیشه، استوار ساخته، به انسانی که بالهای ذهنیاش را آنبهآن، به پرواز میگشاید، ارج مینهد و او را برتر مینشاند و به جایگاهِ اسوهگی فرا میبرد.
انسانِ سر بر آستان این مکتب گذارده و به اشرابِ جان خویش با آموزههای آن پرداخته، آموزۀ بزرگِ پرسشگریِ شعورمندانه، تاریکیزدا و آگاهیبخش را سرلوحۀ کار و بار خویش میسازد، پرسشگری دربارۀ گوناگونپدیدهها و مسائل، چه آنچه از دانشها و آموزههایی که ارکانِ زندگیاش را فرا میبرند و او را به تمدنِ سعادتبخش و روحافزا میرسانند و چه آنچه از دانشها و آموزهها، که بر ژرفا و گسترۀ باورهای ناب او میافزایند و گسترۀ نزدیک شدنِ به ربّ العالمین را رقم میزنند.
فطرتِ خفتهاش، با موسیقار و تَرَنُّمهای دلنوازانۀ وحی، بیدار شده و راه هنگامهآفرینی را در پیش گرفته و جسم را به راههای دشوار، ناهموار و پرسنگلاخ میکشاند، تا آن تَرنَوازی که اینسان روح و جان او را شیدا و واله خود ساخته ببیند و خود را به پای او بیندازد.
انسان جانشیفته و تشنهجان، وادی به وادی را در مینوردد، تا بویۀ جان شیفتۀ خود را برآورد و پرسانپرسان، از این کران به آن کران، رخت میکشد، تا برکهای بیابد زلال و گوارا و چشمهسارانی، تا جام جان خویش را از آنها لبالب سازد و تشنگی که سالیان سال، جاناش را به ستوه آورده، فرو نشاند.
انسان، گمشدهای دارد. ندایی از درون، پیاپیوسته او را فرامیخواند و به او مینیوشاند که برای یابیدن آن، همّت گمارد؛ امّا، بسیار پیش میآید که دلِ نیوشا، ندارد. دل، غباراندود است و توانایی نیوشاییاش را از دست داده است. نیرویی باید که به یاری نیروی درون، قد افرازد. پیامبر برون، در کنار پیامبر درون، بایستد و به یاری یکدیگر به غبارزدایی بپردازند و شفّافسازی و دل را شایستۀ نیوشایی ندای درونی گردانند. آنگاه که دل، این ندا را نیوشید، برخاست و جستوجو را آغازید، آغاز راه است که نیاز به طلایهدار، راهبلد و مشعلافروز دارد وگرنه آنچه را که میبایست از آن بپرهیزد، گمشدۀ خود میپندارد و در آغوش میگیرد، به جای فرشته، دیو.
با این جابهجاگیری، سرنوشت شوم و نکبتباری را برای خود رقم میزند و به راهی گام میگذارد، برگشتناپذیر، وَیلسان.
انسانِ باورمند، پذیرندۀ راه روشن حق، تن داده به فرمان پیامبر درون و برون، برابر آنچه که آفریدگار هستی، به دست رسول خود، فرارویاش گذارده، باید به یکیک آنچه پذیرفته و به آنها از سویدای دل و بُن دندان، ایمان آورده، در درازی راه، منزل به منزل، جامۀ عمل بپوشاند، تا نور ایمان، در ذهن و قلب و زندگیاش پرتو افکند.
فراروی انسانِ راهسپار، هرگاه، هر بام و شام، راههای بسیاری قد میافرازند و جلوهگر میشوند و راهنمایانی.
او، نمیتواند و نباید برای راهیابی به فرازای هدف، هر راهی را برگزیند و در پی هر راهبلدی به حرکت درآید. راهی را سزد که برگزیند و در شعاع راهنمایی راهبری ره پوید که سازوار باشد با باوری که به جان پذیرفته و پیامبر درون و برون، زیبایها و جلوههای پرکشش آنرا در جام گیتینما، نمایانده و فرارویاش گذاردهاند. باوری که خردمندانه، دل بدان سپرده، نه از سر تقلید از این و آن و از آباء و اجداد. در پرتو اندیشۀ روشن، به این آستان بار یافته و سر بر آن سوده و روح و جان خویش را فرمانبَرِ فرمانها و آموزههای آن بارگاه ساخته است.
انسانی که ایمان به خدا و رسول او را، نه در تاریکی، که در روشنایی، نه از دریچۀ نگاهِ دلِ رو به افول، زنگارزده و کمسو، که از دریچۀ نگاهِ دلِ اوجگرفته و بال به پروازگشوده و در اوجِ بینایی، به جان پذیرفته و سبوی جانِ شیفتۀ خود را بر لب این برکه گذارده، در حقیقت، در زندگی، به جادهای گام گذارده که خردمندانه در همۀ آنات، دل به جانان سپردن، شرط راه است. پیمودن راه، بدونِ بهرهگیری از چراغ خرد، کژراههروی را در پی دارد و دور و دورتر شدن از هدف.
خداوند، انسان را آفرید، در دل طبیعت رها نکرد که بسان حیوانات، روزگار سپرَد و از این مَزغزار بدان مَرغزار رود، تا غذایی فراچنگ آورد و صیدی، و شکم انبارد، توسن شهوت براند، بلکه او را بهگونهای سرشت که خود را از عالم بالا بداند، مرغ باغ ملکوت، نه از عالم خاک و همیشه در این اندیشه که چِسان پرّان شود و رخت از عالم خاک بیرون کشد.
خدایی که انسان را اینگونه سرشت و درد هجران و جدایی از اصل خویش را بدو چشاند، راهِ بِرونشد او را از این خاکدان، به روشنی نمایاند و راهبَلَدان را با نشانههایی بر فرازِ دست، از آغاز آفرینش، تاکنون، در درازای راه، منزل به منزل، کوی به کوی، آبشخور به آبشخور، برگمارد، تا چگونگی فرارَوی از نردبان آسمان را به او بیاموزانند. صعود، اوجگیری، جداشدگی از خویهای حیوانی و پیوستگی به سرشتی که خدا برای او سرشته است.
نردبانهای آسمان، همهگاه، فروهشتهاند و آماده که انسان را بالا برند و از نشیب زندگی برهانند، ذلت، خواری و خوارمایگی. این اوست که بایستی به درک درستی از نشیب برسد و خود را در آن پرتگاه ببیند و به این فکر بیفتد که چگونه خود را از نشیب، به فراز رساند، نردبانهای آسمان.
حقیقت پیداست، افق روشن، برای هر آن که از نشیب روزگار به فراز آید و غبار از چشم و صفحۀ دل، بزداید و از دنیایی که تار و پودش را در هم تنیده، خارج شود و خود را در رگ و پی و استخوان و معده نبیند و به درکی دقیق برسد که مغز و لبّ است.
دورانِ خاتم، درهای آسمان به طور واقعی به روی انسان گشوده شد، بیمانندترین دوران آفرینش. هیچگاه، و در هیچ برههای، آسمان به اینسان به زمین نزدیک نبود و فرشتگان در آمد و شد و آسمان شهابباران و چشم و سینۀ انسانها، رو به فراخی و گشایش و زمین در کار برون فکندنِ ذخائر و نهفتههای نابِ خود.
خداوند سینۀ خاتم رسولانِ خود را بگشاد، فراخ گردانید، تا زمینهای باشد و بستری برای فراخی و گشایش همۀ سینهها.
او، باید سینهای میداشت که پرتوافکنیهای پیاپی و سنگین نور الهی را برمیتابید، تا مشرق جانها گردد، از آنگاه، تا گاهِ قیامت. سینه باید چنان فراخ میگردید که فَراخنای جهان را دربربگیرد و جان و جهان را با آتشزنۀ جانِ خود بگیراند.
کتابی بر عرشۀ سینۀ او فرود آمد، بس سنگین که بدون انشراح صدر ممکن نبود آن را تاب بیاورد. کتابی لبالب از دانشها، آموزهها، نکتهها، دقیقهها، نقشهها، جامهای جهاننما،شناسانندۀ دوستها، دشمنها و دوچهرگان.
نمایانگر راههای هدایت و ضلالت، نگارگری چیرهدستانۀ صحنههای رستاخیز، نمودگر ملتها و امّتهایی که برافتادند و عبرت شدند و هدایتشدگانی که دگرگونیهای بس شگفت آفریدند و مجاهدانی که بسان پولاد در آوردگاههای سهمگین نبرد، رخ نمودند، یال افشاندند، ایستادند و با شمشیرهای آخته، دشمن را به خاک مذلّت افکندند.
کتابی، آگنده از چراغهای تاریکیزدا، نردبانهای اوجدهنده، نسیمهای روحنواز، موجهای زیر و زبرکننده، برنامهها و دستورنامههای زندگیساز، برای انسان امروز، فردا و فرداها، زاد بر زاد و آنچه انسان را به کار آید برای پاک زیستن و پاکدستانه چرخهای زندگی را چرخاندن.
خداوند، مردمان دوران خاتم را شایسته دانست که این کتاب را، برگ برگ، آیه آیه، جمله جمله، واژه واژه، فراروی او بگشاید و انواری از آن را بر سینههایی که فراخی یافتهاند و توان پذیرش، بتاباند.
عصری که قرآن بُنلاد آن را میریخت، عصر اندیشه بود، روشنگری و روشنایی. بشر ناگزیر میبایست پا به عرصۀ این عصر بگذارد و گرنه نابودیاش حتمی بود.
نشانههای این نابودی، بهروشنی پیدا بود. ارکان نگهدارندۀ جامعهها و خیمه و خرگاههای زندگی، در حال فروریختن بودند، نه در شبه جزیره، که در کران تا به کران جهان.
تاریکی جهان را فراگرفته بود. عقل غروب کرده بود. فکر، جایگاهی نداشت. اندیشه میاندار نبود، نه در جاری جامعه نقشی داشت و نه در به حرکت درآوردن ارّابه زندگی. اندیشه، پایه و رکنِ جامعه و زندگی نبود. به جای این ستون استوار و گزندناپذیر و مقاوم در برابر باد و باران و گردبادهای بنیانبرافکن، ستونهای سست، بیبنیاد و موریانهخوردهای گذارده بودند که با کوچکترین تکانهای، فرومیریختند.
قرآن، عصر نوینی را رقم زد، عصر بردَمیدن دوبارۀ خرد، با روشنایی، روشنگری و پرتوافشانی بَسفزونتر و گستردهتر. دورهای را پایهگذارد، بنیان نهاد، مرصوص، سُربین، به هم پیوسته و استوار. دورهای که در جایجای جامعه، در کویکوی، کومهکومه، و در سراپردۀ همۀ زندگیها، چه خُرد و چه بزرگ، اندیشه بر سَریر بود، پرشکوه و پرهیمنه. استوار و برافراشته، سقفها را بالای دست داشت، تا زندگی، بیهراس از حادثهها و هنگامهآفرینیها، بههمپیوسته، در مسیری روشن بپوید و در جویباری زلال، جریان داشته باشد.
قرآن، در دریای وجودِ انسانِ نیوشایِ پیامِ موجانگیز خود، موج انگیزاند، موجی که از آن، موجها برخاست.
اندیشیدن، آن موجِ بلندی بود که در دریای ساکنِ وجود انسان قد افراشت و نقطۀ پرگاری شد، برای دیگر موجها که در گرداگرد او قامت افرازند و همۀ پهنۀ دریای وجود او را در بر بگیرند، با این برخوردهای شگفت و هنگامهآفرینیها، همۀ ساحلنشینان را بپاخیزاند، تا به این شور و نُشور بنگرند و در آن بیندیشند.
خداوند، آیتی بزرگ را در وجود انسان به نمایش گذارد و بیش از هر آفریده و پدیدهای، انسان را به دقیق درنگریستن و اندیشیدن در آن ایستاند. جوشش چشمۀ زلال و گوارا، از صخره، سنگواره، سنگستان و بیابان پوشیده از خار مغیلان.
شگفت مینمود. چشمگشایی صخره، جوشش آب زلال و گوارا از دل آن. اندیشۀ وَحیانی، چِسان اندیشهای بود، از چه جنس و سنخ که اینسان دلِ صخره را شکافته بود و از آن آبِ گوارا جاری ساخته بود.
خداوند، پس از این دگردیسی که در ذهنِ خارای انسان پدید آورد، دل او را نرم کرد، به جان او جان بخشید، دریای وجود او را دستخوشِ فرویِشها و بَرآیِشهای زیروزبرکننده قرار داد، پرسشهای فکربرانگیزی فراذهناش نهاد.
پرسشهایی، نه از آفریدهها و پدیدههای دور از ذهن و به دور از دسترس. پرسش از آفریدههایی که با آنها میزیست، سر و کار داشت، میدید، امّا چون غافلانه میزیست و روز را به شب میرساند، گوییا آنها را نمیدید و با آنها نمیزیست و فرسنگها فرسنگ، بین او، و آن پدیدهها و آفریدهها، جدایی است.
در این آیین وَحیانی و سرمدی، انسان، از گذرگاههای روشن، با آیههای این سو و آن سوی آن آویخته، گذر داده میشود، شبان و روزان، گاه و بیگاه، تا به پایۀ بَس بلندِ «ذیحجر» فرا رود، خرد متین و نیرومند، خردی که قدرتمندانه در برابر نقشآفرینی اوهام در اندیشۀ انسان میایستد و توانمندانه از چیرگیِ نفس و فرمانروایی آن در سرزمین روح و تن، جلوگیری میکند و انسان را در بَندِ صلاح و خیر، نگه میدارد (عقل) و از زشتیها، باز میدارد (نُهی).
پرسشهای خداوند از انسان، از آن آیههاست، که این سوی و آن سوی و فراروی انسانِ آیینهذهن، حک شده در الواح، آویخته است. به هر سوی که بنگرد، پرسش را نقش بسته در ذهن مییابد. پرسشهایی که به ذهن او فُسحت میبخشد و از نزهتگاهی به نزهتگاهی میبرد و از مَرغزاری به مَرغزاری و از عبرتگاهی به عبرتگاهی.
چنان انسان را از فرود به فراز و از فراز به فرود میبرد و در چرخۀ طبیعت، به گردش درمیآورد که قلّۀ زیبا و چشمنواز «ذیحجر» در چشماندازش قرار میگیرد و از آن پس، دگردیسیها، یکی پس از دیگری در جان و روان او پدید میآید و آن انسان تَراز قرآنی ظهور میکند و پا به پهنۀ گیتی میگذارد، انسانی که همۀ پدیدهها و آفریدهها، به فرمان آفریدگار عقل، در برابرش پیشانی بر خاک میسایند.
در دوران جدید، عصر خرد، روزگار خاتم، انسان جدید میبایست به بام گیتی فراز رود و رایتِ خرد افرازد، دقیقهها را بشناسد و بشناساند، بفهمد و بفهماند و اَندریافتی همهسویه از جایگاه خود در کهکشان هستی داشته باشد و درکی روشن از آفرینش.
انسانِ نقشآفرین در دوران خاتم، ناگزیر بود از اوجگیری، بال به پروازگشایی، وارهانی ذهن و فکر خود از عِقالهای پیدا و ناپیدا، زنگارزدایی از ذهن، جلادهی، شفافگردانی و آیینهسانی آن.
چِسان؟ با چه ساز و برگی انسانِ خوگَر به پستیها، نابخردیها، کژراههرویها، میتوانست خود را به فرازای سرشت و ساختار بنیادی خود برساند و نسیم روحافزای آن سرشتار خداوندسرشته را به جان خویش بوزاند.
کاری بس دشوار بود. چه برای او که زمامِ هدایت را در دست داشت و ناخداییِ کشتی وجود انسان را در دریای پر جزر و مد، به عهدهاش بود و چه برای او که بنا بود به آبشخور حیاتبخشِ هدایت، فرود آید و در ساحل رهایی پهلو بگیرد.
روزگار، روزگار شگفتی بود، گردبادها زیر و زبرکننده و سهمگین و انسان، واژگونه و از مدار زیستی خردمندانه و شایسته بیرون. مداری که او بر آن میگردید و گرداگرد آن میپویید، مدارِ سرشتاری او نبود، شرک، مداری هویتسوز، بنیانبرافکن و تباهگر.
بِرونشد از این حرکت دَوَرانی، کاری بود کارستان که با ذهنهای اندودشده، از کارایی و کارامدیافتاده، زنگارزده، غبارگرفته، ناممکن بود. وَیلِ شرک. چه میدانیم ویل شرک چیست، نگونسارانه در آن به دَوَران افتادن یعنی چه.
پیامبر خدا(ص) برانگیخته شد، تا پیامبر درون انسان را برانگیزاند که بیانگیختگی آن، رهایی و نجات انسان از وَیلِ شرک ناممکن بود.
پیامبر درون، میبایست طلسم شبِ درون را میشکست و دلِ لایهلایه غبارها و اندودههای درون آن را میشکافت و بیرون میآمد و شرک و ایادی آنرا از سریر حکمروایی وجود به زیر میکشید و فرمانروایی اقلیم وجود را قدرتمندانه و با هیمنه و شکوهِ تمام، بهدست میگرفت و پیامبر برون هم دست بهکار میشد و بارقههای جانبخش وحی را بر کوی جان میتاباند، تا جان، بینایی خود را بهدست آورد و به تکاپو و جستوجو برخیزد و راههای آزادسازی اقلیم وجود خود را از سیاهچالی که شرک، نگونسار آنرا به بند کشیده بود، بیابد.
رسالت محمد(ص) آخرین فرستادۀ خدا، رسالتی سنگین، سخت و توانفرسا بود. در هم شکستن هیمنۀ شرک که با سازۀ ذهن و اندیشۀ آدمیان کلاف شده بود، کاری نبود که به آسانی انجام بگیرد. رنجها، دردها و زخم زبانهای بسیاری را میبایست تاب بیاورد، جنگها و سریههای گوناگونی را، با فداکردن عزیزترین و شایستهترین یاران راستینباور و روشنخرد، از سر بگذراند، تا در اقلیمِ جانهایی، شرک از سَریر قدرت به زیر آید و توحید بر اورنگ آنها فراز رود.
چه بسا برای محمد(ص) راه رفتن با پای برهنه، روی خارهای مغیلان راحتتر بود تا راه رفتن در کوچه کوچۀ شهری که ذهنها، اندیشهها و دلها به لجن شرک آلوده بودند.
او، نه تنها ناگزیر بود به تندادن به زندگی در میان مردمانی که شرکزده بودند و شرک، تار و پود وجودشان را در هم تنیده بود و خرد، هویت و وجدان آنان را تباه کرده بود که با یکیک آن مسخشدگان و خرد، هویت و وجدان از دستدادگان، میبایست چهره به چهره شود، آن هم نه یکبار و دوبار، که بارها، شاید از نوری که خدا در چهره و سینهاش نهاده پرتو بگیرند و آتشزنۀ دروناش، گوشهای از درون آنان را بگیراند. چه مهربانانه و مهرورزانه از این سوی به آن سوی میرفت، از نزد این مسخ شده، به نزد آن مسخ شده، تا جرعهای از مهر خود را به کام آنان فروریزد.
این طبیبِ دلها و روحها، شب و روز نمیشناخت، مرهم بهدست از بالین این بیمار، به بالین آن بیمار میرفت، تا بر زخمها مرهم نهد، بیماری را درمان و از بستر بیخردی و بیماری تباهکنندۀ شرک، برخیزاند و به میان جامعه بازگرداند و رایت آزادی را به دستاش دهد.
چه سرورانگیز بود این آن برای او که خردی را برمیخیزاند، غبار از چهرۀ آن میزدود و با آیههای خردخیزاننده، ذهن و جان صاحب این خرد را شستوشو میداد.
خستگی از تناش میکوچید و آوردگاه پرشور و نُشورش را آسایش و راحتی سُکرآوری فرا میگرفت، آنگاه که میدید خردی با همۀ شکوه و هیمنۀ خود بهپاخاسته است، گویی اقیانوسی قد افراشته است. از تماشای این اوجگیری باشکوه و زیبا، سیر نمیشد و نمیتوانست چشم از این همه زیبایی و شکوه، بردارد.
او، آخرین بود. آخرین پیامهای روشنگرانه، انسانسازانه، صفادهندۀ جانها و روحها را، در سینه داشت و در دریای وجودش، دَمادَم، موجها خیز برمیداشتند و قد میافراشتند و صفیرکشان از این سوی به آن سوی در حرکت بودند و مردمان را در ساحلهای نزدیک و دور، با شگفتی به تماشا ایستانده بودند.
ساحلیان، مردمانِ در ساحلِ این دریای وجود ایستاده، میدیدند معرکهآفرینی امواج خیزبرداشته و قدافراشته را و میشنیدند صفیرهایی را که از خیزبرداری و قدافرازی و همآغوشی و در هم فرورفتگی و برخوردهایی که بین آنها روی میداد، چه باشکوه فضا را میآگندند و بر زفیرها، با همۀ فضاپُرکنی، گوشخراشی و جانآزاری، چیره میشدند و همگان را به گوش میایستاندند و پیام این رستاخیز و شور و نشور را به جان مینیوشیدند.
او، آخرین بود. دوست میداشت با یکایک انسانها، از آن روز، تا آستانۀ قیامت، سخن بگوید و دریای وجود آنان را با آیهآیهای که بر عرشۀ سینهاش فرود آمده، به جزر و مد وادارد و نگذارد سکون و ایستایی بر آن راه یابد و سپس گندیدگی و خشکی. دریای بیجزر و مد، بیموج و غرش، زودا که بگندد و به مرداب دگر شود.
دلنگران بود، دغدغۀ انسانها را داشت، انسانهایی را که بهپا خیزانده بود، خردها و مشعلهایی که افروخته بود و کاروانهایی که با حُدیخوانیهای او، هموار و آرام راه میپیمودند و سینۀ بیابانها و صحراهای خشک و سوزان و رملستانها را میشکافتند و بهپیش میرفتند.
پس از این سوی و آن سوی رختکشیدنهای بسیار، خستگیها، دلآزردگیها، دیدن صحنههای دلخراش از شکنجۀ یاران رخشانروح، شنیدن صفیر تازیانهها بر پشت و گردۀ آن لطیفروحان، و زفیر شکنجهگران سنگدل، و اَحد اَحدی که از نای جان مردان حق به آسمان بلند بود، بهسوی خانۀ خدا میرفت و با تمام وجود، سر بر دیوارِ کعبه میگذارد و میگریست. غم دل با که گوید جز با او؟ شِکوَه به که برد، جز به او؟
در این هنگام، که تمام پهنای چهرۀ نازنیناش را اشک فراگرفته بود و غم، دریای وجودش را به تلاطم واداشته بود، گوییا، جام آیندهنمای الهی فرا دیدگاناش به نمایش در میآید که غم از غرّش و خیزاندن امواج باز میایستد و اشکها از جاری شدن و لبخند زیبا بر لباناش میشکفد و با قدرت و عزمی چند چندان، سر از دیوار کعبه بر میدارد و به میان مردم میرود و پیامهای حیاتبخش الهی را به کامِ جانشان میچکاند و آنگاه، به تماشا میایستد، تا اثر شگفت این داروی روحافزا و جانبخش را ببیند و ببیند، چسان انسانِ روحمرده، خردخفته و دورافتاده از سرشتار ناب خود، به چرخۀ حیات برمیگردد. بله، او در جام آیندهنما، بهروشنی دیده بود که چگونه این آیهها که بر مردم روزگار خود برمیخواند، در دورههای بعد، با شتاب و به سرعت نور، شهابگون بهسوی سینهها در حرکتاند و در نقطه نقطۀ جهان و در جام جانها، نور میافشانند و دگرگونی میآفرینند.
و رایتافرازان را دیده بود که بر بام گیتی فراز رفتهاند و کتاب خدا را گشودهاند و به روش و سنت او، برای جانشیفتگان و خَلقان میخوانند و نسیم روحافزای آن را به کوی جانها میوزانند.
چه زیبایند و چه آسمانی این چهرهها، چه پولادین اراده و باشکوه و هیمنهاند، این پاکبازانِ رایَتافزا.
دیده بود که مردانی از امّتاش، در دوردستترین کرانههای جهان، زاد بر زاد، دوره به دوره، آوردگاههای شگفت را میآفرینند و سینه و پهلوی دشمن شرکگستر را با خنجرهای از نیام درآمده میشکافند و توحید را میگسترانند و نام بلند او را فرایاد مردمان میآورند، آنان که راه رستگاری را میجویند.
او، قرآن را میدید، سرچشمۀ همۀ روشناییها، دانشها، خردها، زیباییها، شکوهها، که شب را میشکافد، وادی به وادی، تِیه به تیه، واحه به واحه را درمینوردد و بر بیابانهای لمیزرع و قَفر میبارد و در آنها بذر زندگی میفشاند، میرویاند، میشکوفاند و به بار مینشاند و انسان سرگردان و گمگشتهراه را بهسوی واحهها و سرزمینهای سبزینهپوش، ره مینماید و دل و جانشان را از دنسها پاک و پاکیزه میسازد و پایههای زندگی خردورزانه و دانشمحور را برمیافرازد.
مردمان و خلقانِ جانشیفته، شیدا و واله را میدید که قرآن را روی دست قرار داده و بر سریر سینه گذارده و فرمانروایی آنرا به جان پذیرفتهاند و پندها، هشدارها، پرهیزها، بایدها و نبایدهای آنرا به جان مینیوشند و برابر نقشۀ راهی که آنبهآن فراروی مینمایاند، حرکت میکنند و زندگیشان را بر سازههایی بار میکنند که قرآن ساخته، پرداخته و برافراشته است.
دانشهای قرآنی را میدید که چگونه سینهها را میشکافند، ذهنها را میگشایند، خردها را میشکوفانند، خفتهها را بیدار میسازند، ناآگاهان را آگاه، گمگشتهراهان را به راه، ره مینمایند، پایههای تمدن انسانی – وحیانی را برمیافرازند و مدرسۀ وحی را میگسترانند، پایگاههای آموزیدن، آموزاندن، اندیشیدن و سگالیدن و دم به دم از وحی و آموزههای وحیانی پرتو گرفتن.
روشناییها را میدید، چشمنواز که گیتی را، سرتاسر، روشن کرده بود و قرآن را، که سرچشمۀ آن روشناییها بود.
او، پیش از این گیتی را دیده بود، فرو رفته در تاریکی، باتلاقِ سیاه، بیهیچ روشنان در آسمان آن. و اکنون میدید که قرآن منظومهوار بر این سیاره پرتو میافشاند و لَمحهلَمحه نور خود را به زوایای آن میپراکند و انسانهای تاریکیزده را آسیمهسر از مَغاکهای تنگ و تاریک، به سوی نور خود میکشاند و آنان را به چشمۀ خورشید، چشمۀ رستگاری، بهروزی، زیستی شایسته و نیکبختانه ره مینماید.
او، رستاخیز و بعث خردها را میدید، شعلۀ انقلاب بزرگی که اینسوی و آنسوی عالم، زبانه میکشید و کران تا به کران جهان را آوردگاه خود ساخته بود و قرآن را که سرچشمه و خاستگاه این رستاخیز، بعث و انقلاب بزرگ بود.
قرآن، با نغمهها، ضرباهنگها و زخمههای پیاپی که به تارهای وجود انسان میزد، او را برمیانگیزاند، تا بیندیشد و گام در راه روشن خرد و خردورزی بگذارد.
با آیه آیهای که از عرش فرود میآمد و بر عرصۀ زمین دامن میگستراند، بُنلاد مدرسۀ وحیانی خرد، ریخته میشد، بنلادی که حصارهای جهل را فرومیریخت، ریشههای بیخردی را از بیخ و بن بَرمیکند و زمینه را برای رویش اولوالالباب، خردسالاران، آماده میکرد، همانان که میبایست بهدست آنان سُرادقهای حیات طیبه برافراشته شوند و بر مردمان چتر بگسترانند.
او، میدید مدرسههای دین را، که یکی پس از دیگری، باشکوه، در نقطه نقطۀ جهان، هر کجا نسیم وحی وزانده شده، به دست و همت نیوشندگان سخن وحی بنیاد گذارده میشوند، روشنای دیدگاناند و جلادهندگان ذهن، بیدانشی را میتارانند و دانش را در ساحت سینهها میگسترانند.
او در جام گیتینما، علی(ع) را میدید، همو که در مکتب وحیانی خود او، در حال بالندگی، شکوفایی و بارنِشستگی بود، چه پیگیرانه، دلسوزانه، از ژرفای باور و از پایگاه والای خرد، بذر حق را به سینهها میافشاند و با رفتار و گفتار ترازمند، اسلام زنده را میمانست، آیینه تمامنمای خود او، در میان مردمان و فراروی آنان.
فاطمه(ع) را میدید که قهرمانانه، از حریم وحی به دفاع برخاسته و مردمان را پرهیز میدهد از شکستن باروی آن حریم مقدس و نکبتها و بد ِادباریهایی که از این هنجارشکنی و سرکشی، بر آنان آوار خواهد شد و سرگردانیها و ذلتهایی که دچارش خواهند گردید.
چه باشکوه میایستد و لب به سخن میگشاید و از عزتها و سریرنشینیهایی که از بارشهای وحی، بهرهشان شده، پرده برمیدارد و بهشتی را که از سریان آبشار بلند وحی پدید آمده و در آن سرورانگیزانه بهسر میبرند و از خوان نعمتهای آن بهره میبرند، فرایادشان میآورد.
وچه هشیارانه و بهنگام، پرهیزشان میدهد از فراموشی و کفران نعمت و از خاطرهها زدودنِ آن بلندای سینهای که این همه برکتها و نعمتها، از آن ساری و جاری گردیده است.
آری، فاطمه را میبیند، که چه با شکوه، بر تارَک زمان میدرخشد و میدرخشاند و پرتوهای وحی را از این سوی به آن سوی میتاباند و سپیده را از دل شب بیرون میکشد.
او، در جامِ چشم علی و فاطمه(ع) میدید نسلی زاد بر زاد، پیاپیوسته، از آنان پا به پهنۀ گیتی میگذارد، با رفتار، گفتار، روشنگریهای عالمانه، حکیمانه، باریکاندیشانه، سنجیده و زمانشناسانه، به ترجمان وحی همت میگمارد، ارکان آن را برمیافرازد و زمینههای شکوفانی و دامنگستری آنرا فراهم میسازد.
از این روی، دو صدرنشینِ طلایهدار این نسل پاک، زلال و رخشان را به آغوش میگرفت، میبویید، میبوسید، لبان مبارکاش را بر لبان آنان میگذارد، سینهشان را بر سینه میچسباند، تا نسیم سُکرآور جان خویش را به کوی جان آن دو میوۀ بهشتی بوزاند و جرعههایی از آب حیات را که در شریانهای جانِ جانبخشاش، جاری بود، به شریانهای جان آنان سرازیر سازد، تا اینان در دوران زندگی، فراز و فرودها، هنگامههای گوناگون، بتوانند با الهام آنبهآن از کتاب و سنت و سرچشمۀ الهامها، روحمردگان را حیات بخشند و دورافتادگانِ از گردونۀ زیستی شایسته و سرشتاری را به آبشخور آن برگردانند و میدید شاخههای رُسته از این ساقه را که چسان میبالند، سایه میگسترانند و دلها را از تفت زندگیهای دوزخی و تفتیدن و گداختن در آتشهای خودافروخته، به خُنُکای جانافزای خود میکشانند و از صراحی ناب وحی، لبالبشان میسازند.
این امید شورانگیز که قلمرو وجودش را در چنگ گرفته بود، به او توان میبخشید پنجه در پنجۀ سختیها، از هر نوع و جنس بیفکند و با گامهای استوار، به پیش برود و ارکان خاتمیت را برافرازد.
این دوره، افزون بر سختیها، خانها، گردنههای دشوار دورههای پیشین، که انبیای بزرگ الهی، با آنها روبارو بودند، سختیها و خانهای هراسانگیز و دهشتزای خود را داشت که بیشمار بودند؛ صخرههایی که یکی پس از دیگری میبایست فرو میپاشیدند و چشمهها از دل آنها جاری میشدند؛ پیها و بنلادهایی که میبایست در سنگستانها ریخته میشدند و ارکان دین بر آنها استوار میگردیدند، ارکانی که سقف حیات طیبه انسان را در همۀ روزگاران، در سرّا و ضرّا، بالای دست بگیرند و سعادت و خوشبختی انسان را برآورده سازند؛ خوشبختی و سعادتی که همۀ آنات و زوایای زندگی انسان را دربر بگیرد، نه در دورهای، دونِ دورهای که در همۀ دورهها، نه گروه انسانی، دونِ گروههای انسانی دیگر، که همۀ گروههای انسانی از هر نژاد، نهاد، ریشه و گوهر.
سرشتار انسان، بهگونهای رقم خورده که جز در حیات طیبه، نمیتواند تواناییهای درونی و باطنی خود را بشکوفاند و راه کمال را بپیماید. اسلام، ارکان این حیات طیبه را پی ریخته است. این اوست، انسان، که بایستی در هر دورهای برای برآوردهسازی نیازهای مادی و معنوی خود، از آنها بهره ببرد. و راه را بهگونهای برگزیند که این پایهها در چرخۀ حیاتِ او نقشی بنیادین داشته باشند و آنرا سرشار از پاکی و پاکیزگی سازند. پاکی و پاکیزگی حیات او، به ارکانی بستگی دارد که افراشته میشوند، ارکان وحیانی و جاودانی، ارکانی که خداوند، برای کمال، زندگی سالم و شایستۀ انسان، نموده و افراشته و رسول خدا(ص) در دوران حیات، دقیق و کالبدشکافانه، آنها را شرح و تفسیر کرده و این شرح و تفسیر، سینه به سینه، از نسلی به نسلی، از دورهای به دورهای، جاری شده است.
و هر گروه از انسانها، بیشتر از آنها لبالب شده و بهره بردهاند، آسانتر و هموارتر راه کمال و بهروزی را پیموده و پایههای تمدن خردمحور را افراختهاند.
رسول خدا(ص) برانگیخته شد تا جامعۀ نمونه و حیات طیبه را برای انسان بنیاد بگذارد. تمام توان خود را بهکار بست که با تربیت انسانِ تراز قرآن، به این هدف والا دست بیابد.
مدینة النبی، بارقهای از این هدف بود. شهر دین، شهری با معماری و مهندسی شگفت.
زلالی دلها، زیبایی نگاهها و رخشانی فکرها و خردها، در معماری و مهندسی شهر، در کوچهها و سراها بازتاب داشت.
شهر با مردمان، رو به یک سو داشتند. قبلۀ دلها، قبلۀ شهر بود. دل، همانسان که شهریار تن بود، شهریار شهر نیز بود. شهر به فرمان دل، مهرورزانه بهروی مردمان، آغوش میگشود، به روح و روان آنان آرامش میداد و زمینههای شکوفانی عقل و دامنگستری دانش را فراهم میساخت. نبض شهر، هماهنگ با نبض مردمان میزد. چون مردمان سالم بودند، بیهیچ بیماری، نهحسد، نهبخل، نهریا، نهکینه، نهبدگو بودند و نهژاژخای، نهنازنده به مال و جاه و . . . . نبض شهر نیز بهآهنگ میزد، آرام و موزون.
شهر، باید ادامه پیدا میکرد، در درازای تاریخ، با همۀ زیباییها، جلوهها، اوجها و مردمانی که پاکبازانه، آن را از پلشتی و زشتی، پاک نگه داشتهاند. شهر، باید سرزمینها را در مینوردید، اقلیم به اقلیم، شهر به شهر و روح خود را بَرمیدَماند، تا شهر دین، نه یک جای، که در جای جای زمین پابگیرد و ستونهای خود را برافرازد.
شهر دین، قاعدهمند بود. هر چیز در جای خود قرار داشت و بر مدار خود میگردید. اندیشیدن و خرد ورزیدن، قاعده بود و مدار حرکت. همه باید میاندیشیدند و خرد میورزیدند. اندیشیدن و خرد ورزیدن، ویژۀ گروهی نبود. همگان باید به این صحن و سرای مقدس وارد میشدند و به نیایش میپرداختند؛ یعنی میاندیشیدند و خرد میورزیدند و هیچگاه خود را از این نیایش و پیشانی بر آستان ربوبی ساییدن، محروم نمیکردند.
در شهر دین، اندیشیدن و اندیشه را شکوفاندن، خرد ورزیدن و فراهمآوری زمینههای خردورزی، از کسب و کار، زندگی عادی و روزمره مردمان، جداییناپذیر است. شهروندان این شهر، به هیچروی میدان فکر و خرد را ترک نمیگویند و به گروهی ویژه واگذارند و خود سرگرم زندگی شوند؛ زیرا بهروشنی میدانند و آموختهاند که خرد و اندیشه در بده بستان، در گفتوگو و هماندیشی و درهم آمیختگی خردها رشد میکنند، میبالند و سایه میگسترانند و تیزهوشانه دریافتهاند، اگر گروه اندکی به کار اندیشیدن بپردازند و خرد ورزند، و کرور کرور مردم، از این ساحت بهدور باشند، آموزههای دینی و هشدارهای پیاپی خداوند را به اندیشیدن و خرد ورزیدن، نادیده انگاشته و از آنها سر برتافتهاند که خسرانی است بزرگ و خروج از زیّ شهروندی شهر دین.
یکایک مردمان این شهر، بدون استثناء، به سُرادقهایی که دین، اینجا و آنجا و اینسوی و آنسوی شهر، برای رشد فکر و خرد و گستراندن دامنۀ آنها، برافراشته بایستی وارد شوند، تا دین پرتوهای خود را بهروی آنان و جامعهای که در آن زندگی را میسِپُرَند، بیفشاند.
اینکه قرآن، آن به آن، نیوشای سخن خود را به پرسیدن و پاسخ شنیدن، به کندوکاو و نگاههای ژرف و دقیق فرا میخواند و در این فراخوانی، گروه ویژهای را در نظر نمیگیرد و نه زمان ویژهای را، از آن روست که خردورزیِ همگانی و همهگاهی، دگرگونآفرین است و سعادت و بهروزی را رقم میزند و جامعه را از ظلمات، گذر میدهد، نه اینکه شماری بیندیشند و خرد ورزند و تودههای مردم از آن برکنار باشند که این خردورزی و اندیشگی، ره به جایی نمیبرد و به مردمان، بهرهای نمیرساند و اعتلای کلمۀ حق را در پی ندارد.
دوران خاتمیت، در شهر دین، جلوهای خاص دارد. پیامبر(ص) نیست، چشم از جهان فروبسته امّا گوییا، حضور دارد و همگان او را میبینند، بوی خوش و روحافزای وجود او را میبویند و سخنان دلسِتان او را لمحه لمحه، مینیوشند و در شعاع نگاه مهرورزانۀ او قرار دارند و از سُکر وجود او، شادمانه و سرخوشانه میزیند.
ارکان باشکوه خاتمیت، برپاند، جلوهگر و چشمنواز، بی آنکه غبار زمانه و گردش روزگار، بر بلندای آنها نشیند و کهنه و دیرینهسال بنماند.
هر چه سال بر آنها میگذرد، روشنتر و رخشانتر جلوهگر میشوند و چشمنوازتر و دلرباتر از مشرق جانها برمیدَمند که این از کمال، رشد، بالندگی بیش از پیش انسانهای جستوجوگر، خردسالار، عالم و دقیقهشناس،سرچشمه میگیرد، همانان که در هر عصر و دورهای در تکاپو بودهاند که از آموزههای وحیانی، از اصول بنیادین و سرمدی آن، برای امروز خود و جامعۀ بشری بهره بگیرند و نقشۀ راه زیستی شایسته را از آنها بیرون بکشند و از شعلههای آنها، سراها و کومههای مردمانِ خود را روشن کنند و کانونهای آنان را بگیرانند.
اینان، دانشآموخته و تربیتشده و صیقلیافتۀ مدرسههای شهر دیناند. شهر دین، آگنده از این مدرسههاست، با استادان چیرهدست، که همهگاه در کار تربیت، صیقلدهی ذهن و سینه و بَرکشیدن انسانهای تراز قرآنیاند و شناساندن زوایای ژرف وحی و روح دین.
این مدرسهها، همهگاه، بهروی همگان بازند، همه باید دانش دین بیاموزند که ناگزیرند.
دینداری و پیمودن راههای دشوار و پر پیچ و خم زندگی، بدون دانش دین و پرتوافکنیهای لحظه به لحظۀ آن ممکن نیست.
باورمندان، برای ژرفا بخشیدن به باورهای خود و حرکت بر مدار آنها، باید دمادم در پیِ گرفتن نقشۀ راه باشند، نقشهای که گرفتن آن به دانش دین بستگی دارد و خواندن و دریافتن زوایای آن نیز.
انسان باورمند، ناگزیر است برای ادامۀ راه و هموار کردن آن بر خود، بیاموزد. در مدرسۀ دین، رحل افکنَد، به گوش بایستد و سخن راهگشای استاد را بشنود، تا دریابد، نقشۀ راه را، که دقیق از اصول بنیادین و ثابت دین، بر اساس کتاب و سنت و عقل، برکشیده شده، از چه کسی، با چه ویژگیهایی و بر اساس چه ترازها و معیارهایی بگیرد و از کدام زاویه و چگونه بخواند که به آسانی به مقصد برسد و پایههای زندگی خود بر ارکان دین استوار سازد و در دوران خاتمیت، با چراغ روشن در جاده دین به حرکت درآید و از فرو افتادن به درههای تاریک و کرانناپیدا و زندگی بر باددِه در امان ماند.
این اندازه آموزش دیدن، برای شناخت راه از بیراه، و گرفتار نشدن در دامهای ناپیدای دغلبازانِ بدلکار، پیر و جوان، عامی و غیرعامی، روستایی و شهری، توانا و غیرتوانا، نمیشناسد. خداباوران، ایمانآورندگان به آخرین فرستادۀ او، باید این دوره را ببینند، در هر حرفه و کسبی که بهکارند.
امّا دورۀ بَس دشواری در دوران خاتمیت، فراروی اسلامیان است. دورهای که همۀ باورمندانِ خردمند، باید دست به کار شوند، همّت بگمارند، تا به حقیقت بپیوندد که بسیار سرنوشتساز است و طلوع و افول دین به آن دوره، بستگی دارد.
دورهای که برگزیدگان و بَرکشیدگان مدرسۀ دین باید بگذرانند، تا شایستگی یابند به ساحت مقدس اجتهاد بار یابند، ساحَتِ برکشیدن نقشۀ راه زیستی شایسته، ترازمند و وحیانی، از اصول بنیادین دین که کتاب و سنت آنها را برافراشتهاند، برای همۀ روزگاران.
بَرکشیدن فروع از اصول و ریلگذاری آن به آن، برابر معیارها و اصول، برای باورمندان و کسانی که از ژرفای جان و بُن دندان، در پیِ ساری کردن زلال وحی به شریانهای جان خویشاند و مزرعۀ زندگی، از هر اندکمایهای که چند صباحی، در مدرسه مقیم بوده، ساخته نیست.
بردَمیدنِ هر بامدادانِ دین، بسته به جانهایی دارد که در مدرسۀ اجتهاد، بالیده و از بوتههای گوناگون ذوب و گداخت گذر داده شدهاند.
این جانهای زنگار زدوده شده، جلایافته و به اوجِ رخشانی رسیده، به زیبایی، هر صباحان، آموزههای وحیانی را بر جانها میتابانند.
شکوه دین، در شکوه مدرسۀ اجتهاد است. شکوه مدرسۀ اجتهاد در کارگاههایی که همهگاه، در کارند و تربیتها و خویهای جاهلی را میزدایند و خویها و تربیتهای قرآنی و وَحیانی را جایگزین میسازند، مرحلۀ مهمی از گداخت، گداختی که پایۀ دیگر گداختهاست.
اگر بار یافته به مدرسۀ اجتهاد، از این گداخت و آزمون سخت، سربلند و پیروزمندانه به در آید، به دیگر منزلگاهها راه مییابد، منزلگاهها و خانهایی که یکی پس از دیگری، سختتر و توانفرساتر است. مدرسۀ اجتهاد به سوی کسانی آغوش میگشاید و لَمحه به لَمحه، سینۀ آنان را در پرتو خود میگیرد و گام به گام به سوی خُبرگی و دانشِ بَرکشیدن فروع از اصول و پاسخگوییهای دقیق و ترازمند بر اساس کتاب و سنت، به پرسشها و نیازهای مردم و زمانه، به پیش میبرد که تمام منزلگاههای روح و روانسازی، جانافزایی و جانپروری را گذرانده باشد. جان در این گداختهای پیاپی و منزل به منزل، چنان آبدیده گردد که بتواند سازهای استوار باشد برای اجتهاد.
هر جان و روحی، نمیتواند سازۀ اجتهاد باشد و این بار بَس سنگین را برتابد. جانها و روحهایی میتوانند، که بر اثر گداختها و گذر از بوتههای دشوار و توانفرسا، به چنان نیرو و آبدیدگی برسند که شهریاری تن را، بیچون و چرا، در چنگ بگیرند و به خواهشهای پایانناپذیر نفس، لجام بزنند و هوای نفس را زمینگیر سازند، نفس بازدارنده، نفس مهارگسیخته و تربیت نشده و سدّ راه فرودآیی ملکۀ اجتهاد بر سینای سینه و بارش الهامها بر مزرعۀ دل.
در مدرسۀ اجتهاد، برخورداری از ملکۀ اجتهاد، یعنی باریابی به آستانۀ الهامها. اجتهاد، تنها مهارت و فن و دانش نیست. دانش و فنی است درآمیخته، در هم تنیده با معنویت، پیوند خورده با عالَم بالا و بهرهمند از بارش الهامها. اجتهاد بیالهام، بیپیوند با عالم بالا و بیبهره از بارِش الهامها، اجتهاد نیست، راهگشایی، کارگشایی و ویژگیهای لازم را ندارد.
مدرسۀ اجتهاد، که مدرسۀ فقیهپروری است، دانشآموختۀ خود را بهپایهای میرساند که در ضمیر و نهاناش، دگرگونیهایی پدید میآید، شرح صدر، نورانیت، روشنبینی، درک و دریافت دقیق مطالب. از باطن، با او سخن گفته میشود. گشایش شگفتی در روح او پدید میآید، شایستگی گیرایی الهامها را مییابد.
به فرمودۀ امام صادق(ع):
«فانّا لا نُعَدّ الفقیه منهم فقیهاً، حتی یکون محدَّثاً.
فقیل له: او یکون المؤمن محدَّثاً.
قال: یکون مُفهَماً. المُفهَم المحدَّث.»
وسائل الشيعة ؛ ج۲۷ /۱۴۹
ما از شما، فقیهی را فقیه نمیشماریم، مگر اینکه محدَّث باشد.
از امام پرسیده شد: آیا مؤمن میتواند، «محدَّث» باشد. [محدَّث، شأن پیامبر و امام است]
امام فرمود: مطلب به او فهمانده میشود.مُلهَم.
در این بلندا، شایستگی مییابد به صحن و سرای پاک و بیآمیغ اجتهاد ورود یابد و در جایگاه مقدس و والای پاسخگویی، فراز رود. پرسشها را بشنود، دقیق و موشکافانه، برابر کتاب و سنت پاسخ گوید. فرع را عالمانه و از پایگاه تقوا، با اصل برابر سازد. شاخه را به ساقه پیوند زند.
با بّرکشیدن خود به این جایگاه، شایان خطاب معصوم میگردد:
«انّما علینا ان نُلقِیَ الیکم الاصول و علیکم ان تُفَرِّعوا.»
وسائل الشيعة، ج۲۷ / ۶۲
بر ماست آموزاندن و بیان اصول و قواعد کلی، و بر شماست شاخه شاخه کردن و هر شاخهای را به ساقۀ خود پیوند زدن.
کسانی که شهد ناب سَرابُستان وحی را چشیدهاند، این رسالت بزرگِ پاسخگویی، به عهدهشان قرار میگیرد و وظیفه دارند به تلاش برخیزند این شهد شیرین را به کام دیگران فرو بچکانند و به جانها بتراوانند و جامعه و یکایک مردمان را به شهد ناب کتاب و سنت بیامیزند. شهدآمیزی را سرلوحۀ کار خود قرار دهند.
فتوا، شهد گلهای سرابُستان وحی است که هر مفتی، با هدایت الهی در پرتو چراغی که از دلاش روشن است، روی گلبرگ گلبرگ رحل میافکند و به اندازۀ گُنجایی، توانایی و شناختی که از نوش و شهد نهفته در آنها دارد، دست به کار میشود و به نوشآفرینی میپردازد، فراوَریِ شهد نابِ کامیابی و رستگاری.
همهگاه در کار است و گلگشت و پرواز از این گلبرگ به آن گلبرگ و چشیدن و چشاندن، بهره بردن و بهره رساندن. در تکاپوست و رنجهای بسیار را به جان میخرد، تا همانگونه که خود شهدآگین گردیده، دیگران را نیز به این شهد و نوش ناب، بیاگَنَد.
فتوا، از آنِ خداست. اوست که فتوا میدهد. رسول الله(ص) فتوای خدا را به گوش جانِ باورمندان نیوشاند و اصول آن را افرازاند و امامان(ع) دوره به دوره، شبان و روزان به روشنگری پرداختند و باورمندانِ زلالاندیش را، آن به آن به این برکۀ زلال فرود آوردند و راه را نمایاندند و اصول را و چگونگی برکشیدن فروع را از اصول.
و وارثان میراث آن والاگهر، در درازای تاریخ، هشیارانه و عالمانه ایستادند، این ساحت مقدس را پاس داشتند و پرتوهای آنرا به سینهها بازتاباندند.
هشیاری عالمان ربانی، سبب شد که این جویبار، از سرچشمه، تا پایینترین پاییندستها، زلال، قدسی و ربّانی بماند و از آلودگیها و غبارهای روزگاران در امان.
بیداری باروبانان ساحت قدسی فتوا، کار را بر ناشایستگان برای ورود به این ساحت، دشوار کرد و اگر با فریب و دغل، جامۀ اهل فتوا پوشیدند و به درون این سُرادق خزیدند و چندگاهی به جولان پرداختند، دیری نپایید، میمنه و میسرهشان از هم فروپاشید و زمینگیر شدند.
این ایستادگی و هشیاریهای شگفت و میانداریهای عالمانه و دقیقاندیشانه و ناب، از گدازههای سوزاننده و تباهکننده که از هر سوی به این صحن و سرا و شبستانِ آذینبستهشده به جلوههای رحمانی، ساری بودند، جلوگیری کردند و قهرمانانه و با مهارت تمام، خود را به آب و آتش زدند، تا این گدازههای بنیانبرافکن را مهار کنند و نگذارند به سرابُستان فتوا، آسیبی برسانند.
اینان، خود را ساختند و تمام پیرایهها را از سرای جان خود ستردند، تا زلال شدند، با فکر و ذهنی آیینهسان، به لاجرعهنوشیِ نابِ کتاب و سنّت پرداختند، تشنگان فرات وحیانی را به این فرات، ره نمودند. رَهنمونی، نه چندان آسان، بیرادع، بیگردنههای نفسگیر و توانفرسا، بیآماج شدنهای تیرهای زهرآگین، بیژاژخاییها و لیچارگوییها. امّا چون از موضوع، شناختی عالمانه، روشن، دقیق و همهسویه داشتند و اصول را با درک و دریافتی ژرف، فرادید و در چِسانی برافراشتن و پیاده کردن آنها، چیرهدستی مثالزدنی، و در برابرسازی نیازهای روزآمد و فروع بر اصول، و پیوندزنی شاخه بر ساقه، کارآزموده، راه، با همۀ دشواریها، به روی آنان به آسانی چهره مینمود و رَهنمودها، چون نیازهای روزآمد مردمان را برمیآورد، پایگاه فتوا، استوار ماند، باشکوه و چشمنواز.
فتوا،برگرداندن هر فرعی به اصل آن، پیوند زدن شاخه به ساقه، شکوه بخشیدن به پایگاهِ سر به آسمان سودۀ آن، پاک نگهداشتن آن از هر دَنَس و آلودگی، کاری است دشوار، که تنها و تنها از عالم ربانی، در هر دورهای ساخته است و این اوست که به انجام این کار سخت توانفرسا، از بُن جان، تن میدهد. همو که مولیالموحدین، امام علی(ع) پس از بیان رسا از ویژگیهای او، از این رسالت والا که عاشقانه و با شیدایی تمام، جان خویش را سازۀ آن میسازد، اینسان سخن میگوید:
«وقد نَصَبَ نَفسَهُ لِله سبحانه فی اَرفَع الامور من اِصدار کُلِّ واردٍ علیه و تصییر کلِّ فرعٍ الی اصله»
نهج البلاغه، خ ۸۸
بر گزاردن برترین وظیفهها، همت گماشت. چنانکه هر مشکلی پیش آید، بازنماید و در آن نمانَد و هر فرعی را به اصل آن بازگردانَد.
این یک رویۀ قضیه است، رویهای که نوشآفرینیهای عالم ربّانی، در ساحت فتوا، چشیده میشود و کامها را شیرین میکند و رویۀ دیگر قضیه، مردماناند، باورمندان، که وظیفه دارند خردورزانه، فتوا را پاس بدارند، با رفتار و گفتارِ خردورزانه، صحن و سرای زیبا و دلگشای آنرا، همهگاه، آذین ببندند.
فتوا، راه را برای انسانِ خردورز میگشاید و پرتگاههای این سوی و آن سوی آنرا مینمایاند، انسانی که همیشه و همهگاه، مشعل عقل خویش را روشن نگه میدارد و شبان و روزان، در این اندیشه است شناخت پیدا کند، جایگاه خود را بشناسد و چِسان پلههای کمال را بپیماید و از ایستایی، مرداب شدن و فروافتادن به ورطۀ زندگی حیوانی، خود را برهاند.
او، تلاشگرانه در پی به دست آوردن آگاهی و شاداب نگهداشتن قوۀ تفکّر خویش است و دوریگزینی از گرداب جهل و هر آنچه شخصیت و هویت او را به تباهی میکشد و از کمالجویی و حرکت به سوی روشنایی و دامنگیری از ظلمت بازمیدارد.
فتوا، بر لبِ جویبار آگاهی میروید، میشکفد، رشد میکند و به بار مینشیند. هرچه جویبار آگاهی لبالبتر، زلالتر و به سرچشمهها نزدیکتر، فتوا، شکوفانتر.
به امید آن روز