رَشحههایی از روح محمّد بر هر قلبی که باریده و بر هر روحی که فروچکیده، در آن نیرو، شادابی و جهشی پدید آورده که توانسته در زمانی کوتاه، راههای دشوارگذر را بپیماید و از مُردابها و لجنزارها خود را بیرون بکشد، حصار گناه را در هم بشکند و از بیغولههای شرک خود را برهاند و به آستان بندگی حق راه یابد، آستانی که در آن مَلالی نیست، اندوهی به آن راه ندارد و عشق در آن فرمانرواست و بَس و خدا عاشقانه پرستیده و بندگی میشود و انسان راه یافته به این آستان، به عبادت عشق میورزد
خداوند به محمّد(ص) هستی را آراست و رواق رواق آنرا آذین بست و بر بامِ آن، شعلهٔ جاودانه نام او را افروزید.
هستی، در نشیبِ نیستی بود که محمّد (ص) را خداوند از مشرق آن بردَماند و او را بر سریر هستی ویران برنشاند تا آنرا بازسازی کند و ستونهای فرسودهٔ آنرا استوار سازد و انسان را که پایههای هستی را بر دوش ناتوان و از هم گسستهٔ خود داشت، از نو بسازد.
معماری روح انسان، کاری بسدشوار و توانفرسا، بر عهدهٔ محمّد (ص) قرار گرفته بود و باید آنرا در مجالی کوتاه به سرانجام میرساند و زمینههای چنین دگرگونی را از هر جهت آماده میساخت. از هیچ، باید آغاز میکرد و تنها به تواناییهای وجودی خویش این کار بزرگ را پیش میبرد و با دشواریهای آن به رویارویی بر میخاست و میمنه و میسره دشمن را درهم میکوفت و خورشید معنویت را بر میدَماند، تا انسان در پرتو آن و در زیر تابش آن، به کمال برسد.
انقلاب روحی در مردمان نیوشنده پیام و سیره نبوی
او، باید به داشتهها و تواناییهایی که پس از رنج فراوان و ریاضتهای توانفرسا در راه وصال به معبود، در جام وجودش جرعهجرعه ریخته شده بود، تکیه میکرد و به دل تاریکیهای هراسانگیز فرو میرفت و گوهر وجود تکتک انسانهایی را که شایستگی ورود به صحن و سرای روشنایی را داشتند، از چنگ اهریمن تاریکیها میرهاند و بر سریر روشنایی برمینشاند. کاری که باید به طور طبیعی، در دورههای گوناگون انجام بگیرد، در مدتی کوتاه به انجام برساند.
آنچه از آموزههای آسمانی و ربّانی، به جامِ روح محمّد نیوشانده شده بود، ناب بود و هیچ ناخالصی و آمیغی در آن دیده نمیشد، بهگونهای که رَشحهای از آن در هر سرزمینی فرو میچکید، طوفانی به پا میکرد، چه برسد که به بلندای روحی از روحهای شایسته و برگزیده فروچکد.
رَشحههایی از روح محمّد بر هر قلبی که باریده و بر هر روحی که فروچکیده، در آن نیرو، شادابی و جهشی پدید آورده که توانسته در زمانی کوتاه، راههای دشوارگذر را بپیماید و از مُردابها و لجنزارها خود را بیرون بکشد، حصار گناه را در هم بشکند و از بیغولههای شرک خود را برهاند و به آستان بندگی حق راه یابد، آستانی که در آن مَلالی نیست، اندوهی به آن راه ندارد و عشق در آن فرمانرواست و بَس و خدا عاشقانه پرستیده و بندگی میشود و انسان راه یافته به این آستان، به عبادت عشق میورزد و در پرتو این عشق، به مقامِ برترینها در نزد خدا فراز میرود که این فرموده رسول خداست:
«افضل الناس من عشق العبادة فعانقها و احبّها بقلبه و با شرها بجسده و تفرَّغَ لها فهو لا یبالی علی ما أصبح من الدنیا علی عُسر ام علی یُسْر»[۱]
بهترین مردمان کسی است که به عبادت عشق بورزد و با عبادت همآغوش گردد و از قلب دوستاش بدارد و آنرا با بدن انجام بدهد و خود را در اختیار آن بگذارد و باکی از آن نداشته باشد که زندگانیاش به دشواری میگذرد، یا به آسانی و در آسایش.
محمّد، در تلاش بود و شبان و روزان رنج میکشید که انسانهایی بسازد عاشق، واله و شیدای عبادت و دوستار کُرنش در برابر ذات باری، که این رمز جاودانگی آنان بود و باید با تلاش خودشان رقم میخورد، بر سینه آسمان نوشته میشد، تا غبار زمانه آنرا محو نسازد. در این منظومه کسانی میتوانستند هر بامدادان، تا دامنه قیامت طلوع کنند و نور افشانند و راه نمایند و عبادتها و کُرنشهاشان و سر ساییدنهاشان بر آستان ربوبی، مشعل کاروانهای انسانی شود که در حرکت و پویشاند، که از سویدای قلب، عبادت را دوست میدارند و در دورانِ حیاتِ نورانی خود، عاشقانه خدا را میپرستند و عاشقانه از زندگی میگذرند و در آن حال که به نیایش میایستند و رو به سوی معبود، باکی ندارند که به سختی روزگار را میگذرانند، یا به آسانی. چه در آسایش باشند، چه در سختی، چه در فقر غوطهور باشند، چه در اوج رفاه به سر برند، عاشقانه معبود خود را میپرستند و در برابر آفریننده این جهان و آن جهان، عاشقانه، در گاه و بیگاه، شباهنگامان و بامدادان، دست به دعا بالا میبرند، لب به دعا میگشایند و تَرَنُّم میکنند:
«و اجعل لسانی بذکرک لَهِجا و قلبی بحُبِّک متیّماً.»[۲]
پروردگارا زبانم را به ذکرت گویا، قلبم را به محبتِ خویش بیقرار فرما.
«و لا تحجب مشتاقیک عن النظرِ الی جمیل رؤیتک»[۳]
پروردگارا، مشتاقان دیدار زیبایت را محروم و محجوب مفرما.
«فانتَ لا غیرکَ مرادی و لک لا لسواک سهری و سُهادی و لقاءک قرّة عینی و وصلک مُنی نفسی و الیک شوقی و فی محبتک وَلَهی و الی هواک صبابتی»[۴]
خداوندا، تنها مرادم تویی. شب بیداریهایم همه برای توست، نه برای کس دیگر. دیدارت روشنایی دیده دلم و وصالت آرزوی نهایی روحام. اشتیاقام به توست و به محبت تو شیفتهام و شدیدترین علاقه و دلباختگیام به هوای توست.
«الهی من ذا الذی ذاق حلاوة محبتک فرام منک بدلا و من ذاالذی اَنِسَ بقربک فابتغی منک حَوِلا.»[۵]
ای خدای من! کیست که حلاوتِ محبت تو را بچشد و محبوب دیگری را به جای تو در دلش راه دهد و کیست الفتی به قرب تو پیدا کند و خواهان برگشت از تو باشد.
هنگامهآفرینی محمّد در اوجدادن به روحها
او در انسانسازی هنگامه میآفرید، آوردگاههایی شگفتانگیز. گویا سینهها را میشکافت، قلبها را در میآورد و در کارگاه روح خویش زنگارها و سیاهیها را از چهره آنها میسترد و در کوثر همیشه جاری دامنه روح خود شستوشو میداد، پس از آن که سپید سپید میشدند، بدون هیچ نکته سیاهی، به سینهها بر میگرداند. اعجاز بزرگ! شگفتانگیز، شورآفرین، بیدارگر و رخوتزدا. بزرگتر و اثرگذارتر از هر اعجازی. نه به زمان محدود و نه به مکان، جاری در همه زمانها و مکانها. مرز زمان و مکان را در مینوردید. در چشمانداز مردمان حاضر در آوردگاهِ ظهور و طلوعِ اعجاز، نمیماند که تا بیکران اوج میگرفت، سایه میگستراند و چشمههای حیات را میجوشاند و در دل مردمانی، در زمانها و مکانها و سرزمینهای دیگر، شور میانگیخت، شوری عاشقانه و عابدانه، حیاتبخش و حماسهساز.
انسان باید ساخته میشد، از ویرانی به در میآمد، بنای وجودش دقیق بازسازی میشد. جغدهای شومآوا، که او را به حرکت به سوی ویرانگری و تباهیآفرینی و سیاهی فرا میخواندند، از دیوارهای ویرانشده وجودش تارانده میشدند و کبوتر روحاش از حیرانی و سرگردانی به در میآمد و از پرواز در تاریکی و برفراز ویرانه، لجنزار و مردابِ آزاردهنده وجود او رهایی مییافت و پس از بازسازی و گندزدایی، در آسمان صاف و بوستان عطرآگین وجود او بال به پرواز میگشود و رهای رها از تباهیها و زشتیها، دل آسمانها را با بالهای توانای خود میگشود و حرکت میکرد، اوج میگرفت، تا بیکران.
انسان میبایست صف خود را از حیوان جدا میکرد. از خصلتهای حیوانی دوری میگزید. همّ و غمّاش انباشتن شکم نمیبود و چریدن در علفزارها و جستوجو برای یابیدن علفزارها و چراگاههای بهتر و سرسبزتر و ستیز برای بیرونآوردن آن از چنگ دیگران.
او باید روح خود را از چنگال جسم مزبلهای خود میرهاند، به پرواز در میآورد و منزل به منزل سیر میداد و در هر منزلی آنرا میپالایید و میپیراست و از کُنام حیوانیت به در میآورد و به منزلی دیگر، که از کمال بیشتری میتوانست برخوردار شود، فرود میآورد و… .
لازمه انسانبودنِ انسان این بود که آنبهآن اوج میگرفت، زمینی نمیماند، در لاک خود فرو نمیرفت، افق دیدش گسترش مییافت، همهآن، چشماندازهای گستردهای فرا روی خود میداشت، به سوی کرانههای روشن در حرکت میبود، دل سیاهیها را میشکافت و به پیش میرفت. سیرش از آخور به مزبله نمیبود. میان آخور و مزبله سرگردان نمیماند.
رسول خدا، هر رنجی را به جان میخرید، تا به دنیای آشفته و پریشانی که هیچ چیز بر مدار درستی نمیچرخید، پایان دهد و فرهنگ و آداب و رسوم جاهلی را که انسان را از مدار انسانیت بیرون رانده بود، از سینه و ساحَت جامعه بزداید.
و این مهم، یعنی در هم کوفتن فرهنگ و رسوم جاهلی و پایاندادن به آشفتگیها و پریشانحالیها، جز به تربیت انسان ممکن نبود. این او بود که میتوانست به رویارویی با آداب جاهلی برخیزد و رایَتِ جاهلیت را پایین آورد و با خرد و تدبیر خود، به آشفتگیهای خردسوز پایان دهد و هیمنه آنرا در هم کوبد و از چیرگی و دامنگستری و پیشروی آن بکاهد و میدانی را برای میدانداری و جولان آن نگذارد و خار و خفیف به انزوا براندش.
تا انسان پا به عرصه نمیگذاشت، قد نمیافراشت، میدانداری نمیکرد، شعلههای خشم مقدس خود را نمیافروخت، ممکن نبود که جاهلیت میدان را خالی کند و از عرصههای گوناگون زندگی پا پس بکشد.
انسان وقتی میتوانست پا به عرصه بگذارد و با جاهلیت، که سخت هراسانگیز و بنیانسوز بود، درافتد و آنرا از ساحَتِ زندگی خود بتاراند، که عشق به عبادت و محبت به خدا را در مزرعه روح خود برویاند و بپروراند و آنرا از آسیبها در امان بدارد.
زمینه این انقلاب بزرگ روحی را نبی گرامی اسلام، مهیا ساخت و با ایستادن روبهروی کعبه و نمازگزاردن، صحنه شگفت پدید آورد. در تاریکی جهل و غوغای دلهرهآور بتپرستی و پایکوبی نابخردانِ زورمند در پای بتان و حرکتهای جلف و خردسوز و گستراندن جهل و نابخردی، قیام و قعود فروتنانه آن والاگهر در برابر خدا و شجاعانه و غیورانه و بیباکانه در فرادید سران شرک، روحها را به سوی آسمان میکشید و هر کدام سبکتر، اوجگیریاش بیشتر و بیشتر. چشمهای زلال این اوجگیری روحها را میدیدند و نگاهشان از آسمان کنده نمیشد، عبادتگرانی که گویا نه آنان کسی را میدیدند و نه کسی آنان را میدید.
هر روز و در هر روز چندبار، این صحنههای شگفت، در آوردگاهی که در یَدِ قدرتِ شرک و آلودگان به شرک بود، تکرار میشد و شگفت در این هنگامه پرخطر که از چشمان شرکآلود مشرکان، شراره خشم میبارید، کودکی و زنی، او را همراهی میکردند و خدای واحد را میپرستیدند و بر سینه شرک میکوفتند و از آن بیزاری میجستند و چنان استوار و قامتافراشته بودند که چنین وانمود میشد خود را در دژی استوار میدیدند و مشرکان را بیرون از هر جان پناهی، اسیر سرپنجههای طوفانی که از سینه توحیدیان، دَمبهدَم برمیخاست. سران سپاه شرک درمانده بودند که در برابر این سپاه کوچک که بیباکانه و شجاعانه، در پناه بانگ اللّه اکبر، به قلب سپاه شرک شبیخون میزند، چه بکند. بیچاره شده بودند. به این سوی و آن سوی میدویدند که چارهای بجویند و ابزاری برای رویارویی بیابند، با دستان خالی، سینههای خسته و دلهای افسرده و هر چه بیشتر در لجنِ سیاهی فرو رفته و چهرههای نکبتزده، بر میگشتند. به دیوانگان میمانستند. از خرد تهی شده بودند. چشم خِردشان نمیدید، به دست خود شعلههای توحید را میافروختند، جبهه حق را نیرومند میساختند، رایَت آنرا برمیافراشتند. هنگامهای بود شگفت، مشرکان، گور خود را میکندند، بتان را سرنگون میکردند و از آنها امید میبریدند و به آنها ناسزا میگفتند و دیوانه وار بدبختی، شوربختی و نگون بختی خود را واگویه میکردند، سخت در هم شکسته بودند، راه به جایی نمیبردند. هر روز، بیش از دیروز، دیوارها، ستونها و بناهای به ظاهر سُتوار باورهاشان فرو میریخت و صدای فرو ریختن و ویران شدن آنرا میشنیدند و آوار آنرا بر سر و روی و بدن خود احساس میکردند و با ضجّه وناله و فریاد فرار میکردند و خود را به کوچه میرساندند و فریاد و ناله و ضجّه و زار گریستنها فضای شهر را فرا گرفته بود. قیامت بود. چشمها از کاسه سر بیرون آمده بود. جاهلیت میمرد و هر کس بر پشت این کشتی بود. جاهلیت در لجن و گندابهای خود ساخته فرو میرفت و صدای خرد شدن استخوانها و از هم گسستن تار و پودش به گوش میرسید.
تا انسان پا به عرصه نمیگذاشت، قد نمیافراشت، میدانداری نمیکرد، شعلههای خشم مقدس خود را نمیافروخت، ممکن نبود که جاهلیت میدان را خالی کند و از عرصههای گوناگون زندگی پا پس بکشد.
محمّد با نماز و عبادت عاشقانه و عشق به عبادت، مکّه را فتح کرد، پیش از آن که دروازههای آنرا با سپاه خود بگشاید، آنگاه به مدینه رخت کشید و هجرت بزرگ خویش را بیاغازید.
آرامش محمّد و یاران در دژ عبادت
امّا محمّد و یاران اندک، در دژ عبادت و عشق و محبت به خدا، آرام بودند، گویا دشمن را نمیدیدند، نَفَسهای مسموم و کینهتوزانه آنرا احساس نمیکردند و از کینههای آن، آنگاه که زبانه میکشد، نمیهراسند و اشتلم بتبانان مست را نمیشنوند. بسیاری از مردان و زنان، عاشق این آرامش بودند، میخواستند به آرامش محمّدی دست یابند. هراس، سخت زندگی آنان را دستخوش طوفان کرده بود و از این دیوار به آن دیوار و از این کوه به آن کوه میکوفتشان. خَسی بودند اسیر پنجههای باد، هر آن به سویی کشانده میشدند. در پی دستاویزی بودند که به آن آویزند. به حلقه یاران محمّد پیوستند و به کهف عبادت فرو رفتند. آرامش به جانشان فروبارید. این چنین، روز به روز بر شمار یاران محمّد افزوده شد. شلاقها، صَفیرکشان بر بدنهای برهنهشان فرود میآمد، امّا در آرامش بودند. وقتی نام خدا بر زبانشان جاری میشد و به آن نام بلند تَرَنُّم میکردند، آرامشی، بِسان نسیم بامدادان، سرا پای وجودشان را در بر میگرفت و آنان را در سُکر خود فرو میبرد؛ امّا ناآرامی و هراس در درون شکنجهگران زبانه میکشید و با هر بار که شلاق را بر بدنهای نحیف خداباوران فرود میآوردند و صدای آنان به اللّه اللّه بلند میشد، کمرشان بیشتر میخمید و ترس، بیش از پیش وجودشان را در تسخیر میگرفت و مرگ نکبتآلودشان را به جلو میانداخت و دنیا را در پیش چشمشان تیره و تار میساخت و شکست خود را نزدیک میدیدند و جسدهای گندیده خود را که خوراک کرکسها شده بود.
سران شرک، با همه نخوت و نازش به ثروت و قدرت و به ظاهر هیچانگاشتن محمّد و یاران پولادیناراده او، آینده خود را تاریک میدیدند و وحشتناک که از درون فرو ریخته بودند. خود میدانستند که باورهاشان بیبنیاد، است و سست و بِسان خانه عنکبوت و از ثروت و قدرتشان، نه برای این پندارهای سست و بیبنیاد کاری ساخته است و نه برای رویارویی با محمّد و یاران او. چون میدیدند محمّد دلها را به تسخیر خود در آورده است و در هر خانه، سرا، محله و دلی، مشعلی افروخته است.
هیچ پدر و مولایی، به زن، فرزند و برده و کنیز خویش اعتماد نداشت که از درون فرو نریخته باشد و دل را در گرو محمّد و آیین رستاخیز آفرین او نداشته باشد. همه به هم با تردید مینگریستند. در چشم همدیگر نا امیدی، ترس، آینده تاریک و شکست، حیرانی و سرگردانی را میخواندند و روح را که با جسم همراه نبود جسم به سوی گندابهای شرک رهسپار بود و روح در پی آرامشی که در سینه محمّد شعله میکشید، در آنات مقدسی که آیات قرآن را تلاوت میکرد، نماز میگزارد و در برابر خدا خود را به خاک میافکند و پیشانی بر خاک میسایید.
از آسمان سینه محمّد عشق میبارید. هر سینهای که در زیر این بارش قرار میگرفت، بِرکهای میشد، چشمهای جوشان و لبالب از زلال مهر و محبت به خدا. آن عشق و محبتی که درگاه نماز به اوج میرسید و شرک را نه در سینه نمازگزار، که در سینه هر تماشاگر این صحنه ملکوتی به زانو در میآورد و بیگانگیاش را با سَرابستان سینه، فریاد میکرد.
فتح قلعه دل مکّیان، پیش از فتح دروازههای شهر
محمّد با نماز و عبادت عاشقانه و عشق به عبادت، مکّه را فتح کرد، پیش از آن که دروازههای آنرا با سپاه خود بگشاید، آنگاه به مدینه رخت کشید و هجرت بزرگ خویش را بیاغازید.
آنان که در مکّه مانده بودند، یا کسانی بودند که دلهاشان در پی محمّد بود که بر لب بِرکه وجود او فرود آیند، یا کسانی بودند که دلهاشان در هراس بود، هراسی که بِسان خوره از درون نابودشان میکرد. اینان جسدهای گندیدهای بیش نبودند که با چشمان بیفروغ، ارادههای از هم گسیخته و خردهای صاعقهزده، خود را اورنگبان سروری و آقایی و اشرافیت و اقتدار خویش میانگاشتند، انگارهای بَس سخرهآمیز!
محمّد از مکّه آسودهخاطر بود. بتپرستی در نشیب افول قرار داشت، جسدهای گندیده، همانها که سپسها در چاه بَدر افکنده شدند، از بتان و بتکده پاسبانی میکردند که بسی سعی باطل بود. دور بتپرستی به پایان رسیده بود. دیگر کسی به پای بت نمیافتاد. بتها از درون فرو ریخته بودند، آن شکوه را در نزد بتپرستان جاهل و به ظاهر نگرویده به آیین حق، هم نداشتند. نغمههای توحیدی که از نای محمّد به گوش جانها جاری میشد، جایی و زمینهای برای توجه به بتهای بینقش در سرنوشت انسانها نگذاشته بود.
آن منطق قوی و روشنِ رسول خدا در برابر پدیده شوم بتپرستی و اورنگبانان خدعهگر و مردمفریب بُتان، و آن نیایشها و عبادتهای روحافزای او در برابر معبود یکتا، کارگر افتاده بود و بتپرستی کاری عبث، به دور از خرد و جاهلانه قلمداد میشد، چه در نزد آنان که جرأت کردند و شجاعانه این باور را در کوی و برزن، حتی رودر روی سران قریش، بردهداران، اورنگبانان بتان فریاد زدند و چه در نزد آنان که به این اوج نرسیدند و لب فرو بستند و حاشیه گزیدند.
هنگامیکه رستاخیز روحی و فکری بزرگی در سرزمینی پدید آید و دل مردمانی به پیام آن فتح شود و باروهای دل مردمانی از شکوه، هیمنه و بزرگی آن فرو ریزند و یا به حیرتی سخت شگفتانگیز فروروند، حتی اگر تکتک آنان از فتح دل خود به آن پیام رستاخیزی خبر ندهند و به دگرگونی و به فروریزی باروها که در هسته مرکزی وجودشان روی داده اشارتی نکنند، کلیه آن شهر و سرزمین، در دستان نیرومند فاتح دلهاست، همو که پیام رستاخیزیاش، باروهای سُتوار دلها را فرو ریخته است. گرچه برج و باروها و دروازههای شهر استوار باشد و نگهبانان، شب و روز، قدرتمندانه آنرا پاس بدارند.
فتح مکّه در دورانی که حضرت در مکّه، تنها به نماز میایستاد، یا آن هنگام که کودکی در یک طرف او و بانویی پشت سر آنان، رو به سوی خانه، با او همنوایی میکردند و نماز میگزاردند، میشد دید. شهر در غوغای نماز فرو رفته بود.
امری عظیم بود، بزرگ و شگفت. با یکدیگر از نماز او سخن میگفتند، از تلاوت او، از تَرَنُّم او، از نغمهای که میسرود، از شادابی که به شریانهای روح سریان میداد، از عشقی که به جام جان فرو میریخت، از گرمایی که میبخشید، از حسِّ غریبی که در وجود آدمی پدید میآورد، از تنفر و انزجاری که از بُتان به جان آدمی جاری میکرد، از آیندهای که خبر میداد، از مِهری که میپراکند، از عطری که میافشاند، از نسیم روحانگیزی که میوزاند، از دشمنی که بر میچید، از دوستی و برادری که میگستراند، از روحهایی که به پرواز در میآورد، از لجنزارهایی که میخشکاند، از گلستانهایی که میرویاند. بله امری بود عظیم:
«عفیف کِندی میگوید: در دوران جاهلیت، به مکّه رفتم تا برای خانواده خویش از پارچهها و عطر آنجا خریداری کنم. پس نزد عباس بن عبدالمطلب، که مردی بازرگان بود، رو به کعبه نشسته بودم که خورشید در آسمان برآمد و به زوال رسید، ناگاه جوانی آمد و دیده به آسمان دوخت و سپس رو به کعبه ایستاد، اندکزمانی فاصله شد که پسری رسید و دست راست وی ایستاد و طولی نکشید که زنی آمد و پشت سر آن دو ایستاد. پس جوان به رکوع رفت و آن پسر و زن هم رکوع کردند و چون سر از رکوع برداشت، آنان هم سر از رکوع برداشتند. آنگاه به سجده رفت و آن پسر و زن نیز سجده کردند.
به عباس گفتم: امری است عظیم.
گفت: آری، امری است عظیم.»[۶]
هنگامیکه رستاخیز روحی و فکری بزرگی در سرزمینی پدید آید و دل مردمانی به پیام آن فتح شود و باروهای دل مردمانی از شکوه، هیمنه و بزرگی آن فرو ریزند و یا به حیرتی سخت شگفتانگیز فروروند، حتی اگر تکتک آنان از فتح دل خود به آن پیام رستاخیزی خبر ندهند و به دگرگونی و به فروریزی باروها که در هسته مرکزی وجودشان روی داده اشارتی نکنند، کلیه آن شهر و سرزمین، در دستان نیرومند فاتح دلهاست، همو که پیام رستاخیزیاش، باروهای سُتوار دلها را فرو ریخته است. گرچه برج و باروها و دروازههای شهر استوار باشد و نگهبانان، شب و روز، قدرتمندانه آنرا پاس بدارند.
فتح روحی و معنوی مکّه را نه از سیما و رفتار و گفتار یاران خالص، ناباندیش، زیبا رفتار محمّد که از چهره گرفته، چشمان از حدقه بیرون آمده، سینههای به خِسخِس افتاده، سخنان بریده، کلافگی و سردرگمی و خشماگینی سران قریش و گاه از رفتار شگفت، از شگفتزدگی، از برقی که در چهرههاشان میجهید، از حقی که در جویبار کلامشان جاری میشد، از اندیشهای که بر زوایای ذهنشان سایه میافکند، از چگونگی نگاهشان به رسول اللّه، از چگونگی برخورد و سخن گفتنشان با همگنان و دیگر بُتبانان و نگهبانان اورنگ جاهلی، میشد دید و خواند و به تماشا نشست
بله، فتح روحی و معنوی مکّه را نه از سیما و رفتار و گفتار یاران خالص، ناباندیش، زیبا رفتار محمّد که از چهره گرفته، چشمان از حدقه بیرون آمده، سینههای به خِسخِس افتاده، سخنان بریده، کلافگی و سردرگمی و خشماگینی سران قریش و گاه از رفتار شگفت، از شگفتزدگی، از برقی که در چهرههاشان میجهید، از حقی که در جویبار کلامشان جاری میشد، از اندیشهای که بر زوایای ذهنشان سایه میافکند، از چگونگی نگاهشان به رسول اللّه، از چگونگی برخورد و سخن گفتنشان با همگنان و دیگر بُتبانان و نگهبانان اورنگ جاهلی، میشد دید و خواند و به تماشا نشست:
«روزی عتبةبن ربیعةبن عبد شمس، که یکی از اشراف مکّه بود، در انجمن قریش، رسول خدا را دید که تنها در مسجدالحرام نشسته است، پس به قریش گفت:
آیا نزد محمّد رَوَم، تا با وی به سخن پردازم و پیشنهادهایی بر وی عرضه کنم، باشد که قسمتی از آنها را بپذیرد و هرچه خواهد به وی دهیم، تا دست از سر ما بردارد و این پس از اسلام حمزه بود و اصحاب رسول خدا هم رو به فزونی بودند.
گفتند: ای ابو ولید، برخیز و با وی سخن بگوی.
عتبه، نزد رسول خدا رفت و پهلوی وی نشست و گفت: برادر زادهام! مقام خویش را در میان ما از حیث منزلت در میان عشیره و شرافت نسب میدانی. امّا با امری عظیم که آوردهای، جماعت قوم خود را پراکنده ساخته و خردهاشان را سفاهت خوانده و خدایان و دینشان را نکوهش کرده و پدران مرده ایشان را کافر نامیدهای. اکنون پند مرا بشنو، تا اموری بر تو عرضه دارم و آنها را نیک بنگری، باشد که قسمتی از آنرا بپذیری.
رسول خدا گفت: ای ابوولید، بگو تا بشنوم.
گفت ای برادرزاده! اگر منظورت از آنچه میگویی مال است، آن همه مال به تو میدهم که از همه مالدارتر شوی.
و اگر به منظور سروری قیام کردهای، تو را بر خود سروری میدهیم و هیچ کاری بدون اذن تو به انجام نمیرسانیم.
و اگر پادشاهی بخواهی، تو را بر خویش پادشاهی میدهیم.
و اگر چنانکه پیش میآید یکی از پریان بر تو چیره گشته و نمیتوانی او را از خویشتن دورسازی، از طریق پزشکی تو را درمان میکنیم و مالهای خویش را بر سر این کار مینهیم.
رسول خدا گفت: سخنات به پایان رسید؟
گفت: آری
گفت: اکنون تو بشنو.
گفت: میشنوم.
رسول خدا آیاتی از قرآن مجید بر وی خواند. (از آیه ۱ـ ۲۷ سوره فصّلت). عتبه دستها را پشت سر تکیهگاه ساخت و با شیفتگی گوش میداد. تا رسول خدا به آیه سجده رسیده و سجده کرد و سپس گفت:
ای ابوولید، اکنون که پاسخ خود را شنیدی، هر جا که میخواهی برو.
عتبه برخاست و با قیافهای جز آنچه آمده بود، نزد رفقای خویش بازگشت و گفت:
به خدا قسم، گفتاری شنیدم که هرگز مانند آن نشنیده بودم. نه شعر است، و نه سحر و نه کهانت.
ای گروه قریش! از من بشنوید و دست از محمّد باز دارید که به خدا قسم این گفتاری را که از وی شنیدم، داستانی عظیم در پیش است. اگر عرب بر وی پیروز شدند، بیزحمت، مقصودِ شما حاصل است و اگر بر عرب پیروز گشت، پادشاهی او، پادشاهی شما و سربلندی او، سربلندی شماست. و شما به وسیله او، از همه مردم، خوشبختتر خواهید بود.
گفتند: ای ابوولید! به خدا قسم که تو را هم با زبان خویش سحر کرده است.
گفت: نظر من همین است که گفتم. اکنون هرچه میخواهید، انجام دهید.»[۷]
رسول خدا، با موسیقیای روح خویش که با تلاوت آیاتِ حیاتبخش قرآن، هماهنگ بود، و با نگاههای رحمانی و روحانی که از چشمان زلالاش میتراوید، برج و بارویی که دل عتبه را در حصار خود داشت و سخت آنرا در آغوش گرفته بود، فرو ریخت و روحاش را به پرواز درآورد و جسم بیروحاش را به سران قریش بازگرداند، از این روی، سران قریش، تا وی را دیدند، گفتند جنزده شده است. سخنی که ناگزیر بودند بگویند. هر دری را میکوبیدند و دقالباب میکردند، گشوده نمیشد، هر راهی را که میپیمودند، به بیغوله ختم میشد. به هر گرهگشایی که رجوع میکردند، نه اینکه گرهی نمیگشود، که گرهی بر گرهها میفزود. دستشان و عقل و اندیشهشان را به هر راهنمایی که میسپردند، نه اینکه راهشان مینمود، کورهراهی را به آنان مینمایاند که به چاهشان میافکند. عقلها را صاعقهزده بود، اندیشهها در گردابی هولناک فرو رفته بود که نه تاری از آنها مانده بود و نه پودی.
عُتبه، گرچه از اردوگاه جاهلیت و همخوانی و همنوایی با مشرکان، پا واپس نکشید و ماند و ماند، تا اینکه جسدش از دمِ تیغ سپیدچهرگان گذشت و به چاه بَدر افکنده شد؛ امّا تا آخر و واپسین آنات زندگی، شیرینی آن دیدار از خاطرش زدوده نشد و آن چهره مهربان از آیینه چشماناش محو نگردید و پژواک تلاوت آیات زیبای سوره فصّلت در کوی جاناش خاموش نشد. از این روی، در اردوگاه جنگی بَدر برای آخرین بار، روکرد به سران قریش و گفت:
«ای گروه قریش! شما از جنگ با محمّد و یاراناش طَرْفی نمیبندید. به خدا قسم که: اگر بر ایشان ظَفَر هم بیابید، بیش از آن نخواهد بود که پیوسته هر کدام از شما به کسی خواهد نگریست که عموزاده، یا خالهزاده و یا مردی از خویشاناش را کشته است. پس بیایید و بازگردید و محمّد را به سایر عرب واگذارید، اگر او را از میان برداشتند، به مقصود خود رسیدهاید و اگر هم پیروز شد، شما را خواهد یافت، در حالی که با او جنگ نکردهاید.»
رسول خدا در بامداد روز َبدر درباره عتبه فرمود:
«اگر در کسی از اینان خیری باشد، نزد صاحب شتر سرخمو است و اگر از وی اطاعت کنند، سعادتمند میشوند.»[۸]
بسان عُتبه بسیار بودند که نتوانستند خود را از گنداب جاهلیت بیرون بکشند، با اینکه کلام نبوی به روی آنان چهره گشود و حق را شناختند، امّا تعصّبات قبیلهای و وابستگیهای طایفهای به غل و زنجیرشان کشید، تا به تیغ مرگ سیاه گرفتارشان ساخت و به دوزخ افکندشان.
حق، رایَتِ خود را بر چَکاد سیرت و سیمای رسول خدا برافراشت، بدانسان که نه در آن دوران و نه در دورانهای پسین، چیزی از آن بر مردمان پوشیده نماند. همگان به آسانی میتوانستند بفهمند و نیز اکنون میتوانند دریابند که رسول خدا بر کدام چشمهسارها و آبشخورها فرود میآمده و جان سخناش چه بوده، راهی که او به سوی سعادت نموده کدام است و چهسان میتوان سعادت را گستراند، شقاوت را مهار کرد، سیاهی را از بختها زدود، سپیدی را به بختها جاری ساخت، فقر سیاه را ریشهکن کرد، مکنت و آقایی غِنی را به جام زندگیها سریان داد، عدالت را نهادینه کرد و ستم و برتریدادنهای ناروا را از میان برداشت، مدرسههای دانایی و آگاهیبخش را به سبک و اسلوب رسول خدا در جایجای جامعه اسلامی بنیان گذارد و بیغولههای جهلپَراکن را برچید.
حتی اگر تکتک مردم، جانشان در شعاع خورشید قرار بگیرد و روشن شود، امّا در رأس هرم جامعه و در اثرگذارترین کانون، برنامه راهبردی بر این باشد که تاریکی گسترش بیابد و روشنایی از دایره و شعاع وجودی هر فردی، فراتر نرود، جای شک و شبهه نیست و بسروشن است که روشنایی فردی، شمعی خواهد بود بر گذرگاه باد.
بایستگی تاباندن پرتوهای سیره نبوی به رأس هرم جامعه
سیره رسول خدا، در هر عصری میتواند طلوعی داشته باشد و از مشرق جانها بهگونهای برَدمد که در آنها نکته تاریک و سیاه نماند و از تاریکی بپرهیزند و شب را بشکافند و به سوی سپیده به حرکت درآیند.
در هر دورهای و روزگاری، تاریکی بهگونهای و به شکل و با هیأتی خاص بر «جان»ها فرو میریزد و زندگیها را دستخوش طوفان خود قرار میدهد و زمینه را برای تباهی کسانی که در این کُره تاریک به سر میبرند، آماده میسازد.
اگر تلاشی انجام نگیرد که روشنایی پا بگیرد و زندگی در پرتو روشنایی، جایگاه خود را بیابد و یا سراپردههایی اینجا و آنجا برافراشته نشوند که روشنایی بپراکنند و «روح» و «روان» انسانها در پرتو آن پروریده و رشد داده شوند، همه تلاشها و تکاپوها در جهت تاریکیزایی قرار میگیرند و روز به روز و آنبهآن، تاریکی را بر تاریکی میانبارند. در رأس هرم باید این دگرگونی انجام بگیرد و حرکتها جهتدار شکل بگیرند و هدفمندانه برنامههای راهبردی، برای کاستن از دامنه سیاهیها و تاریکیها و گستراندن آنبهآن روشنایی و گذردادن آن از هر کوی و کومه، جان و سینه، پیریزی شوند، تا همه چرخها و ارّابههای جامعه به سوی روشنایی به حرکت در بیایند و مدینهای بر این بنیاد و از دل روشنایی سربرآورد.
اگر تلاشها و تکاپوها و هدایتگریها در این جهت سامان بیابند که کسان به پاکی و روشنایی آراسته گردند و نیرویی در آنان با تلاش درونی خودشان و بیرونیِ هدایتگران و طلایهداران روشنایی پدید آید که دَمبهدَم آنان را به پاکی و روشنایی و پرهیز از تاریکیها بخواند؛ امّا از آنان نقش اثرگذاری در دیگران، محیط زندگی و جامعهای که در آن روزگار میگذرانند و دیگر سرزمینها و جامعهها را نخواهند و یا به روشنی به گوش جان آنان بخوانند که وظیفه و رسالتی به غیر از دایره وجود خود ندارید و یا برای رسیدن به رأس هرم جامعه، راهی برای آنان نگشایند که نقشآفرینترین کانون در روشناییگستری است، تاریکی میماند و گام از گام برنمیدارد و روزبهروز سنگینتر و خفقانآورتر، سینهها را زیر سمّ خود میفشارد، تا اینکه از نفس بیفتند.
حتی اگر تکتک مردم، جانشان در شعاع خورشید قرار بگیرد و روشن شود، امّا در رأس هرم جامعه و در اثرگذارترین کانون، برنامه راهبردی بر این باشد که تاریکی گسترش بیابد و روشنایی از دایره و شعاع وجودی هر فردی، فراتر نرود، جای شک و شبهه نیست و بسروشن است که روشنایی فردی، شمعی خواهد بود بر گذرگاه باد. اگر هر فردی، وجود و پیش پای خود را روشن بدارد و قَبسی از آن برای روشنایی و گرمابخشی دیگر وجودها برنگیرد و هیچ وجودی از تابش آن وجود غرقه در روشنایی و نور، بهرهای نبرد و نوری برنگیرد و یا شمعهای روشنگر وجودها، به هم نپیوندند و خورشیدی را پدید نیاورند، شمعهای کمسویی خواهند بود در دل ظلمات که نه به چشم میآیند و نه وجودشان را کسی احساس میکند. جزیرههایی دورافتاده در دلِ اقیانوس که زود یا دیر به هاضمه اقیانوس فرو خواهند رفت.
شعلهافروزی در کوی جان دیگران، ورود به عرصههای اجتماعی همدردی با دردمندان، کمال بندگی
سیرهٔ رسول خدا، اگر از این زاویه، با چشمان تیزنگر و ذهنهای معنییاب و دقیقاندیش اهل بصیرت، عالمانی که افزون بر دانش و آشنایی با معارف اسلامی و سیره و سخن رسول خدا، از ضمیری روشن، دلی بینا، هوشیاری، آگاهی و بصیرتی همهسویه و ژرف بهرهمندند، آنبهآن رصد شود، پایههای سعادت و خوشبختی مردمان ریخته خواهد شد.
رسول خدا، هنگامی که نگاهاش در روح کسی میگرفت و آنرا میگیراند، رهایش نمیکرد که به خودش بپردازد و به شعلههایی که در وجودش زبانه میکشید، دل خوش بدارد و بپندارد که راه سعادت را یابیده و میپیماید و چه باک که دیگران در کدام درّه فروافتاده و فرو میافتند، کدام باتلاق برای فرو بلعیدنشان دهان گشوده، در کدام کُنام و بیغوله و تاریکخانه، برایشان دام گسترده شده، کدام دست ناپاک، راه فرازرفتن به سوی قلّه سعادت را به رویشان بسته و از سیر به سوی چشمه خورشید بازشان داشته است.
هرگز! هرگز! این رویّه و روش از ساحَتِ سیره رسول خدا به دور است و هیچ همسنخیای این رویه و روش، با سیره آن بزرگوار ندارد. بلکه روش او این بود وقتی انسانی به آبشخور وجودش فرود میآمد که تشنگی خود را فرو نشاند و از وجود آن نازنین پرتو بگیرد، باید به درستی این نکته را در مییافت، که فضا این چنین اقتضا میکرد، در این مدرسه، کار یادگیری و آموزش، جرعهنوشی و پرتوگیری، وقتی انسان را پلهپله بالا میبرد و به ستیغ معنی، شوریدگی، دگرگونی حال، بیرونرفتن از ظلمات راه مینماید، که دیگران از بِرکه زلالی که در سینه او دامن گسترانده، بهره برند، جام جام برگیرند و کامِ تشنهٔ خود را سیراب سازند و جامعه، ردّ انگشتان گرهگشای او را در سینه خود ببیند و تدبیر اندیشه او را در هنگامهها و در گاهِ بحرانها احساس کنند. عضوِ کارآمد و نقشآفرین و بااحساس جامعه باشد و چنان تار و پود وجودش، با تار و پودِ وجود دیگر اعضا، کلاف و درهم تنیده باشد که کوچکترین دردِ دیگر اعضا، او را دردمند و رنجور کند و زخمه بر جانشاش زند.
بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
توکز محنت دیگران بیغمی نشاید که نامت نهند آدمی[۱]
رسول خدا در قلّهٔ بندگی، خیمه افراشته بود. قلّهای بسبلند و دور از زمین و زمینیان و فرورفته در آغوش آسمان، آنسان که ممکن نبود آنرا با چشم سر دید و چکاد آنرا رصد کرد و بلندپروازترین مرغ را به بلندای آن پرواز داد:
«لی مع اللّه وقت لایَسَعُهُ مَلَک مقرَّبُ و لا نبیّ مرسل»[۹]
مرا با خدا وقت خاصی است که هیچ فرشته مقرَّب و پیامبر مرسلی را چنین وقتی نرسد.
رسول خدا، قافِ بندگی را در نوردیده بود و سیمرغ روحاش را در قلّه آن آشیان داده بود، بدانسان که، هر آنگاه درهای آسمان گشوده میشد و فرشتگان این گشودگی را بشارت میدادند و از عرش تا فرش را درمینوردیدند و بندگان را صدا میزدند که به آستان پرشکوه و جلال خداوندی باریابند و بندگی خود را بنمایانند و به اوج برسانند و با گزاردنِ نماز و بهپاداشتن ارکان آن بر خیمه وجود خود، راهِ شیری بین روح خود و عرش الهی را پدید آورند و قلب خود را با عرش در پیوندند و در سُکر این لحظه فرو روند، رسول خدا، حالت ویژهای مییافت، از پیرامون خود کَنده میشد، هر پیوندی را میبرید، از هر دلمشغولی خود را میرهاند، گویا پیرامون خود را نمیدید، سخن پیرامونیان را نمیشنید و در هالهای قرار میگرفت که نزدیک شدن به آن، ممکن نبود:
«از بعضی از زنهای رسول خدا، صلی اللّه علیه و آله، نقل شده که رسول خدا، صلی اللّه علیه و آله، با ما صحبت میکرد و ما با او صحبت میکردیم، چون وقت نماز حاضر میشد، گویی او ما را نمیشناخت و ما او را نمیشناختیم، برای اشتغالی که به خدا پیدا میکرد»[۱۰]
امّا شگفت و درسآموز برای همه روزگاران آن که، هر چه در وادی بندگی معبود، بیشتر سیر میکرد و در آسمان آن بیشتر اوج میگرفت و به خدا نزدیکتر میشد و در آن اوج و نزدیکی، لذتی شگرف به جاناش فرو میریخت، علاقه و مهرورزیاش به مردم ژرفتر و گستردهتر میشد. بیشتر علاقه نشان میداد که با آنان بنشیند، همسخن شود، از دردهاشان آگاهی یابد، به درمان برخیزد، مرهمگذار زخمهاشان باشد، غبار از چهره تکتکشان بسترد و از اندوهشان بکاهد.
در سیره جاودانه رسول خدا، نمازهای عاشقانه و خالصانه و بسطولانی، عبادتها و ریاضتهای بسیارسخت و توانفرسا، خلوتگزینیها، نه تنها که بازدارنده از نشست و برخاست با مردم و دوریگزینی از جامعه و اجتماع و ورود در عرصههای اجتماعی، بست و گشاد کارها نبودند که چشمههای مهر و مهربانی را چشم میگشادند.
در سیره جاودانه رسول خدا، نمازهای عاشقانه و خالصانه و بسطولانی، عبادتها و ریاضتهای بسیارسخت و توانفرسا، خلوتگزینیها، نه تنها که بازدارنده از نشست و برخاست با مردم و دوریگزینی از جامعه و اجتماع و ورود در عرصههای اجتماعی، بست و گشاد کارها نبودند که چشمههای مهر و مهربانی را چشم میگشادند.
دردی که از سینه رسول الهی به سینه انسان جاری میشود، دردی است که انسان را برمیخیزاند، میشکوفاند، جامجام لذت و خوشی را به جام جان او فرو میریزد و توانمندانه او را در برابر دردهای زجرآور، بر میشوراند، تا آنجا که هیچ دردی از دردهای خردسوز و تباهیآفرین، توانایی قدافرازی، میدانداری و جولان، در آوردگاهی که آن پاگذارده است، ندارد.
رسول خدا طبیب روح و روان انسان
رسول خدا، چون آن پیوند استوار را با خدا داشت و درد خداجویی در جاناش شعلهور بود، درد خلق خدا، آرام و قرار را از او میگرفت و از هر مجالی برای کاستن از درد و رنج آنان بهره میبرد و هر رنج و زحمتی را در این راه، به جان میخرید و سرسختانه، با بازدارندهها و دستها و نَفَسهایی که درد و الم را به جانِ مردم میریختند، به ستیز بر میخاست و راههایی را به روی انسانهای دردمند و گرفتارِ در دست و در بند ستمپیشگان میگشود، که با پیمودن آنها و گامگذاردن در آنها، دردشان درمان میشد و راه برونرفت را در آیینهای که فرا رویشان افراشته بود، مییابیدند.
راهی را که رسول خدا، فراروی انسان گشوده بود تا با گامنهادن در آن، از دردها و رنجهایی که جاناش را میخَلید، رهایی یابد، به آسانی خود را بر حضرت ننمایانده بود. پس از سالها رنج، و شبان و روزان نالیدن و زاریدن در درد فراق و به خاکافتادن در پیشگاه خداوند، طبیب دردها شده بود و با دستان شفابخش خود، هر دردی را درمان میکرد.
او، ریشه دردها را نشانه میرفت. با شناخت ریشه درد، به درمان برمیخاست. بسیاری از دردهایی که سینه انسان را میخَلند و بر آن زخمِ کاری وارد میسازند، ریشه در روح آدمی دارند. تا روح آدمی درمان نشود، درد از سینه او رخت نمیبندد. روح بیمار، جسم را به ذلت وا میدارد، به زیر بار ستم میبرد، به دریوزگی میکشاند، مُهر سکوت بر لب انسان در برابر ستمپیشگان، تباهگران نسل و حرث، یغماگران مال و سرمایه و رهزنان اندیشه میزند.
روح بیمار، جسم را وامیدارد که شلاقهای فقر و فاقه و پریشاناحوالی را تاب بیاورد و برابر یغماگران و چپاولگران و کسانی که زمینههای فقر و فاقه او را فراهم کردهاند، سکوت کند و دَم نزند و به عقاید خرافی پناه ببرد که فقر از سوی خداست! خداست که شماری را ثروتمند و شماری را اسیر فقر کرده است! شماری را آقا و سرور و شماری را به باتلاق بردگی افکنده.
بشر، برای ساختن و کنارآمدن با روح بیمار خود، ناگزیر است به خرافات پناه ببرد و به سِحر و جادو دل خوش کند و هر کس ادعای کیمیاگری کرد به دنبالش بدوَد که چارهگری عقل خویش را باور ندارد و دَمبهدَم به انکار آن بر میخیزد و در هیچ عرصهای کار را به او وانمیگذارد و شدید و بیمارگونه بر این پندار است هر چیزی به تقدیر بستگی دارد، نه به عقل و تدبیر.
انسان در چنگ روح بیمار، از چشمههای زلال خردورزی و کانونهای دانشگستری، دوری میگزیند، به بیغولهها و کُنامهای جهلپَراکن و خردستیز، فرو میرود و در این گرماگرم و گریز از چشمههای روشن و حیاتبخش، به دامهایی گرفتار میآید که بازکردن تارهای آنها از دست و پا و اندیشهٔ او، کاری است بسدشوار و توانفرسا.
از زاویهٔ نگاه سیره و آیین پاک و روشن رسول خدا، بسیاری از دردها، رنجها و باتلاقهایی که آنبهآن پیش پای کَسان و امّتها و ملّتها دهان میگشایند از بیدردی است. بیدردی است که انسان را به کام درد و بیماری روح و روان فرو میبرد. انسان بیدرد، به کام شرک فرو میرود و نکبت را برای خود رقم میزند. انسان بیدرد است که بر خود ستم میکند و زمینه ستم دیگران را نیز برخود فراهم میآورد و چون در گرداب بیدردی فرو رفته، خود را به سوی سیاهی میکشاند و نکبت را بر وجود خود آوار میکند و هویت خود را در بازار بیدردی به ثمن بَخس میفروشد و در بند نام و نان میشود و گرفتار آز، دنیامداری و دنیادوستی بیماریزا و فروبرندهٔ روح در گردابِ بیماری.
رسول خدا، طبیب دردها بود. دردهای روح را، یکی پس از دیگری درمان میکرد. در نزد خدا و در عرش بَرین او، به مقامی رسیده بود که از نگاه او، چشمان زلال او، نَفَسهای خوشبو و عطرآگین او و سخنان شیرین و دلنشین او، شفا میتراوید. آن داروی شفابخشی که در دست او بود و باید به کام جانها فرو میچکاند، درد بود، چشمهای که از درون فرد باید میجوشید. تا این درد در درون فرد چشم نمیگشود، هیچ دردی درمان نمیپذیرفت. این درد باید شعلهور میشد، تا دردهای دیگر در دامن شعلههای آن میسوختند. این درد باید در جان آدمی دامن میگستراند، خیمه میافراشت و حاکمیت خود را به تمام زوایای وجود او گسترش میداد، تا دردهای تاریکیزا، و هولانگیز، یکی پس از دیگری وجود او را ترک گویند، آنهایی که انسان را در باتلاق زندگی پست فرو میبرند، راهها را به بُنبست میکشانند و انسان را از فرارَوی به سوی قلّه سعادت باز میدارند.
انسان، برابر فطرتاش، درد باید در قافِ وجودش آشیان گزیند و آنی بامِ وجود او را ترک نگوید که دردهای تباهگر جسم و جان، به بامِ وجود او فراروند و آشیان گزینند و بالهای سیاه خود را از قاف تا قاف وجود او بگسترانند.
دردی که از سینه رسول الهی به سینه انسان جاری میشود، دردی است که انسان را برمیخیزاند، میشکوفاند، جامجام لذت و خوشی را به جام جان او فرو میریزد و توانمندانه او را در برابر دردهای زجرآور، بر میشوراند، تا آنجا که هیچ دردی از دردهای خردسوز و تباهیآفرین، توانایی قدافرازی، میدانداری و جولان، در آوردگاهی که آن پاگذارده است، ندارد.
درد خداجویی، داروی شفابخش روح و روان
انسان، از روی فطرت، با این درد انس مییابد؛ زیراکه میبیند و احساس میکند وقتی این درد در ساحَت وجودش به جولان در میآید، غرق در شادی میشود، آن هم نه شادیای از سِنخ شادیهای دنیوی که مینَوی. شادی پایانناپذیر و همیشهجاری، غمزدا و حرکتآفرین، وادارندهٔ انسان به کارهای سخت و بزرگ در راه سعادت و تعالی خود و مردم.
این درد، با فطرت انسان سازگاری دارد، نیازهای فطری او را برآورده میسازد. این همان دردی است که رسول گرامی اسلام پس از گذراندن دورههای بسیار سخت و توانفرسا، از روی مهر و محبتی که خداوند آبشار آنرا به سینه همیشه سبز او جاری کرده بود، به سینه کسانی که سخن و مرام و سیرت او را مینیوشیدند، جاری کرد و آن درد جاودانه، خداجویی است. این درد است که انسان را به وادی عبادت و راز و نیاز و دعا میکشاند. چون احساس میکند آن شادی رحمانی و روحانی که سخت به آن نیازمند است و همه آنات زندگیاش به آن بستگی دارد و بهرهمندی از وصال معبود، تنها و تنها در این ساحَت است که به جام جاناش فرو ریخته میشود و او را برای عرصهداری و میدانداری در آوردگاههای گوناگون و سخت آماده میسازد و توانی به او میبخشد که بتواند در برابر پلیدیها و ناهنجاریها قدافرازد و مردمان و جامعه را به سوی آبشخورهای گوارا رهنمون شود.
همه زیباییها از عبادت و راز و نیاز عاشقانه برمیخیزد، آن عبادتی که به اعمال بدنی خلاصه نمیشود، از چشمههای وجود انسان سرچشمه میگیرد:
«عبادت، تنها انجامِ یک سلسله اعمال خشک و بیروح نیست.
اعمال بدنی، صورت و پیکره عبادت است. روح و معنی چیز دیگر است.
اعمال بدنی آنگاه زنده و جاندار است و شایسته نام واقعی عبادت است که با آن، روح و معنی توأم باشد.
عبادت واقعی، نوعی خروج و انتقال از دنیای سهبعدی و قدمنهادن در دنیای دیگر است، دنیایی که به نوبهٔ خود، پُر است از جوشش و جنبش و از واردات قلبی و لذتهای خاص به خود»[۱۱]
اگر انسان از روی این درد، به آن عبادت، که سرچشمه و رود زاینده است، برخیزد و در شبهای تاریک، دَمادَم با زمزمه آیههای رحمت و قهر و غضب خداوندی در روح خود شورانگیزد، به داروی دردهای خویش دست مییابد و آنگاه میتواند روح بیمار خود را در شفاخانه ربوبی، درمان کند و به آن آرامش بدهد و نگذارد به لجههای لجنآلود و بیماریزا فرو رود. وقتی چنین شد، پلهپله به سوی سعادت سرمدی فرا خواهد رفت و به مقامی میرسد که مولی علی(ع) آنرا این گونه ترسیم میکند:
«قد حفَّت بهم الملائکة و تنزّلت علیهم السّکینة و فتحت لهم ابواب السّماء و اُعدَّت لهم مقاعد الکرامات فی مقام اطّلَعَ اللّه علیهم فیه فَرَضِیَ سعیهم و حَمِدَ مقامهم یتنسَّمون بدعائه رَوحَ التجاوز…»[۱۲]
فرشتگان آنان را در میان گرفتهاند. آرامش بر ایشان فرود آمده است. درهای ملکوت به روی آنان گشوده شده است. جایگاه الطاف بیپایان الهی، برایشان آماده گشته است. خداوند، مقام و درجه آنان را، که به وسیله بندگی به دست آوردهاند، دیده و عملشان را پسندیده و مقامشان را ستوده است.
آن گاه که خداوند را میخوانند، بوی مغفرت و گذشت الهی را استشمام و پسرفتن پردههای تاریک گناه را احساس میکنند.
سعادت در پرتو عبادت
انسان در پی سعادت و خوشبختی است. اگر به آموزههای انبیا روی بیاورد که سعادت و خوشبختی چیست و انسان خوشبخت چه ویژگیهایی دارد و در کدام فراز از فرازهای این دنیا قرار دارد، در چه راهی میپوید، در چه منزلهایی رَحل میافکند، چه چیزهایی او را به وَجد میآورد، چه چیزهایی غم را در سینهاش میانبارد، علاقههای او از چه سنخ است، جهان را چگونه میبیند و تفسیر میکند، حرکتاش بر چه محوری است و… با سعادتِ سازگارِ با فطرتِ خود، که همانا سعادت حقیقی است، آشنا خواهد شد و انسان خوشبخت را باز خواهد شناخت. آنگاه به جستوجوی راهی خواهد پرداخت که با پیمودن آن، به قلّه سعادت برسد و آنرا با تمام وجود احساس کند و از شوربختی و پریشان احوالی خود را وارهاند.
امّا اگر به تلاش برنخاست که سعادت و سعادتمند را در آیینه آموزهها و کردار انبیا ببیند، بیگمان راهی را که برمیگزیند، چون برابر آیینها و آموزههای انبیا نیست، او را به سعادت نمیرساند و آنچه را به پندار خود سعادت میانگارد، سراب است، نه سعادت. وَهم است، نه حقیقت.
انسان وقتی در آغوش سعادت خواهد غنود و آرام جان خویش را خواهد یابید و درگاه تماشای روحِ لطیف، حساس و رَخشان خود، لذت خواهد برد و سلامتی و شادابی روحاش را به تماشا خواهد نشست که به دنیای عبادت گام بگذارد و آفاتِ زندگیاش را در آن سَرابستان بگذراند و کاری کند که زندگیاش بر این مدار بچرخد و آنی از این مدار خارج نشود.
علی(ع)، که در همه آنات زندگی، در شعاعِ آموزههای نبوی حرکت کرده و به معماری وجود خود پرداخته است، انسانی را سعادتمند میداند که به دنیای عبادت گام بگذارد و دیگر اهمیت ندهد که در دنیای ماده بر دیبا سر مینهد، یا بر خشت:
«طوبی لنفس ادَّت الی ربَّها فَرْضَها و عَرَکَت بْؤسها و هَجَرَتْ فی اللیل غُمضَها حتی اذا علب الکَری علیها افْتَرَشَت ارضها و تَوَسَّدت کفَّها فی معشر اَسْهَرَ عیونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت بذکر ربّهم شفاهُهمُ و تَقَشَّعت بطول استغفارهم ذنوبهم. اولئک حزب اللّه. الا ان حزب الله هم المفلحون.»[۱۳]
چه خوشبخت و سعادتمند است آن که فرایض پروردگار خویش را انجام میدهد [اللّه، یار او و حمد و قل هواللّه کار اوست] رنجها و ناراحتیها را ـ مانند سنگ آسیا دانه راـ در زیر پهلوی خود، خُرد میکند.
شبهنگام از خواب دوری میگزیند و شبزندهداری مینماید. آنگاه که سپاه خواب حمله میآورد، زمین را فرش و دست خود را بالش قرار میدهد.
در گروهی است که نگرانی روز بازگشت، خواب از چشمانشان ربوده، پهلوهاشان از خوابگاهشان جا خالی میکنند. لبهاشان به ذکر پروردگارشان آهسته حرکت میکنند. ابر مظلم گناهشان بر اثر استغفارهای مداومشان، پس میرود.
آناناند حزب خدا، همانانند رستگاران.
انسان وقتی در آغوش سعادت خواهد غنود و آرام جان خویش را خواهد یابید و درگاه تماشای روحِ لطیف، حساس و رَخشان خود، لذت خواهد برد و سلامتی و شادابی روحاش را به تماشا خواهد نشست که به دنیای عبادت گام بگذارد و آفاتِ زندگیاش را در آن سَرابستان بگذراند و کاری کند که زندگیاش بر این مدار بچرخد و آنی از این مدار خارج نشود.
وقتی انسان پا به بلندای کمال خود گذارد و جایگاه خود را در جهان هستی شناخت و دریافت و مدام به اصلی برگردید که از آن برآمده و به چشمه و آبشخوری فرود آمد که از آن آبِ حیات برگرفته و (جان)اش ریشه در آن دارد و بُراقِ عبادتِ آفریننده هستی را برای این فرود آمدنها و فراز رفتنها برگزید و لذت این فراز و فرود و نیوشیدن و نوشیدن از کوثر عبادت را، در ذائقه (جان)اش چشید، آرام و قرار از کف مینهد و به تلاش بر میخیزد که همگان را در این لذت فرو برد.
نوع همدردی رسول خدا و یاران با دردمندان
همدردی رسول خدا با خَلق خدا، مهرورزی و نگاه مهربانانه زودگذر نبود. خورشید نگاه او که از مشرقِ جانی بر میدمید، بیغروب بود. انسانی که این نگاه از مشرق جاناش بردمیده بود، همیشه در پرتو و زیر تابش آن سعادتمندانه و به دور از دردها و رنجهای خانمانبرانداز میزیست و هیچگاه غم به آستان وجود او، که آکنده از پرتوهای خورشید نبوی بود، گام نمیگذارد که تاریکی در آن آستان راه نداشت.
رسول خدا، درد گرسنگی، بینوایی، بیخانمانی، فقر و فاقه و ستمدیدگی و… را با سیرکردن شکم گرسنهای و دادن لقمهنانی به او، پوشاندن پوشاکی به برهنهای، تهیه سرپناهی برای انسان بیسرپناه و خانهبهدوشی، زدن دست ردّ به سینه ستمپیشهای، رهاندن انسان ستمدیدهای از زیر شلّاق درندهخویی و… درمان نمیکرد که اینسان درمان به انجام نمیرسد و درد را ریشهکن نمیسازد. رسول خدا، در پی ریشهکنکردن دردهای خانمانسوز از چهره فرد و جامعه بود. چون در آیین او، درد فقر و فاقه، بیخانمان و اسیری در دست درندهخویان، افزون بر خواری و ذلتی که به جانها فرو میریخت، سدّ و باز دارنده بزرگی در راه عزتگستری توحید بود.
رسول خدا، با انقلاب توحیدی خود، کاری میکرد که انسان گرسنه، بیخانمان و ستمدیده، با ورود به صحن و سرای آن، دَمادَم این باور از آبشار بلند توحید به سینهاش جاری شود که درد گرسنگی، بینوایی، برهنگی، فقر و فاقه و بیخانمانی، با دریوزگی درمان نمیشود که حقارت و تن به پستی دادن است و حقارت و پستی در بارگاه با شکوه توحید، جایی ندارد و انسان دریوزهگر، نمیتواند به این بارگاه راه یابد، زیرا که با عزت توحیدی ناسازگاری دارد.
در این کانون همیشه شعلهور و پرتوافشان، به این باور روشن میرسد که خورهٔ فقر و گرسنگی، وقتی به جان آدمی میافتد و او را از درون تباه میکند، که آدمی به خواری تن دهد و به پا نخیزد، با عقل و تدبیر، طبیعت را به چنگ بگیرد و روزی خود را از سینه زمین، ژرفای چشمهها و دریاها، بستر رودها، دل جنگلها، لایههای رویِ هم انباشته کانها و معدنها، بجوید. و به این خودآگاهی میرسد که چون بیباکانه به خود ستم روا داشته، به باتلاق ستم گرفتار آمده و ستمبارگان جرأت یافتهاند بر خودِ ستمدیده و خوارگردیده او، ستم روا دارند و تناش را به زیر شلاق بکشند و به بردگی و مزدوری وادارنداش و در سایه کار او، راحت و آسان زندگی کنند و شکم سیریناپذیرشان را ،آنبهآن، از دسترنج او بینبارند. و به روشنی در مییابد که در این بارگاه پاک و پیراسته از هرگونه ستمی، دست از ستم به خود بردارد و دست و پای خویش را از غل و زنجیر وارهاند و خود را از قید و بند آزاد سازد و چهره بر خاک نهد و پیشانی بر آستانِ ربوبی ساید، تا بتواند بر هر به خاکافتادن و دریوزگی در برابر انسانِ زورمندی بشورد و در برابر آن، قدافرازد و خود را از هرگونه ستمی وارهاند. نه به خود و نه به دیگران ستم کند و نه بگذارد کسی به او و دیگر مردمان ستم روابدارد.
ستمها، ناهنجاریهای اجتماعی، بیماریهای روحی، فقر و فاقه، بیعدالتیها، مرزشکنیها، بداخلاقیها و… در اوجگیری این انقلاب بزرگ توحیدی، در لایههای اجتماع و در سینه مردمان، ریشهکن میشود. هیچ راهی برای اصلاح جامعه و بنیانگذاری شهر پاک و پیراسته از هر زشتی و پلیدی و درّنده خویی، جز راهی را که انبیای الهی، با بهرهگیری از آموزههای خردمندانه، انسانی، فطری و ناب آیین توحیدی، فراروی بشر گشودهاند و رسول گرامی اسلام، آنرا به زیباترین و باشکوهترین وجه، نمایانده و بر اساس آن و برابر آن نَسَق، انسانهای والایی را رشد داده و تربیت کرده و از وادی تاریک و خفقانآلود و نکبتزای شرک، به سَرابُستان توحید، سیر داده است، وجود ندارد و بشر به هر راهی که گام بگذارد، سرانجام به بیراهه میانجامد، به باتلاقها و مُردابهایی که آنبهآن، پیش پای او دهان میگشایند.
وقتی انسان پا به بلندای کمال خود گذارد و جایگاه خود را در جهان هستی شناخت و دریافت و مدام به اصلی برگردید که از آن برآمده و به چشمه و آبشخوری فرود آمد که از آن آبِ حیات برگرفته و (جان)اش ریشه در آن دارد و بُراقِ عبادتِ آفریننده هستی را برای این فرود آمدنها و فراز رفتنها برگزید و لذت این فراز و فرود و نیوشیدن و نوشیدن از کوثر عبادت را، در ذائقه (جان)اش چشید، آرام و قرار از کف مینهد و به تلاش بر میخیزد که همگان را در این لذت فرو برد.
بُنلاد مسجدالنبی بر شانههای عشق
مسجدالنبی، بر شانههای این لذت استوار گردید و بنیان گذارده شد؛ بر شانههای لذّتی که مردان خدا، تربیتشدگان و عبادتآموختگان مکتب نبوی از جویبار زمزمه شباهنگامانشان برده بودند و میبردند.
پیامبر و یاران، وقتی شهری را امن یافتند و آغوش مردماناش را به روی خود گشوده و از تیررس آزارهای قریشیان به دور، دردها و رنجها و بیخانمانیها و دربهدریها و گرسنگیها را فراموش کردند و همدیگر را در آغوش گرفتند و بنا را با همپیمان و هم قولی، بر آن گذاردند، سجدهگاهی بنیان بگذارند، جایی را که با خیالی آسوده، و فارغ از هیاهوهای روزگار، با خدا، در خلوت خود به راز و نیاز بپردازند و با محبوب دلهاشان، در پیشگاه خدا بایستند و آیههای مهر و غضب الهی را در مِزمار جانشان بسُرایند، که آنان تشنه این لحظهها بودند. در این لحظهها بود که اوج میگرفتند و بالهای روحشان به پرواز گشوده میشد و غمها و دردها را از یاد میبردند و نیرو میگرفتند که در هنگامههای سخت و در آوردگاههای دهشتانگیز، با رسول خدا، همراه باشند و دست از یاری آن نازنین برندارند.
از مشرق این جانها بود و محراب مسجدالنبی که مدینة النبی بردَمید و جهان را درپرتو خود گرفت و بُنلاد تمدن باشکوه اسلامی راگذارد.
نیایشها، نالهها، زاریها و ابتهالهای شبانه دلیرمردان شبستیز، طلسم شب را شکست و سپیده را آفرید، از دلِ شبهای دیجور و بیپایان و بیهیچ روزنی به روشنایی، گلِ زندگی را شکوفاند که از دامن آنان، جز این رویش انتظار نمیرفت. از کهکشانی که آنان پدیدآوردند، همه، لحظههای خوش زیبا و روحافزای شهاببار آنرا انتظار داشتند.
زمزمه و نوایی که از مِزمار جان آنان شنیده میشد، دلها را واله و شیدا میکرد و در هر دلی این شوق را میانگیخت که به آن زمزمهها و نواها دل سپرد و با زمزمهگران همنوایی کند و با موسیقیای آن، به حرکت در بیاید و رخت به چشمه خورشید بکشد.
از این عبادتها و نیایشهای شبانه، آهنگها و رشحههایی میتراوید که دلهای جدای از هم، آکنده به دشمنیها و کینهتوزیها، به هم نزدیک میشدند و از کینهها پاک میگردیدند و لبالب از مهر و مهرورزی.
مسجدالنبی را عشق بنیاد گذارد و پایهها و ستونهای آنرا افراشت، عشق شبزندهداران. آنان بودند که به عشق عبادت و گستراندن آن به دلها و سینهها و به جویبارهای زندگی، آن بنای شگفت، باشکوه و عزتبخش و افتخارآفرین را، از خاک به افلاک برکشیدند و در رواق آن مشعلهای حکومت نبوی را افروختند، کهکشانی چشمنواز، روحافزا، که چشمها را خیره کرد، دلِ تاریکیها را شکافت، انسانهای گمکردهراه را رَه نمود، سپیده را فرارویشان گشود.
جهانیان به تماشای این شکوه برخاستند، به تماشای مشعلهایی که از دل تاریکی افروخته شده بوند و انسان گرفتار در ظلمات و در گردابهای تاریک و تاریکیافزا را به روشنایی میخواندند، به راهی که فرجام آن چشمه خورشید بود.
جهانیان در این سیر و تماشا و رصدکردنِ جانهای شیفته، با شگفتیهایی از اوجگیری انسان و کمالیابی او روبهرو شدند که نه دیده و نه شنیده بودند. انگشت به دهان گرفتند و چشم به افقی دوختند که این جانها از آن بر میدمیدند. این شگفتی را انسان امروز نیز دارد. وقتی میشنود و در آیینه تاریخ میبیند انسانهایی بر اثر حرکت در خطسِیر سیره برگزیده خدا، محمّد مصطفی، به سرعت به آن کمال دست یافتند، به تفکر فرو میرود و به جستوجو بر میخیزد تا دریابد که چِسان آن راه دراز و پرفراز و نشیب را پیمودند و گردنههای دشوارگذر را، یکی پس از دیگری پشت سر گذاردند و بر چَکاد کمال بوسه زدند و در دنیای جاهلی که انسانیت نفسهای آخر را میکشید و لحظههای آخر عمر را سپری میکرد، اینسان آنرا به کالبدها برگرداندند و افقهای جدیدی روبهروی انسان گرفتار در باتلاق شب گشودند و عدالت، برادری، برابری، صلح و صفا و زندگی بدون کشت و کشتار و خونریزی و برادرکشی را به ارمغان آوردند و چنان شعله انسانیت را با پرتوگیری از آموزههای وَحیانی در کانون وجود خود افروختند که با همه تنگدستی، فقر، گرسنگی، برای فقیران، تنگدستان و گرسنگان دل میسوزاندند و برای سیرکردن و به در آوردن آنان از فقر سیاه تلاش میورزیدند و از جان مایه میگذاشتند. برهنگی، گرسنگی و دربهدری و بیخانمانی خود را تاب میآوردند؛ امّا در برابر برهنگی، گرسنگی و دربهدری و بیخانمانی دیگران، بیتاب میشدند، میسوختند، میگداختند و آرام و قرارشان را از کف مینهادند. و عاشقانه و برای رضای دوست سختیها، رنجها و دردها را تاب آوردند، تا خلق خدا در آسایش به سر برند.
مولی علی بن ابی طالب، مردمان روزگار خود و مردمان همه روزگاران را با سیمای این مردان آشنا میکند و به مناسبتهای گوناگون، برای پرتوگیری از روح رَخشان و همیشه پرتوافشان این مردان خدا، به نگارگری چهره روح آنان میپردازد. از جمله شبزندهداریهای آنان را اینسان به بوم دلها مینگارد، زیبا و باشکوه، تا از گزند فراموشی، غبارگرفتگی، کمسویی و بیدرخششی، باد و باران و نَفَسْهای مسموم در امان بماند و همیشه بدرخشد و بدرخشاند و سپیده را نوید بدهد:
«امّا اللیل فصافُّون اقدامَهم تالین لاجزاء القرآن یرتّلونه ترتیلا، یُحزِّنون به انفسَهم و یستشیرون به دواء دائهم. فاذا مرّوا بآیَة فیها تشویق رَکنوا الیها طمعاً و تطلَّعت نفوسهم الیها شوقاً و ظنّوا اَنَّها نُصبَ أعینهم.
و اذا مرّوا بآیة فیها تخویف أَصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنّوا اَنَّ زفیرَ جهنَّم و شهیقها فی اصول آذانهم، فهم حانونَ علی أَوساطهم، مُفتَرِشون لجباههم و اَکفّهم و رُکَبهِم و اطراف اقدامهم، یَطَّلبون الی اللّه تعالی فی فکاک رقابهم و امّا النهارُ فحلماء علماء اَبرارُ اتقیاء»[۱۴]
امّا شبهنگام، راست بر پایند، قرآن را جزءجزء، با تأمل و درنگ بر زبان دارند و با خواندن آن اندوهبارند و در آن اندوه، داروی دردِ خود را به دست میآرند. و اگر به آیهای گذشتند که تشویقی در آن است، به طمع بیارمند و جانهاشان چنان از شوق برآید که گویی دیدههاشان بدان نگران است و اگر آیهای را خواندند که در آن بیمدادنی است، گوشِ دلهای خویش بدان نهند، آنسان که پنداری بانگ برآمدن و فروشدن آتش دوزخ را میشنوند. با رکوع پشتهای خود را خماندهاند و با سجود، پیشانیها و پنجهها و زانوها و کنارههای پا را بر زمین گسترانیده، از خدا میخواهند گردنهاشان را بگشاید و از آتش رهاشان نماید و اما در روز دانشمنداناند خویشتندار، نیکوکاراناند پرهیزگار.
مولای متقیان، از جانهایی سخن میگوید که رَشحهای از سیره نبوی به کوی آنها تراویده و اینسان اوجشان داده است که بیان آن، روح هَمّام را برای همیشه، از کالبدش جدا میکند.
مسجدالنبی، بر شانههای این لذت استوار گردید و بنیان گذارده شد؛ بر شانههای لذّتی که مردان خدا، تربیتشدگان و عبادتآموختگان مکتب نبوی از جویبار زمزمه شباهنگامانشان برده بودند و میبردند.
در جامعهای که عبادت و عشق به عبادت، بر اساس سیره رسول گرامی اسلام، مدار و محور حرکت باشد، از گزندها و آسیبها در امان خواهد بود، هیچ آسیبی نمیتواند به باروی آن راه یابد و آنرا از درون، از هم فرو پاشاند.
عبادت خدا، محور و مدار کارها در جامعه نبوی…
این روحهای باعظمت، که وصف آنها از زبان علی(ع) آن هنگامه را در روح همّام میآفرینند، پس از پروازهای طولانی در دل شب و در پیشگاه خداوند جانها و جهانها، آرام به بدنها باز میگردند و آنها را به خدمت خلق و بست و گشاد کارها و ساماندادن به امور مردم و استوارسازی پایههای مدینة النبی وا میدارند؛ از آن روی، تا با آتشزنهای که با خود دارند، جانهای دیگری را بگیرانند و در آنها شعله افروزند؛ زیرا عابدان و زاهدان و شبزندهدارانی میتوانند طلایهدار اوجها و زیباییهای روح انسانها باشند و دَمادَم آنها را شعلهور سازند، که در خدمت به مردم پیشاهنگ باشند و درد مردم را درد خود بدانند و گمراهی آنان، دردمندشان سازد.
رسول گرامی، با سِیر دادن انسانهای جانشیفته در ساحَتِ سیره خویش و فراز و نشیبهای آن، به آنان چنان توانایی بخشید که با همه آن اوجگیریها و لذتهایی که در آن هنگام به جامِ جانشان دَمادَم فرو میریخت، کمر به خدمت خلق ببندند و به درمانگری دردهای آنان برخیزند و اراده نکنند که از آن حالت برنگردند و لذت آن دم را غنیمت شمارند و خود را از لذت ابدی و ماندگاری که در درمانگری دردها، یافت میشد، و کاملکننده لذت آن اوجگیریهای شباهنگام بود، بیبهره سازند.
اینان بهگونهای تربیت شده بودند که عاشقانه خود را به سختی میافکندند و دردهای خود را فراموش میکردند، تا زمینهای بسازند که دیگران نیز بتوانند خود را از لجنزار بیخدایی، برهانند و دست به کار شوند و روزان و شبان تلاش ورزند و برای وجود خویش محرابی بسازند و در آن با خدای خود خلوت گزینند و دردهای خویش را درمان کنند.
در جامعه نبوی، عبادتِ خدا، محور و مدار بود. باید هر تلاش و جنبش و حرکتی، بر این مدار میچرخید. از کوچکترین کارها تا بزرگترین آنها، رنگ عبادی به خود میگرفت. انجام کار مردم، برای خوشامدی آنان نمیبود، بلکه کار، برای خوشامدی و رضای خدا انجام میگرفت؛ زیرا کار اگر برای خوشامدی مردم انجام میگرفت، بدون در نظر گرفتن رضای خدا، انسان را به وادی شرک میکشاند و آلوده به شرک میکرد و روح را از پرواز به سوی معبود، خدای جان و جهان، باز میداشت و امّا اگر کار برای مردم، برای رضای خدا و عشق به خدا انجام میگرفت و انسان خداباور و مؤمن، از آن روی، آنرا انجام میداد که عبادت است و موجب رضای خدا.
در جامعهای که عبادت و عشق به عبادت، بر اساس سیره رسول گرامی اسلام، مدار و محور حرکت باشد، از گزندها و آسیبها در امان خواهد بود، هیچ آسیبی نمیتواند به باروی آن راه یابد و آنرا از درون، از هم فرو پاشاند.
سیره نبوی در برافراشتن پایههای مدینه خود، در روزگاری که نه انسان ارزش داشت و نه قانون و نه خرد و دانایی، که انسانها در شعاع آن حرکت کنند، میتواند در همه روزگاران، مشعل راه باشد. از این روی، کسانی که لذت پیروی از سیره نبوی را در آموزش و پروریدنِ روح خود و به پرواز درآوردن آن چشیده بودند، در روزگار خود به تلاش برخاستند که مشعلهای آنرا در جایجای سرزمین خود برافروزند و دیگران را نیز از لذتی که خود از عمل به سیره رسول اعظم، بهرهشان میشد، بهرهمند گردانند. این کهکشان را که ستارههای رخشان، چشمنواز، روحافزا، و راهنما و راهبر، آفریده، از افقی که رسول خدا از آن بردمیده، تا افقی که امروزه در چشمانداز ما قرار گرفته، میتوان دید و رصد کرد و از زیباییهای آن لذت برد و در پرتو روشنایی آن، شب را به صبح رسانید و سپیده را بردَماند.
همه کسانی که سیره رسول خدا را بر تارَک اندیشه و رفتار خود رخشاندهاند، عبادت و عبادتمحوری را سرلوحه کار خویش قرار دادهاند، جانشان را به چشمه همیشهجوشان عبادت باریتعالی فرود آورده و جرعهنوش زلال آن ساختهاند. چنان خدا را پرستیده و در آن آسمان بال و پر زدهاند که هر وابستگی به دنیا از جانشان فرو ریخته و سبُکبالِ سبکبال شدهاند. در این حالتِ سبُکبالی، آن توانایی را به دست آوردهاند، که روحهای دیگری را با مغناطیس وجود خود بالا بکشند و از لجنزار دنیا و وابستگیهای بازدارنده دور کنند.
تا عشق به خدا بر وجودها حکومت نکند و عبادت بر جان آدمی سایه نیفکند و انسان به طور کامل در این ساحَت وارد نشود، نمیتواند در پیریزی جامعه نبوی نقش بیافریند. شاید سیاهیلشکر باشد، از او هم نامی در ردیف نامها برده شود، اما نقشآفرین نخواهد بود. یعنی رفتار او، کار او، نَفَسهای او، پیگیریهای او، این سوی و آن سوی زدنهای او، موجی نیافریده، ستونی را استوار نساخته که هیچ، چهبسا ستونهایی را هم سست کرده و سبب گردیده است بنیانهایی فرو بریزد.
در این ساحَت، به چشم آمدن افراد، چشمپُرکردن و حجم و انبوهی کارهای آنان نیست که میسازد و بر میافرازد و در دلها هنگامه میآفریند، انسانها را به آبشخورهای حیاتبخش و رشددهنده فرود میآورد، بلکه پیوند عمیق آنان با خداست که زخمه بر جانها میزند و جامعه را دستخوش دگردیسی ژرف میکند.
شاید اینان اندک باشند و بینام و نشان، به چشم نیایند و چشمپُرکن نباشند و شهر را در زیر بال آوازه خود فرو نگیرند امّا بساثرگذار باشند و دَمبهدَم انسانهایی را از زمین بَرکَنند و به آسمان فرا بَرند و به آبشخورهای گوارا فرود آورند.
بَردَمیدن اندیشههای ناب و رفتارهای پاک از افق عبادت و شبزندهداری
جامعه اسلامی را اینان میسازند، با انسانهایی که تربیت میکنند و از زلال معنی سرشار. ازاندیشه و رفتار پاک و بردَمیده از افق عبادت و شبزندهداری، اندیشهها و رفتارهای پاک برمیدَمند. این اندیشهها و رفتارها، گرچه کمسو نمیماند و به چشم نمیآیند و در چشم اهل دنیا، کوچک جلوه میکنند، اما سخت اثرگذارند و لایههای زیرین جامعه را دستخوش دگردیسی ژرف میسازند و اهل دنیا وقتی باخبر میشوند که کار از کار گذشته، طوفان به پا، امواج سهمگین بر فراز و کشتی آنان درهم شکسته.
در هر سرزمین بلاگرفته، نکبتزده و در تاریکی فرو رفته، اگر شبزندهدارانی باشند که با نالههای جانسوز خود، خیمه افرازند، گرچه اندک باشند، امید میرود که صبح بردَمد و شب در آن سرزمین پایان یابد.
خداوند، راه برون رفت از تاریکیها، لجنزارها و جامعههای ناسالم و به ستم و گناه آلوده را نشان داده است. هیچ بنبست، سدّ راه و بازدارندهای فرا راه و فرا روی بشر نیست که خداوند، راه برداشتن آنها را به بشر نیاموزانده باشد و از سینه اسوههایی که در برههبرهه تاریخ برانگیزانده، به سینه او نتراوانده باشد.
خداوند، با پیوند استوار، خللناپذیر، ناگسستنی و مهرآمیزی که با عبادت، راز و نیاز، شبزندهداری، بین خود و بنده برقرار کرده، آنبهآن، بنده عبادتگر و شبزندهدار خود را راه مینماید و مشعلهایی فرا روی وی میافروزد که راه گم نکند و برقی به دل او میجَهاند که جهان را روشن روشن ببیند؛ زیرا که او با ریاضت، شبزندهداری، دوریگزینی از گناه، مهارزدن به هواهای نفسانی، دامنگیری از زشتیهای زبان، گوش و چشم، نفس خویش را میرانده و عقل خود را زنده کرده است. کسی که به این پایه برسد و عقل پرتوافشانی را که خداوند در وجود او قرار داده، تا راه از بیراه باز شناسد، از سیاهی ها، لجنزارها، تارهای نامرئی گناه، دام هوسها و گرد و غبارِ نابخردیها، با تلاش توانفرسا برهاند و فرا راه خود قرار بدهد، خداوند نورها و پرتوهای راهگشا و روشناییآفرین خود را در جام آن عقل روشنگر فرو میریزد.
سخن بلند مولای متقیان، روشنگر است و بهترین و بُرّاترین حجت؛ زیرا که خود تجربه کرده، آنچه از زبان او تراویده، تراوش قلب اوست و نسیمی دلانگیز و روحافزا از کوی جان او:
«قد احیی عقله و امات نفسه، حتّی دقَّ جلیله و لَطُفَ غلیظه و برق له لامع کثیر البرق فابان له الطریق و سلک به السّبیل و تدافعته الابواب الی باب السَّلامة و دارالاقامة و ثبّت رجلاه بطمأنینةِ بدنه فیِ قرار الامن و الرّاحة بما استعمل قلبه و أرضی ربَّه.»[۱۵]
همانا خِرد خود را زنده گرداند، و نفس خویش را میراند، چندانکه اندام درشت او نَزار شد و ستبریاش زار. نوری سخترخشان برای او بدرخشید، و راه را برای او روشن گردانید و او را به راه راست راند و از دری به دری برد، تا به دَرِ سلامت کشاند و خانه اقامت و دو پای او در قرارگاه ایمنی و آسایش استوار گردید، به آرامشی که در بدناش پدیدار گردید، بدانچه دل خود را در آن به کار برد، و پروردگار خویش را راضی گرداند.
روشنایی جامعه و شهر و دیار و کویها و کومهها، از آن برقی است که خداوند، آنبهآن بر قلب شبزندهداران، عبادتگران و پارسایان و پرهیزگاران میجَهاند، آنانی که نَفسِ خود را میمیرانند، تا عقلشان زنده شود و بر تارَک وجودشان بدرخشد و بدرخشاند.
میراندگان نفس و احیاگران عقل، آنان که با پرتوگیری از سیره نبوی، به این پایه و مقام رسیده و در این ساحَت به جولان برخاستهاند، با برقی که خداوند بر قلبشان میجَهاند، راه و رهروان را، روشن، در آیینه و جام جم خویش میبینند، راهی که بر بسیاری از مردمان پوشیده است. به راه بودنِ آن پی نبردهاند و سرانجام روشن آنرا نمیبینند و رهروان آنرا نمیشناسند که بین آنان و آن راه و رهروان، پرده هایی آویخته است، نه، دیوارهایی افراشته است، بی هیچ روزنی که آن سوی دیوار را ببینند و صداهای آنرا بشنوند.
ریاضت، عبادت و شبزندهداریها، چون نَفس حقپوش و پردهآویز را از میدان به دَر میکند و بر آن میتازد و آنرا میمیراند و عقل را میداندار میکند و مشعلهای آنرا در کوی جان بر میافروزد و زمینه را از هر جهت برای برقجَهاندن خداوند بر زوایای عقل و روح آماده میسازد، در سیره نبوی، جایگاه ویژه دارد و نیز در فرازفراز زندگی آنان که هوشیارانه این دقیقه را از سیره آن عزیز دریافتهاند. کسانی که این دقیقه را از سیره نبوی دریافته و به آن در درازای زندگی، جامه عمل پوشاندهاند، از هوشیاری بالا برخوردار بوده و بسیار خردمندانه عمل کردهاند که عقل خویش را از آلودگیهای نفس اماره در امان داشتهاند. با عبادت، ریاضت، شبزندهداری و مهار نفس اماره، نگذاشتهاند ساحَتِ وجودشان را لجن گناه فرا بگیرد و به گوهر عقلشان آسیب وارد آید.
اینان در همیشه زندگی، نگرانِ چیرگی نفس امّاره بر خیمه و خرگاه وجود خویش بودهاند و زایلشدن و مرگ عقل. بزرگترین و اسفناکترین مصیبت و بلایی که ممکن است انسان رادر کام خود فرو برد.
چه مصیبت و بلایی از این بالاتر که فرمانروای وجود انسان، نفس اماره باشد و عقل از اریکه فرمانروایی برکنار و در لجّه تاریکی. عقلی که باید پرتوافشان باشد و زوایای وجود و زندگی انسان را آنبهآن روشن بدارد و راه درست حرکت را به او بنمایاند و از مردابها و لجنزارهایی که هر آن ممکن است انسان را در خود فرو برد، پرهیزش دهد و برکنارش بدارد، خود در بند نفس اماره گرفتار باشد و از شعاعگستری و راهبری وجود انسان و طلایهداری باز بماند، مرده است و هیچ امیدی نیست که بتوان از آن بهره برد و کوی و کومهای را با آن روشن کرد و جامعهای در شعاع آن ساخت و پایههای آنرا افراشت. از این روی، و با این نگاه، هوشیاران، تیزنگران و روشنضمیران، دریافتهاند که احیای سیره رسول خدا، احیای عقل است و میراندن نفس اماره، آن هم به عبادت، شبزندهداری، ریاضتهای سخت، آنسان که روح صیقلی یابد و روشنی و رخشانی، تمام زوایای آنرا فرا بگیرد.
وقتی تلاشها برای احیای عقل و میراندن نفس، فزونی گرفت، عبادت صدرنشین بسیاری از سینهها شد و چشمهای زلال و چشمهسان، در نیمهشب وا شدند و باریدند، نسیم رحمت خداوندی را باید انتظار داشت که بامدادان بر جانها خواهد وزید و صبح را باید امید داشت که از کرانه جانها برخواهد دَمید.
روشنایی جامعه و شهر و دیار و کویها و کومهها، از آن برقی است که خداوند، آنبهآن بر قلب شبزندهداران، عبادتگران و پارسایان و پرهیزگاران میجَهاند، آنانی که نَفسِ خود را میمیرانند، تا عقلشان زنده شود و بر تارَک وجودشان بدرخشد و بدرخشاند.
با نگاه به تاریخ حوزهها و نَبردی که این کانونهای گرم و روشن، با تاریکیها داشتهاند، انسان به این باور ژرف میرسد و در سرای دلاش این روشنایی خیمه میافرازد و چون بر بام بلند این کانونها رایَت بندگی خدا برافراشته بوده و کارگاهها و بوتههای صیقل روح، شبان و روزان به کار، به این مقام رسیدهاند که جبهه روشنایی را علیه تاریکی تشکیل دهند و ذِروه هدایتگری، روشنگری و گذردادن انسانها از ظلمات و وادیهای هراسانگیز را، در اختیار بگیرند و زیر نگین خود درآورند.
حوزههای علمیه و احیای عقل و میراندن نفس
حوزههای علمیه، کانون این حرکت بودهاند. تلاشهای گستردهای در این کانونها، دورانهای گوناگون، برای احیای عقل و میراندن نفس، انجام گرفته است. خردمندانی، هوشیارانه لُب و لباب سیره نبوی را دریافته، مشعل آنرا بر بام وجود خود، و بر بامِ وجود دیگران و بر هر گذرگاهی افروختهاند و برای در امان نگهداشتن خردها از گزند هوسها و هواها، نفس اماره و هر پلیدی و سیاهی، مردمان را به آبشخور ریاضت و عبادت فرود آورده و از گوارای آن بهرهمندشان ساختهاند، تا خرد را که شاهکار آفرینش است، از گزندها در امان بدارند و انسان را به مسیری هدایت کنند که خود سرسختانه و با تمام توان گوهر خرد خود را پاس بدارد.
اینان به خوبی، روشن و آشکارا دریافته بودند اگر گوهر خرد از آسیبها در امان بماند و بر اریکه حیات بماند و بدرخشد، راه را پیدا خواهد کرد، از کجروی و کژراهه روی خواهد پرهیخت، راه راست را برخواهد گزید. از این روی، به تلاش برخاستند و با همه کمبودها و تنگناها، کانونهایی را بنیان گذاردند تا سینه افراد را به سیره رسول خدا بدرخشانند.
درخشاندن سینهها به سیره رسول خدا، کار بسیار دشواری بود، هم بر کسانی که این رسالت را بر دوش داشتند و دَمادَم باید با ریاضت و عبادتهای سخت، از آن سرچشمه روشن و کانون پرتوافشان، پرتو میگرفتند و به سینهها میافشاندند و هم بر کسانی که باید خود را برای مرحله سختِ پرتوگیری مهیّا میکردند.
دشواری راه، توانفرسایی گذر از بوته گداز و ذوب، و مرحلههای صیقل روح، و زدودن زنگارهای آن و آمادگی روحی نداشتن بیشتر کسان برای درنوردیدن وادی سازندگی، از یک سوی، و در دورههایی، نبودِ فرد چیرهدست، صیقلخورده و روشنضمیری که این کار بزرگ را مدیریت و رهبری کند، از دیگر سوی، سبب گردیده، شمار اندکی قلّه را درنوردند. امّا همین شمار اندک، شکوهمندانه قلّه را فرا رفتهاند، زیبا و با جلال، آنسان که جانهای مشتاق را، نه در همان دورههایی که این رویداد بزرگ روی داده که در همه برههها و دورانها، مشتاقانه به پای قلهای که بر چکاد آن دست یافتهاند، میکشانند و به تماشای جلوههای زیبایی وامیدارند که این قهرمانان، در رامکردنِ صخرهها آفریدهاند.
در برهههایی از تاریخ، این تلاشها اوج میگیرند. فضای حوزه آکنده از نغمههای روحانی میشود. آهنگهای خوشی از مِزمار جان عبادتگران به گوش میرسد. نسیمهای روحانگیزی از کوی جان آنان، دَمادَم میوزد و شادابی و امید را به جانها فرو میریزد در شعاع وجودی این والامردان که قهرمانانه هفت خانِ سازندگی، صیقل روح و میراندن نفسِ اماره را در نوردیده و پشت سر گذارده بودند، هنگامههایی از ستیز روشنی با تاریکی، دانایی با جهل، به پا بود و صدای در هم فرو ریختن و آوارشدن بیغولههای گناه، با همه تلاشی که برای برپا نگهداشتن آنها بود، به گوش میرسید و زوزه و زنجَموره خویهای حیوانی، که از ساحَتِ انسانهای برپاکننده روشنایی دور میشدند.
این لطفی از جانب خداست که نخواسته بندگاناش در هیچ برههای، حتی در سیاهترین برههها، در لجّههای سیاه گرفتار آیند و روزنی به روشنایی و فضای سالم و آرام نیابند. در هر برههای که پیامبری در میان مردم نبوده، بندگانی داشته که در سرّ ضمیر با آنان راز بگوید و از راه عقلهاشان با آنان سخن بگوید.
این لطف حق، در بیان حضرت امیر (ع) اینسان جلوهگر شده است:
«ان الله سبحانه و تعالی جعل الذّکر جلاءً للقلوب، تسمع به بعد الوقرة و تُبصِرُ به بعد العشوَة و تنقادُبه بعد المعاندة و ما بَرِحَ للّه ـ عَزَّت آلاؤهُ ـ فی البُرهة بعد البرهة و فی ازمان الفترات عباد ناجاهم فی فکرهم و کَلَّمهم فی ذات عقولهم»[۱۶]
همانا خدای سبحان، یادِ خود را صیقل دلها قرار داده است تا از آن پس که ناشنوایند، بدان بشنوند و از آن پس که نابینایند، بینا بُوند و از آن پس که ستیزه جویند، رام گردند.
و همواره، خدا را ـ که بخششهای او بیشمار است و نعمتهایش بسیار ـ در پارهای از روزگار، پس از پارهای دیگر، در زمانی که پیامبری در میان مردم نبوده است، بندگانی داشته و دارد که در سرّ ضمیر آنان با آنان راز میگوید و از راه عقلهاشان با آنان سخن میگوید.
در سیاهترین روزگاران، که هیچ تنابندهای را یارای سخن از حق بر باد رفته، دار و ندار سوخته و به یغما رفتهٔ خود نیست، دهانها دوخته، دستها بسته و پاها در عِقال، عقلها از پرواز بازمانده و اندیشهها در کوتاهی و پستی فرو مانده، خداوند آیههایی دارد که باید به جستوجو برخاست و آنها را در افق دید و آنچه از آسمان دل آنها میتراود در لوح سینه نگارید، تا توان آنرا یافت که از سیاهترین نقطه روزگار، راهی به سپیده گشاد.
در روزگار آلوده به ننگ و نفرت که از همهجا و همهچیز زشتی و پلیدی میبارد، لجنزارها و مُردابهای هراسانگیز، یکی پس از دیگری، پیش پای آدمی دهان میگشایند، خداوند را ابرهای بارانزایی است و بادهایی و آذرخشهایی، که دست به دست هم میدهند و فضا را دگرگون میکنند و میبارند و میبارند، تا عرصه زندگی از زشتیها و پلیدیها پاک گردد و به جای مردابها، برکهها دهان بگشایند و چشمههای روشن و گوارا.
در آوردگاههای هراسانگیز اختلافها و نزاعها و درگیریهای تعصبآلود و کور و اُشتلم فرقهگرایان جاهل و کوتاهاندیش و کوتاهبین، خداوند را بندگانی است که آنبهآن، مهرورزانه و مهربانانه، درهای رحمت و مهربانی، دوستی و برادری را میگشایند و همگان را به سرایی میخوانند که لَبالب از دوستی و برادری و همفکری و همافقی است.
در سرزمینی که بزمگاه و عشرتکده زمامداران خودسر و خونآشام شده و میدان تاخت و تاز توسنسواران سرمست از باده می و خون، خداوند را پرستشگاههایی است روشن و سر به آسمان سوده و عبادتگرانی و به سجده فرو افتادگانی سرمست از می و بزم ربّانی.
با نگاه به تاریخ حوزهها و نَبردی که این کانونهای گرم و روشن، با تاریکیها داشتهاند، انسان به این باور ژرف میرسد و در سرای دلاش این روشنایی خیمه میافرازد و چون بر بام بلند این کانونها رایَت بندگی خدا برافراشته بوده و کارگاهها و بوتههای صیقل روح، شبان و روزان به کار، به این مقام رسیدهاند که جبهه روشنایی را علیه تاریکی تشکیل دهند و ذِروه هدایتگری، روشنگری و گذردادن انسانها از ظلمات و وادیهای هراسانگیز را، در اختیار بگیرند و زیر نگین خود درآورند.
حوزههای واپسمانده از قافله روشنایی
در دورههایی میبینیم که از نبرد سخت روشنایی با تاریکی خبری نیست. دستان نیرومندی را نمیبینیم که عَلَم علیه بیداد برافراشته باشند و با جهل و نادانی، عالمانه در افتاه باشند و تارهای عنکبوتی خرافهها را که بر ذهنها تنیده از هم بگسلانند و ذهنها را آزاد سازند و زمینه طلوع دوباره سیره نبوی را فراهم آورند و از آن کرسیهای اخلاق که روحها را به پرواز در میآوردند، از آن حلقههای درسی شعلهافروز، روشنگر، باروَرکننده ذهن و فکر، گستراننده ساحت اندیشه، لبالبسازنده جام ذهن از دانشهای اوج دهنده، گذردهنده از گذرگاههای سخت زندگی، برآورنده نیازهای فکری، گشاینده گرهها و آشکارکننده کاستیها، عیبها، دردها و راههای چیرگی بر آنها، اثر و خبری نمیبینیم و نه از آن راز و نیازهای خالصانه و نه از آن سجدهها و فرو شکستنهای شورانگیز و روحافزا و نه از آن چشمهایی که در دل شب ببارند و نه از آن سینههای سوخته، دردمند و به هجران گرفتار آمده.
دورههایی را میبینیم که مَدرَسها انباشته است و شمار گِردآمدگان در حلقه درس بسیار، چشمپُرکن، مُدَرِسها و استادان پُرهیجان و آتشین و بیقرار در بیرونکشیدن دیدگاهها از لابهلای سطور و در شتاب برای ارائه نکتهای، فضا آکنده از ان قلت، قلتها اما از بصیرت تهی، نه از ذهن و دل استاد بصیرت میتراود و نه از ذهن یکیک شاگردان.
جامعه فرورفته در سیاهی و باتلاق شب، سرها در گریبان، کومهها در هم کوفته، عقلها از چارهگری ناتوان، مرگ سیاه در تاخت و تاز، مردمان گرفتار داس بیداد، اما حوزه دربند متن و حاشیه و افزودن نظری بر نظرها و احتمالی بر احتمالها و احتیاطی بر احتیاطها! بدون نشاندادن راهی که به برونرفت جامعه از بن بستها بینجامد.
در هیچیک از حلقههای درسی، بر حلقه دَرِ قرآن کوبیده نمیشود. هیچ استادی برای بالاکشیدن اندیشه و روح شاگردان و درسآموزگان حلقه درسی خود، به آبشخور قرآن فرود نمیآید. قرآن، دور از ذهنهاست و هیچ راهی به جمع استدلالها ندارد، بیگانه بیگانه در مهجوریت تمام.
در این آشفته بازار، دیگر سخن از سیره نبی اکرم که مغز و لب و لباب آن قرآن است و مکتب اهل بیت، جایی ندارد. همان ارکانی که اگر جامعه علمی و حوزوی بر آنها استوار نباشد، دیری نخواهد پایید که فرو خواهد ریخت و کرور کرور انسانها هم در بَندِ بندیان گرفتار خواهند شد.
تمام گرفتاریها، مردنهای سیاه، تلفشدن مردمان، فروافتادن رایَتهای عزّتمداری، آوارشدن ذلت و خواری بر سر مردمان، در چنین دورههایی دامن گشوده و روی دادهاند.
حوزههای بیاثر در معماری و بازسازی جامعه و بالندگی و رشد مردمان و خشکاندن سریع و به روز مردابها و لجنزارهای تحجّر، و کجفکری و گشودن جویبارهای فکری زلال و روشن و بیهیچ آلودگی به روی ذهنها، و برداشتن بازدارندههای فکری از سر راه جریانهای فکری ناب و سرچشمهگرفته از آموزههای وَحیانی و احیای عقل و عقلگرایی، بسیار خطرناکاند، راهها را به بُنبست میکشانند و چون نمیتوانند افقهای روشنی به سوی جامعه علمی و مردمان بگشایند، از روشناییهایی که آنبهآن و روزانه لازم است از آنها بهرهمند شوند، بیبهره میمانند، ذهنشان را تاریکی فرا میگیرد و در این هنگام در برابر هر روشنایی حساسیت نشان میدهند و آنرا بیرون از دایره اسلام میپندارند و آورندگان افکار روشن و جدید را برنمیتابند و در برابر آنان قد میافرازند و به دست خود زمینه را برای اندیشههای بنیانسوزِ خرافی آماده میسازند؛ چون خرافهگرایان از همان قالبهای شناخته شده بهره میبرند و در کار خرافهپراکنی خود، نیازی ندارند که قالبها را بشکنند و به ساختارشکنی روی بیاورند و حساسیتها را برانگیزند.
حوزههایی که همهسویه از قرآن پرتو نگرفتند و در پرتو قرآن اندیشههای خود را سامان ندادند، جرعهنوش آن کوثر زلال نشدند، از آن ننیوشیدند و ننیوشاندند، نتوانستند در عرصههای گوناگون نقشآفرینی کنند و نیازهای فکری و روزآمد مردم را برآورند. چون به چنین سرنوشتی دچار آمدند، از گردونه اجتماع، فرهنگ و سیاست برکنار ماندند و مردم برای برآوردن نیازهای فکری و اجتماعی خود حلقههای دیگری را کوبیدند و نیازهای خود را به دیگران عرضه کردند که بسیاری نامحرم بودند و مردم را به خاک سیاه نشاندند.
قرآن، سرچشمه روشنایی است. برای هر روزگاری سخن فراخور و بر حسب نیاز مردمان آن روزگار دارد و هیچ نیازی نیست که قرآن پاسخگوی آن نباشد و آنرا به شایستگی برآورده نسازد و اینکه حوزههایی، در برهههایی از روزگار و تاریخ، کهنه نموده و سخن به روز و در برابر رویدادهای مهم نداشتهاند، نه در برابر جریانهای فکری که مسأله روز جامعه بوده و نه در برابر جریانهای سیاسی و رویدادهایی که با سرنوشت آنان سر و کار داشته است، بدان خاطر بوده که از کوثر زلال و چشمه همیشهجاری قرآن، جام جانشان را لبالب نمیساختهاند. قرآن سرلوحه حرکت و دستور کارشان نبوده است. با آهنگ قرآن، جانشان را هماهنگ نمیکرده و جهت حرکتشان را با جهتگیری قرآن، تراز نمیساختهاند.
حوزههای بیاثر در معماری و بازسازی جامعه و بالندگی و رشد مردمان و خشکاندن سریع و به روز مردابها و لجنزارهای تحجّر، و کجفکری و گشودن جویبارهای فکری زلال و روشن و بیهیچ آلودگی به روی ذهنها، و برداشتن بازدارندههای فکری از سر راه جریانهای فکری ناب و سرچشمهگرفته از آموزههای وَحیانی و احیای عقل و عقلگرایی، بسیار خطرناکاند، راهها را به بُنبست میکشانند و چون نمیتوانند افقهای روشنی به سوی جامعه علمی و مردمان بگشایند، از روشناییهایی که آنبهآن و روزانه لازم است از آنها بهرهمند شوند، بیبهره میمانند، ذهنشان را تاریکی فرا میگیرد و در این هنگام در برابر هر روشنایی حساسیت نشان میدهند و آنرا بیرون از دایره اسلام میپندارند و آورندگان افکار روشن و جدید را برنمیتابند و در برابر آنان قد میافرازند و به دست خود زمینه را برای اندیشههای بنیانسوزِ خرافی آماده میسازند؛
حوزهها که اثرگذاری ژرف در مردم و جامعه دارند، باید به اندیشههایی روی بیاورند استوار و دارای پایهها و شالودههای بسیار قوی و مقاوم در برابر یورشها و شبیخونهای گوناگون و تعالیبخش جامعه و اوجدهنده خداباوری، توحید، روح پرستش و دانشاندوزی.
وظیفه حوزهها در نیکفهمی قرآن
این حوزهها بودند که باید با نیکفهمی قرآن، در هر برههای، در هر آوردگاهی، در هر هنگامهای و در سختیها و در زیر بارش تند شررها، که دلها به شتاب از هم جدا میشوند و مردمان از یکدیگر میرَمند، جامعه در یک از همگسیختگی هراسانگیزی گرفتار میآید، اعجاز قرآن را مینمودند، آن آرامشی که به دلها میافکند، آن اوجی که به روحها میدهد، آن شیفتگی که در جانها میشکوفاند، آن مِهری که فرو میریزد، آن پژمردگیها و یأسهایی را که از ساحَت دلها میزداید، آن پاییزهایی که میمیراند، آن زمهریریهای استخوانسوزی که از کویها، کومهها و جانها دور میکند، آن بهاری که انسانها را در آن برمیخیزاند، میشکوفاند، به کنار آبشارها و چشمهها میکشاند.
«و تعلموا القرآن فانّه احسن الحدیث، تفقهوا فیه فأنّه ربیع القلوب و استشفوا بنوره فانّه شفاؤ الصدور»[۱۷]
آنرا نیک بفهمید که دلها را بهترین بهار است. و به روشنایی آن بهبود خواهید یافت که شفای سینههای بیمار است.
این حوزههاند، کانونهای علمآموزی، عالمپَروَری، هدایتگری، حق از باطلشناسی که باید قرآن را بیاموزند و آنرا نیک بفهمند و آنچه آموخته و فهمیدهاند، جرعهجرعه به کامِ جانها فرو ریزند و با پرتوهای آن، که آنبهآن، به زوایای تاریک دلهای بیمار، پژمرده و از نور حق به دور مانده، میافشانند، شفابخش سینههای بیمار باشند؛ که اگر این دانش خود را به کار نبندند و در میان مردمان حاضر نشوند و نسیم آنچه از قرآن فهمیدهاند، نَوَزانند و پرتوهایی که گرفتهاند نیفشانند، به سرگردانی و بیماری نادانان گرفتار میآیند. و هیچ راه برونرفتی از گردباد سهمگین سرگردانی نخواهند یابید و نه توان رهیدن از بیماری نادانی را خواهند داشت که تاریخ گواه صدق این سخن علوی است که بلافاصله پس از سخنان بالا، از سینه آن عزیز میتراود:
«فان العالم العامل بغیر علمه کالجاهل الحائر الذی لایَستفیق من جهله»[۱۸]
همانا عالم که علم خود را کار نبندد، چون نادانی است سرگردان که از بیماری نادانی نرهد.
تاریخ به روشنی نشان میدهد که چِسان در پارههایی از زمان، حوزههایی و عالمانی، به خاطر به کار نبستن فهم و درک خود از قرآن، حرکتنکردن بر نَسَق قرآن، فرودنیاوردن مردمان به آبشخورهای قرآن و پرتونگرفتن از آن برای رویارویی با ستمپیشگان و نادیدهانگاران حق مردم و ناگزیر سکوتکردن و تندادن به ستم و بازداشتن اسلام از پیشروی و در هم کوفتن برج و باروی ستم، به بیماری نادانی گرفتار آمدند و بِسان نادانان هیچ راه برونرفتی از ظلمت نمییابیدند و زانوی غم در بغل گرفتند و به بازی سرنوشت چشم دوخته و ذلیلانه توجیهگر وضع موجود شدند و سبب گردیدند، تقوا در سینهها شعله نیفروزد، راز و نیاز و عبادت و خشوع در برابر ذات باری، از سینهها بکوچد و بیماری واگیردار نادانی به جانها بخلد و رایَتِ دانشاندوزی و فراگیری دانشهای لازم، فرو افتد.
اگر حوزهها در همه برههها، به کتاب خدا که در دسترس بوده، چنگ میانداختند، با مردم، با فرهیختگان در جامعههای علمی، به زبان آن، که گویاست و برّا، سخن میگفتند و در خانه آن مأوا میگزیدند که پایههایش استوار، از گزند باد و باران در امان و فرو ناریختنی، و به یاری آن صاحب عزت، که یاراناش را هیچگاه هزیمت و خواری نَبُوَد، برمیخاستند، ممکن نبود ورق علیه آنان برگردد و جامعهای که رهبریاش را بر عهده داشتند، به هزیمت و خواری گرفتار آید که با هر گونه هزیمت و خواری در میافتادند، تا به قله عزت دست یابند و پایههای جامعه خود را به دانش استوار سازند:
«کتاب اللّه بَین اظهرُکم ناطق لایعبَی لسانه و بیتُ لاتُهدمُ ارکانه و عزّ لاتُهزَم أعوانُهُ»[۱۹]
کتاب خدا در دسترس شماست، زبان آن کُند نیست، گویاست.
خانهای است که پایههایش ویران نشود و صاحبِ عزتی است که یاراناش را هزیمت نَبُوَد.
بستگی اعتلا و افول جامعه شیعی به اعتلا و افول حوزهها
جامعه شیعی، بستگی و پیوند ژرف و همهسویه با حوزه و عالمان دینی دارد. تعالی، رشد، بالندگی و بهروز بودنِ پیامها و برنامههای آن، به تعالی و رشد و بالندگی و بهروز بودنِ برنامههای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی جامعه میانجامد. هر تلاش و جستوجوگری حوزهها در عرصههای نو، حرکتآفرین و به در آمدن از یکنواختی و روزمرّگی، در جامعه شیعی بازتاب دارد و از هر سوی مردمان را دربر میگیرد.
هر تلاشی در جهت اعتلای فکری حوزه، در یک دایره تنگ نمیماند، خیلی زود گسترش مییابد و حوزهها و قلمروهای بسیاری را در برمیگیرد. هیچ نهادِ علمی، فرهنگی و تبلیغی، به این پایه نمیرسد و نمیتواند در این پایه از توانایی، دگرگونی بیافریند و در اعتلای جامعه، یا افول آن نقش داشته باشد و مردمان را بر سرچشمههای زلال فرود آورد، یا به سراب بکشاند.
اگر در حوزهها، قرآن مهجور شود و در پی آن، سیره رسول خدا از سیردادن آنها به سوی افقهای روشن و برآمدنگاه سپیده و طلایهداری، باز بماند و واپس زده شود، ارکان جامعه دچار گسست شدید میگردند، بهگونهای که هر روز بخشی از باروهای آن فرو میریزد و به آفتهای گوناگون گرفتار میآید. آفتهایی که از هر سوی زدوده شوند، از سوی دیگر سربرمیآورند و هرگونه تدبیرگری به بنبست کشیده میشود و تدبیرگران راهی برای برونرفت از بحران فکری که آنبهآن، همه جامعه را در خود فرو میبرد، نمییابند که همه راهها به بنبست میانجامد. اندیشه است که بحران را مهار میکند، اندیشه بردمیده از سرچشمههای روشن. اندیشههایی که از سرچشمههای روشن برندمیدهاند، خیلی زود افول میکنند و چه بسا جامعهای را به دنبال خود به سراشیبی نیستی بکشانند.
حوزهها که اثرگذاری ژرف در مردم و جامعه دارند، باید به اندیشههایی روی بیاورند استوار و دارای پایهها و شالودههای بسیار قوی و مقاوم در برابر یورشها و شبیخونهای گوناگون و تعالیبخش جامعه و اوجدهنده خداباوری، توحید، روح پرستش و دانشاندوزی. و به پایهای از بیداری و آگاهی برسند که هر سستی در جامعه و بیرونشدگی آنرا از مدارهای اوجدهنده و تعالیبخش، در درون خود بجویند، در اندیشههایی که ارائه میدهند و در رفتارهایی که بروز میدهند. اگر دیدند و دریافتند اندیشههایی به جامعه اوج نمیدهد و مردم را از خمودی و رخوت به در نمیآورد و با همه آمادگی زمینههای رشد، رشد نمییابند و از زمین برکنده نمیشوند و راه پیشرفت روحی و فکری را نمیپیمایند، عبادتها ژرفا نمییابند و حالت و ویژگی اوجدهندگی ندارند، مسلمانی آنها، آن اثر مورد انتظار و ژرف را در سلامت جامعه و بهداشت روحی و روانی نمیگذارد، باید در آنها درنگ ورزند و به پیجویی برخیزند و پیگیرانه، سخت و بدون هیچگونه مسامحه و آسانگیریهای نابخردانه، آنها را با قرآن و سیره ناب رسول خدا تراز کنند و هرجا ناهماهنگی و ناترازمندی دیدند به اصلاح جدّی کمر ببندند و ناخالصیها را بیرون بکشند و با اندیشههای هماهنگ با قرآن و سیره و کارشناسیشده و سره از ناسره جدا گردیده، به میان مردم بروند، تا شاهد اوجگیری جامعه باشند و بیرونرفتن مردم از رخوت و خمودی.
این کتاب شریف، که به شهادت خدای تعالی، کتاب هدایت و تعلیم و نور طریقِ سلوک انسانیت است، باید مفسّر در هر قصّه از قصص آن، بلکه هر آیه از آیات آن، جهت اهتداء به عالم غیب و حیث راهنمایی به طریق سعادت و سلوک طریقِ معرفت و انسانیت را به متعلم بفهماند.
عمل به قرآن و سیره نبوی، راهی که امام خمینی پیمود
راهی را که امام خمینی پیمود و در برگبرگ دفتر زندگی خود، چیرهدستانه زیباییهای آنرا نگارید. نگارگری که شگفتیها آفرید در لوح ضمیر خود و در لوح ضمیر آنان که به نگارستان او درآمدند و دل، به نگارگریهای او بستند و بوسه به دستی زدند که هنرمندانه و با عشق به کِلک میدَمید و لوحِ ضمیر خود و آنان را به سیره نبوی میآراست و هر یک را به نگارستانی دگر میکرد روح افزا و انگیزاننده و رخوت زدا.
این راه، بسیار دشوار و با ریاضتها، عبادتهای توانفرسا و معرفتآموزیهای ناب، رامِ امام شد و به روی او آغوش گشود. به خاطر سختیها و رنجهایی که امام در راه اعتلای این راه به جان خرید، خداوند، دَری از رحمت خود را به سوی او گشود و آن، فوران عشق به این راه، در سینه او بود. وقتی عشق در سینه فوران زد و تمام زوایای وجودش را در هاله خود گرفت، راه رام شد و او را پذیرفت که رهرو آن باشد و سوار بر بُراق آن، به پیش برود و در هر منزلی از خُنکای آن بهرهمند شود.
امام وقتی این خُنُکا و نسیم روحانگیز علاقه و عشق به سیره رسول خدا را در میدان عمل و هنگامههای سخت، به جان احساس کرد، بر آستانبوسی اصرار ورزید و هیچ بازدارندهای از اوجگیری و پرواز در آسمان آن آستان بلند، بازش نداشت و شب و روز بر درگاه بود و حلقه میکوفت، تا مَگر دری بر درهای گشودهشده، افزوده شود و یا مباد دور شود و چشم از درگاه بردارد و دری از درها فرو بسته شود و جان او در بیابانهای آتشناک فروماند و در چنگ گردبادها گرفتار آید.
امام، چون بر این درگاه، عاشقانه رَحل افکند و رفتارش را با آیینهای آن تراز کرد و از بزرگترین، تا کوچکترین آیین آنرا فرو نگذاشت، به درک و فهمی دقیق از معارف اسلامی رسید، درکی که نقاب از چهره ذهن او برگرفت و حقیقت و کُنه معارف را تا جایی که برمیتابید و گنجایی داشت بر زوایای آن تاباند. تا جایی که همیشه برای لَبالبکردن جان خویش از آن کوثر زلال، جام جان خود را از سطح میگذراند و به اعماق فرو میبرد. به هر بخش و فرازی از معارف، از این زاویه مینگریست. این بر اساس باوری بود که داشت و به آن دست یافته بود و سیرابی و لَبالبی جان خویش را در آن میدید و بس. از این روی تلاش میورزید و دغدغه آنرا داشت که این درک را به دیگران سریان دهد و به آنان بفهماند، در هر زمان و مکان، تا به حقیقت معارف دست نیابند، به رَشحهای از درک رسول خدا، از رخوت به در نخواهند آمد و به اوجی نمیرسند که انتظار است انسان مسلمان به آن برسد. و اینکه مسلمانان در خواب فرو رفته، با هیچ اندرز و هشدار و بانگ بیدارباشی از این غنودگی که مرگ جان است، به در نمیآیند، راه تعالی و پیشرفت را در پیش نمیگیرند و به قلّه سعادت فرا نمیروند و همیشه زمینگیرند و زیر آوار حقارت، از آن روست که نسیمی از حقیقت معارف ناب و کوی قرآن، بر کوی جان آنان نمیوزد، که اگر میوزید ممکن نبود در خواب مرگ فرو روند و اینسان در گِل بمانند و گرفتار دژخیمان و دشنه بیداد و زندگی حقارتبار شوند و هرچه فریاد زنند، فریادرسی نیابند:
«… یک مطلب مهمی را باید در نظر بگیری که با توجه به آن، راهِ استفاده از کتاب شریف، بر تو باز شود و ابواب معارف و حِکَم بر قلبات مفتوح گردد و آن، آن است که به کتاب شریف الهی نظر تعلیم داشته باشی و آنرا کتابِ تعلیم و افاده بدانی و خود را موظّف به تعلیم و استفاده بدانی و مقصود ما از تعلیم و تعلّم و افاده و استفاده آن نیست که جهات ادبیّت نحو و صرف را از آن تعلیم بگیری، یا حیث فصاحت و بلاغت و نکات بیانیه و بدیعیه از آن فراگیری، یا در قصص و حکایات آن، به نظر تاریخی و اطلاع بر امم سابقه بنگری. هیچیک از اینها داخل در مقاصد قرآن نیست و از منظور اصلی کتاب الهی، به مراحلی دور است و اینکه استفاده ما از این کتابِ بزرگ، بسیار کم است، برای همین است که یا به آن، نظر تعلیم و تعلّم نداریم، چنانچه غالباً این طوریم. قراءت قرآن میکنیم برای ثواب و اجر و لهذا جز به جهت تجوید آن اعتنایی نداریم. میخواهیم قرآن را صحیح بخوانیم که ثواب به ما عنایت شود و در همین حد واقف میشویم و به همین امر قناعت میکنیم و لذا چهل سال قرآن شریف را میخوانیم و به هیچوجه از آن استفاده حاصل نشود، جز اجر و ثوابِ قراءت. و یا اگر نظر تعلیم داشته باشیم، با نکات بدیعیه و بیانیه و وجوه اعجاز آن و قدری بالاتر، جهات تاریخی و سبب نزول آیات و اوقات نزول و مکی و مدنی بودن آیات و سُوَر و اختلاف قراءات و اختلاف مفسرین، از عامه و خاصه و دیگر امور عرضیّه خارج از مقصد که خود، موجب احتجاب از قرآن و غفلت از ذکر الهی است، سر و کار نداریم. بلکه مفسّرین بزرگ ما نیز، عمده همّ و غم خود را صرف در یکی از این جهات، یا بیشتر کرده و باب تعلیمات را به روی مردم، مفتوح نکردهاند.
و به عقیده نویسنده تاکنون، تفسیر برای کتاب خدا نوشته نشده. به طور کلی معنای تفسیر آن است که شرحِ مقاصد آن کتاب را بنماید و نظر مهم به آن، منظور صاحب کتاب باشد.
این کتاب شریف، که به شهادت خدای تعالی، کتاب هدایت و تعلیم و نور طریقِ سلوک انسانیت است، باید مفسّر در هر قصّه از قصص آن، بلکه هر آیه از آیات آن، جهت اهتداء به عالم غیب و حیث راهنمایی به طریق سعادت و سلوک طریقِ معرفت و انسانیت را به متعلم بفهماند.»[۲۰]
او از اینکه میدید، قرآن در میان مردم و مورد علاقه آنان است، امّا از آن بیبهرهاند، جرعهنوش کوثر آن نیستند، راهی به چشمههای روشن آن نمییابند، چشمههای آن جوشان و جان اینان تشنه، آیههای آن اوجدهنده و جان اینان در باتلاق مانده است و در پیشگاه نور و در کنار سُرادِق خورشید، اینسان در ظلمت فرو میروند و در برابر این بحران و فرو روی در ظلمت، بازتابی از خود نشان نمیدهند و تلاش نمیورزند ظلمت را بشکنند و حرکت به سوی سپیده را بیاغازند و جامعه سالم قرآنی را بنیان بگذارند و بر لبِ برکه قرآن، رحل افکنند، رنج میبُرد، بیتاب میشد، همیشه در فکر چاره بود که حجابهای بین قرآن و جانها را از هم بَردرَد و جانها را در برابر تابش آن آفتاب بلند و رخشان و رخشاننده قرار بدهد و جان هر یک از آنان را به قَبسی از شعلههای قرآن بگیراند و به رشحهای از دریای آن بتراواند.
و در این اندیشه بود که چگونه از آن لذت روحانی، که در گاه اوجگیری با بُراق آیههای قرآن، به جام جاناش میریزد، دیگران را بهرهمند سازد و نگذارد کامِ جانشان در حسرت یک جرعه ناب از آن زمزم همیشه جوشان و گوارا بماند.
امام، همیشه، دغدغه هدایت مردمان را داشت، راه یافتن آنان به سَرابُستان حقیقت و پیوستن به کهکشان نبوی.
آنی از این راه چشم برنمیگرفت و از این وظیفه مهم روی برنمیتابید. آرامش او، در هنگامه اوجگیری روحها و احیای عقلها و مرگ خفتبار نَفسها بود.
از اینکه میدید روحهایی اوج نمیگیرند و بال به پرواز نمیگشایند، افسردهاند، چراغی در سرای کالبدها نمیافروزند، جسم را از گندیدگی و فروافتادن در لجنزارهای عفن و بویناک بازنمیدارند، عقلهایی احیا نمیگردند و نَفسهایی نمیمیرند و از میدانداری باز نمیمانند و انسانهایی را مهار زده به دوزخ میکشند، اندوهگین میشد، سینهاش مالامال از درد. البته اندوه بر عقل و دل او آوار نمیشد که از تدبیرگری باز بماند. در وادی اندوه نمیماند، آنرا میپیمود، تا به افق روشنی برسد. زانوی غم در بغل نمیگرفت، به تلاش برمیخاست، تا گره از این کار بسته بگشاید و راهِ برونرفتی بیابد. در پی درمان درد بود. دارویی را میجُست که با آن به درمان این درد مزمن برخیزد. نمیتوانست این درد را که (جان)ها را میخَلید و انسانها را از کارایی و پیشرفت باز میداشت و آنان را سدّ راه تعالی و پیشرفت دیگران قرار میداد، نادیده انگارد، به خود بپردازد، عزلت گزیند و در فکر گلیم خود باشد که از آب بکشد. سخت اینگونه پندارها و فکرها او را میآزرد. در شگفت میماند از کسانی که چراغی در درون خود افروختهاند، اما دریغ دارند از اینکه رهگمکردهای در شعاع آن قرار بگیرد و راه خویش یابد.
بحران معنوی را میدید. به هیچروی، به خود اجازه نمیداد از رویارویی با سیلابی که همهچیز را در هم میکوفت و پیش میآمد بپرهیزد و خود را کنار بکشد و به کهف سجاده پناه برد و دَر بر اغیار ببندد، که مباد از هیاهوی روزگار و بحران و سیلاب در هم کوبنده، خاطرش پریش گردد.
این چنین سجادهنشینی را نه سپیدهگشا که ظلمتآفرین میدانست، عبادتی بیاثر، بیهیچ افروزندگی در کویها، (جان)ها حتی در کوی (جان) نمازگزار و عبادتگر.
عبادتی که نتواند چراغی بر راهی بیفروزد، عبادت نیست، هیچ سازواری با پرستش خدای یکتا و بیهمتا ندارد. پرستش خدا در هرکجا انجام بگیرد، شعاعِ گستردهای پدید میآورد و در این شعاع، به کویها و کومهها نور میپراکند، دَمادَم بر چهره (روح)هایی که در شعاعِ آن قرار گرفتهاند، پرتو میافشاند و راه سعادت را به نمازگزار و هر آن که در مسیر نسیم آن قرار دارد مینمایاند.
اینگونه عبادت، که عبادتگر را به میان خلق نکشد و او را به خداخواهی فرا نخواند از خودپرستی که منشأ همه رذیلتها و تن به خواری دادنها و عبودت غیر خدا را برگزیدن است، باز ندارد، گمراهیآفرین است و سدّ راه پیشرفت و تعالی روح.
عبادتی روشناییآفرین است و ظلمتشکن و در هم کوبنده تاریکی، که آنبهآن دامن بگستراند و به تکثیر بپردازد و از تکشعلهای بیرون بیاید. زیرا شعله تک در دلِ ظلمات، هرچند بسیار نوراَفشان، باز هم کمسوست و ظلمت بر آن چیره. اما اگر از آتش آن، شعلههای دیگر افروخته شود و از شعله هر یک از آنها شعلههای دیگر، گیتی نورباران میشود. انقلابی که رسول خدا آفرید و پیروان راستین آن والاگهر و امام خمینی در عصر ما.
امام، از کنار درماندگان در بحران معنوی و گرفتارآمدگان در چنگ نفس امّاره، که دشمن سرسخت انسان است و در هم کوبنده انسانیت او، با خاطری آسوده نمیگذشت. از دردی که آنان میکشیدند و عذابی که بر سرشان آوار بود، آزرده خاطر میشد، به عبادت پناه میبرد، به شبزندهداری، به قرآن، به سیره رسول خدا، تا دوای درد اینان را بیابد و در کلاماش آتشزنهای نهاده شود که (جان) آنان را بگیراند، از تاریکی و زمهریری که در آن گرفتار آمده است، برهاند.
امام، راه سختی را در پیش داشت که باید بُردبارانه سختیهایی را برمیتابید و از دشواریهای راه و هفت خان مرگباری که در این راه قد افراشته بودند، هراسی به دل راه نمیداد و گام به گام به پیش میرفت، تا قهرمانانه بر دشواریها چیره گردد.
امام چون خردمندانه گام در راه گذارده بود و از سرچشمهای که پرتو میگرفت، پایانناپذیر بود، توانست بر ظلمت و هفت خان مرگبار، که هر یک از دیگری هراسانگیزتر بود، چیره گردد. عقلها را احیا کند، نفسها را بمیراند و زمینه را برای جهیدن برق الهی بر دلها آماده سازد و حکومتی بنیان نهد که انسانها را در پرتو سیره نبوی سیر بدهد و به اوج کمال برساند.
عبادتی روشناییآفرین است و ظلمتشکن و در هم کوبنده تاریکی، که آنبهآن دامن بگستراند و به تکثیر بپردازد و از تکشعلهای بیرون بیاید. زیرا شعله تک در دلِ ظلمات، هرچند بسیار نوراَفشان، باز هم کمسوست و ظلمت بر آن چیره. اما اگر از آتش آن، شعلههای دیگر افروخته شود و از شعله هر یک از آنها شعلههای دیگر، گیتی نورباران میشود. انقلابی که رسول خدا آفرید و پیروان راستین آن والاگهر و امام خمینی در عصر ما.
[۱] . این شعر برگرفته از سخن بلند رسول خدا (ص) است، که می فرماید:
«الناس کالجسد الواحد اذا اشتکی منه عضو تداعی له سائر الجسد بالسهر و الحمی»
مردمان بسان یک پیکرند. چون از ای پیکر اندامی رنجور گردد، همه پیکر، به تب و بیداری، چون آن عضو، بیمار و رنجور شوند.
[۱] . سفینة البحار، ج۲/۹۷
[۲] . دعای کمیل بن زیاد
[۳] . مناجات خمسعشر، مناجات سوم، علیبنالحسین (ع)
[۴] . مناجات هشتم
[۵] . مناجات نهم
[۶] . تاریخ پیامبر اسلام، دکتر محمدابراهیم آیتی، با تجدیدنظر و اضافات دکتر ابوالقاسم گرجی/۷۳، دانشگاه تهران، چاپ پنجم
[۷] . همان/۹۵-۹۶
[۸] . همان/۲۱۰
[۹] . آداب الصلوة، امام خمینی، به اهتمام سید احمد فهری/۱۳۲، آستان قدس رضوی.
[۱۰] . همان/۱۲۴
[۱۱] . سیری در نهج البلاغه، شهید مرتضی مطهری، چاپشده در مجموعه آثار، ج ۱۶/۴۱۸
[۱۲] . نهجالبلاغه صبحیصالح، خطبه ۲۲۲. ترجمه برگرفته از سیری در نهجالبلاغه،چاپشده در مجموعه آثار، ج۱۶/۴۱۸.
[۱۳] . نهجالبلاغه، نامه ۴۵، ترجمه برگرفته از سیری در نهجالبلاغه، چاپشده در مجموعه آثار، ج۱۶/۴۱۹.
[۱۴] . همان، خطبه ۱۹۳.
[۱۵] . نهجالبلاغه، صبحیصالح، ترجمه دکتر سید جعفر شهیدی، خطبه ۲۲.
[۱۶] . نهجالبلاغه، خطبه ۲۲۲.
[۱۷] . نهجالبلاغه، خطبه ۱۱۰.
[۱۸] . همان
[۱۹] . همان، خطبه ۱۳۳.
[۲۰] . آداب الصلوة، امام خمینی به اهتمام سید احمد فهری/۲۱۱-۲۱۲، انتشارات آستان قدس رضوی.