بحث اصلی ما درباره این بود که آنچه در اسلام وجود ندارد، نسخ احکام و تغییر به صورت نسخ است که بعد از پیغمبر، هیچ قدرتی- حتی امام- نمیتواند حکمی از احکام اسلام را نسخ کند. ولی تغییر منحصر به نسخ نیست، تغییراتی هست که خود اسلام اجازه داده است.
نیازهای بشر دوگونه است: ثابت و متغیر. در سیستم قانونگذاری اسلام، برای نیازهای ثابت، قانون ثابت وضع شده و برای نیازهای متغیر، قانون متغیر. ولی قانون متغیر، قانونی است که [اسلام] آنرا به یک قانون ثابت وابسته کرده و آن قانون ثابت را به منزلهٔ روح این قانون متغیر قرار داده، که خود آن قانون ثابت این قانون متغیر را تغییر میدهد نه ما، تا بشود نسخ؛ در واقع خود اسلام است که آن را عوض میکند.
مثالی عرض میکنم. اصلی در اسلام است که میگوید:
«طَلَبُ الْعِلْمِ فَریضَةٌ عَلی کلِّ مُسْلِمٍ»[۱]
حال میخواهد مُسْلِمَة دنبالاش باشد یا نباشد، چون این «مسلم» معنایش مردِ مسلم نیست؛ مسلم یعنی مسلمان.[۲] در اینجا سؤالی طرح میشود که آن علمی که بر هر مسلمان واجب است چیست؟.
غزالی ـ که متعلق به حدود نهصد سال پیش است ـ در کتاب احیاء العلوم و دیگران هم [این سؤال را] طرح کرده و گفتهاند نمیتوان اینرا به علم خاصی محدود کرد. مطلب را اینجور بیان کردهاند ـ و درست هم بیان کردهاند ـ که ما در اسلام دو نوع علم داریم: بعضی علمها هست که نفسِ علم، خودش مورد تکلیف است؛ یعنی چیزی است که خودش را باید دانست، مثل علم به خدا و به اصطلاح «اعتقادات» که خودش لازم است. چنین علمی خودش واجب است. ولی علمهایی هم داریم که به اصطلاح فقها واجب تَهَیُّؤی است، تقریباً یعنی واجب مقدّمی است؛ یعنی علم، مقدمهٔ عمل است، از آن جهت واجب است که اگر مسلمانان بخواهند وظیفهشان را انجام بدهند، بدون آن علم ممکن نیست. واجب است، ولی نه واجب نفسی ذاتی، بلکه واجب نفسی تهیؤی، برای آماده شدن.
آنگاه [غزالی] اینجور میگوید: ما یک سلسله واجبات داریم که بدون تحصیل یک علم، امکان انجاماش نیست. مثلًا طبابت، واجب کفایی است. این ازمسلّمات است. چون جامعهٔ مسلمین نیاز به طبیب دارد، پس وجود طبیب به قدری که مورد نیاز است واجب است.[۳] علم طب چطور؟ آدم همینطور یخ را بشکند و در آب فرو برود، بعد بیرون بیاید که طبیب نمیشود! اگر بخواهد طبیب بشود باید درس طب بخواند. پس خواندن درس طب هم واجب است، چون تا درس طب نخواند طبیب نمیشود. حال درس طب چه مقدار واجب است؟ آیا اگر کسی تحفه حکیم مؤمن یا قانون بوعلی را بخواند واجباش را انجام داده؟ این دیگر متغیر است. این آن چیزی است که متغیر است؛ یعنی اگر روزی روش معالجه بیماری سرطان کشف شد و معلوم گردید که آن معلومات را به چه شکلی و در کجا باید به دست آورد، واجب است همهٔ آنچه که در انجام درست این وظیفه لازم است تحصیل شود. بنابراین خواندن علم جدیدی که امروز پیدا شده، دیروز واجب نبود ولی امروز واجب است. پس میبینیم که چیزی در گذشته واجب نبود، امروز واجب است. چطور شده؟ زمان عوض شده است. زمان که عوض شده، حکم اسلام هم عوض شده؟ خیر، حکم اسلام این است: طبابت واجب است و هرچه هم که برای طبیب لازم است، واجب است. در زمانهای مختلف آن «هرچه لازم است» تغییر میکند، وظیفه هم به همین اندازه تغییر میکند.
برویم سراغ مسائل دیگر نظیر اقتصاد. وجود یک عده افرادی که اقتصاد مسلمین را بچرخانند [ضروری است.] مثلًا بدون شک، تجارت بهطور کلی، یعنی وساطت برای نقل کالا از تولیدکننده به مصرف کننده ـ حال به هر شکل میخواهد باشد ـ واجب است. زمانی آن مقداری که مورد نیاز مسلمین بود، با همان تجربیات عادی هم به دست میآمد. یک روز دیگر آن نیازی که مسلمین دارند، با این معلوماتی که کسی پیش دست بابایش کار کرده باشد به دست نمیآید. حتی باید معلومات ریاضی به دست آورد تا بشود در دنیای امروز، اقتصادی را چرخاند.
بنابراین امروز انجام دادن آن واجب کفایی، مشروط به فرا گرفتن یک سلسله معلومات بسیار زیادی است. پس باید آن معلومات را به دست آورد.
مثال دیگر: قرآن میگوید:
«اعِدّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیلِ »[۴]
در مقابلِ دشمن، تا آخرین حد امکان نیرو تهیه کنید. زمانی بود که چهار تا آهنگر میتوانستند آن وسایل نیرو را با همان معلومات تجربی زمان خودشان تهیه کنند. ولی یک زمان دیگر انجام این وظیفه معلومات بسیاری میخواهد، علمِ ساختن بمب اتمی هم لازم است. پس برای آنکه آن وظیفه انجام داده شود واجب است که این [مبحث] هم خوانده شود. [شاید بگویید] مگر پیامبر گفت: ایها النّاس! بروید اتمشناسی یاد بگیرید، تا ما امروز یاد بگیریم؟ میگوییم پیغمبر چنین چیزی نگفته، لازم هم نبوده بگوید، ولی پیغمبر چیزی گفته که اگر بخواهیم به آن عمل کنیم باید این مقدمه را هم انجام بدهیم، چون روح این حکم آن است.
آنگاه فتواها فرق میکند. یک مجتهد، وقتی که میخواهد فتوا بدهد که فلان علم واجب است، باید [درباره] علم زمان خودش فتوا بدهد و مجتهد دیگر هم [درباره] علم زمان خودش. از این نظر فتوای مجتهدها در هر زمانی تغییر میکند، بدون آنکه در آن دستوری که روح اسلام است، کوچکترین تغییری پیدا شده باشد، چون اینها ـ همانطوری که قبلًا عرض کردیم ـ به شکل اجرایی برمیگردد. شرط اصلی در همه اینها اجتهاد و استنباط صحیح، یعنی دخالت صحیح عقل است. علمای امّت ـ که در اسلام وظایف بسیار سنگینی به عهدهشان گذاشته شده ـ هستند که باید این پیچ و لولاها را گردش دهند و به حرکت درآورند. آنها هستند که باید بفهمند واجب کفایی در چیست، و آنها هستند که باید خصوصیات زمان خودشان را تشخیص دهند و بعد بگویند آن واجب کفایی اسلام در این زمان با این وسایل انجام میشود و در زمان دیگر با وسایل دیگر؛ اینها را به حسب زمانها تشخیص بدهند. پس معلوم میشود اجتهاد و عقل، نقشی بسیار اساسی در این مسائل دارد.
مثال دیگر: اسلام، راهی باز کرده است به نام باب «تزاحم». ریشهاش هم این است که احکام اسلام، زمینی است؛ یعنی بر اساس یک سلسله مصالح است و حدود و درجه آن مصالح را یا خود اسلام بیان کرده که این در چه درجه است، آن در چه درجه، یا اگر بیان نکرده ما به حکم دلیل عقل میتوانیم بفهمیم که این در چه درجه است، آن در چه درجه. پیغمبر فرمود:
اذَا اجْتَمَعَتِ الْحُرْمَتانِ طُرِحَتِ الصُّغْری لِلْکبْری
وقتی که دو امر محترم ـ به صورت واجب باشد یا به صورت حرام ـ در یک جا جمع شد، کوچکتر را به خاطر بزرگتر باید رها کرد.
در مواردی که حرمتها با یکدیگر میجنگند، تزاحم پیدا میکنند، یعنی امر دایر است میان دو حکمی که اسلام دارد و ما عملًا باید یکی از آن دو حکم را رها کنیم تا حکم دیگر را حفظ کنیم، اینجا وظیفه مجتهد است که تشخیص صحیح داشته باشد، مهمتر را بگیرد و مهم را رها کند. اسماش را «اهمّ و مهم» میگذارند. میان مهم و اهمّ، اهمّ را بگیرد و مهم را رها کند.
خطر اجتهادهای سوء هم در همینجا پیدا میشود. چه بسا مجتهدی که مهم را از اهمّ تشخیص نمیدهد، اهمّ را رها کند مهم را بگیرد؛ گاهی واجب را رها کند مستحب را بگیرد و گاهی حرامی را رها کند و مکروهی را بگیرد. یکی از انحرافات بزرگی که در جامعه مسلمین رخ میدهد و رخ داده همین است. شعری از قدیم هست که میگفتند:
… از جانب شیر خدا آوردهایم
ترک واجب کردهایم سنت بهجا آوردهایم
گاهی در جامعه ـ وقتی که تربیتاش غلط باشد ـ حساسیتهایی برای بعضی مستحبها به وجود میآید که مردم واجبهایشان را ترک میکنند، به سنت میچسبند و گاه حساسیتهایی نسبت به برخی مکروهها پیدا میشود که مردم صدها حرام را فدای یک مکروه میکنند. آنهایی که متصدی تربیت صحیح جامعه هستند باید مراقب این امور باشند.
فرض کنید ما میخواهیم یک زیارت مستحب سیدالشهداء برویم. بگذرید از این مطلب ـ عقیده شخصی من هم این است ـ که همان زیارت سیدالشهداء ممکن است در شرایط مخصوصی واجب هم بشود (همین مثال را فقها ذکر کردهاند) به حسب اینکه زمانی ارزش زیارت امام حسین و ارزش زنده کردن مکتب امام حسین آنقدر بزرگ میشود که به حد وجوب میرسد، ولی زمانی هم در حد یک مستحب عادی است. حال در وقتی که در حد همان مستحب اصلی عادی است، ما میخواهیم به زیارت امام حسین برویم. بدون شک در اسلام دروغ گفتن حرام است.[۵] میخواهیم یک زیارت عادی کربلا برویم و برگردیم، خصوصاً زیارتهای ما که میدانید چقدر هم ارزش دارد! به خاطر یک زیارت، در گذرنامه گرفتن چند تا دروغ میگوییم. پولمان را بخواهیم تبدیل کنیم، چندتا دروغ دیگر میگوییم.
برای اینکه این سنت را بهجا بیاوریم، صدتا دروغ ممکن است بگوییم و بعد بگوییم چون دروغ در راه دین است جایز است. نه، خود دروغ هم، جزو دین است که نباید گفت. ما باید ببینیم که الآن از نظر اسلام ارزش این مستحب و سنتی که میخواهیم انجام بدهیم چقدر است؛ آیا واقعاً این زیارت رفتن از نظر اسلام آنقدر ارزش دارد که ما صدتا دروغ بگوییم یا نه؟
گاهی حساسیت مردم نسبت به دروغ نگفتن کم میشود و کم میشود و نزدیک به صفر میرسد و حساسیتشان نسبت به زیارت رفتن آنقدر زیاد میشود و زیاد میشود که به حد یک واجب درجه اول میرسد. ولی اصل مطلب درست است، کلی مطلب درست است.
تشخیص این [موضوع] با کیست؟ باز با همان رهبران اجتماع است که اینها را درجهبندی کنند و در اختیار مردم بگذارند و بگویند دروغ را به خاطر هرچیزی نمیشود گفت، مگر به خاطر فلان چیز و فلان چیز و …
به هر حال باب تزاحم یعنی باب جنگ مصلحتهای جامعه. در اینجا یک فقیه میتواند فتوا بدهد که از یک حکم به خاطر حکم دیگر عملًا دست بردارند، و این نَسْخ نیست.
زمانی میخواستند این خیابانی را که در قم از کنار ابن بابویه میگذرد و تا پایین شهر و مسجد جمعه میرود احداث کنند. از مرحوم آقای بروجردی سؤال کردند که این کار را بکنیم یا نکنیم؟ چون آن زمان بدون اجازه ایشان اینجور کارها صورت نمیگرفت. ایشان گفتند: اگر مسجدی خراب نمیشود مانعی ندارد، این کار را انجام دهید و پول مالکها را هم بدهید.
بدیهی است که این تصرف است و حال آنکه اصل اسلام [میگوید] و آقای بروجردی از هرکسی بهتر میدانست که وقتی کسی مالک خانهای هست، بدون رضای او نمیشود [آن را تصرف کرد] و وقتی دولت یا غیر دولت به او گفتند خانهات را به ما میفروشی یا نه، که میخواهیم خراباش کنیم و او گفت من نمیخواهم خانه پدریام را بفروشم، کسی حق ندارد به او [زور] بگوید ولو بخواهند صد برابر بخرند. ولی وقتی که مصلحت یک شهر ایجاب میکند که خیابانی احداث شود [دیگر رضایت او شرط نیست.] گفتیم «مصلحت یک شهر» نه به خاطر اینکه فقط شهر زیبا بشود، به خاطر چیزهای دیگر. مثلًا در این کوچهها و پس کوچهها که با شرایط قدیم جور شده، احیاناً میخواهند مریضی یا زنی را که میخواهد وضع حمل کند به بیمارستان ببرند. اگر خیابانی کشیده شده باشد، میتوانند با تاکسی در ظرف مدت سه دقیقه به بیمارستان برسانند ولی در آن کوچه پسکوچهها اگر بخواهند با گاری و الاغ و… ببرند یک ساعت طول میکشد و احیاناً ممکن است [آن شخص] از بین برود. مسلّم اینجا مصلحت اقتضا میکند که این وسایل برای رفاه او فراهم بشود. در زمان قدیم چنین مصلحتی وجود نداشت؛ یعنی خراب کردن خیابان چنین منافع بزرگی را برای مسلمین در بر نداشت، ولی امروز که خراب کردن خانهها برای ایجاد خیابان چنین مصلحت بزرگی دارد، فقیه است که بر این اساس حکم میکند که مصلحتهای کوچکتر را باید فدای مصلحتهای بزرگتر کرد.
وضع مالیات هم از این قبیل است. وضع مالیات یعنی به خاطر مصالح عمومی، قسمتی از اموال خصوصی را جزو اموال عمومی قرار دادن. اگر واقعاً نیازهای عمومی اقتضا میکند که باید مالیات تصاعدی وضع کرد و حتی اگر ضرورت تعدیل ثروت اجتماعی ایجاب میکند که مالیات به شکلی وضع شود که از مجموع درآمد مثلًا فقط صدی پنج آن به دست مالک اصلی برسد و صدی نود و پنج گرفته شود، باید چنین کرد و حتی اگر مصلحت جامعه اسلامی اقتضا میکند که از یک مالک به طور کلی سلب مالکیت شود، [حاکم شرعی] تشخیص داد که این مالکیت که به اینشکل درآمده، غده سرطانی است، به خاطر مصلحت بزرگتر میتواند چنین کاری را بکند.
این کبرای کلی. خیال نکنید که در این کبرای کلی کسی شک دارد. هیچ فقیهی در این کبرای کلی شک ندارد که به خاطر مصلحت بزرگتر اسلام باید از مصلحت کوچکتر دست برداشت و به خاطر مفسده بزرگتری که اسلام دچارش میشود، باید مفسدههای کوچکتر را متحمل شد. در این مطلب احدی شک ندارد. اگر میبینید عمل نمیشود، به اسلام مربوط نیست؛ یا به این [دلیل] است که فقیه زمان، مصالح را تشخیص نمیدهد یا فقیه زمان، خوب تشخیص میدهد، ولی از مردم میترسد، جرأت نمیکند. باز هم تقصیر اسلام نیست، فقیه، شهامتی را که باید داشته باشد ندارد. ولی حکم اسلام این است. اسلام چنین راه درستی را باز کرده است.
پس ببینید اینها تغیرهایی است در داخل قوانین اسلام به حکم خود اسلام، نه تغییری که دیگری بخواهد بدهد؛ نسخ نیست، تغییر قانون است به حکم قانون.
[۱] . حدیث نبوی
[۲] . در زبان عربی، صیغه مؤنّث به زن اختصاص دارد و صیغه مذکر، وقتی که کنار صیغه مؤنّث قرار بگیرد به مرد اختصاص پیدا میکند، وگرنه مفهوماش اعمّ است. در خود قرآن اینجور است. مثلًا میگوید:
«هَلْ یسْتَوِی الَّذینَ یعْلَمونَ وَ الَّذینَ لایعْلَمونَ» (زمر/ ۹).
اینجا «الَّذینَ» صیغه مذکر است، ولی احدی نمیگوید «مردانی که میدانند»، بلکه میگویند «کسانی که میدانند».
[یا میفرماید:]
«امْ نَجْعَلُ الَّذینَ امَنوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ کالْمُفْسِدینَ فِی الْارْضِ امْ نَجْعَلُ الْمُتَّقینَ کالْفُجّارِ (ص/ ۲۸).
در هیچ مورد کسی نمیگوید که الَّذینَ امَنوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ یعنی مردان مؤمن، بلکه یعنی کسان مؤمن. فقها به طور کلی اینجور تعبیرات را هرگز به مرد اختصاص نمیدهند، این تعبیرات را برای اعمّ از زن و مرد میدانند. «مسلم» یعنی جنس مسلمان.
مثلًا پیغمبر فرمود:
الْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمونَ مِنْ یدِهِ وَ لِسانِهِ
مسلمان کسی است که مسلمانان دیگر از دست و زبان او در امان و به سلامت باشند.
دیگرکسی نمیگوید مرد مسلمان چنین است و این سخن شامل زن مسلمان نمیشود.
[۳] . اینکه فقها اشکال میکردند که آیا جایز است طبیب در معالجه پول بگیرد یا نه، روی این حساب بود که میگفتند اخذ اجرت بر واجبات جایز است یا نه؟ عدهای میگفتند جایز نیست، مثل اینکه انسان بخواهد پول بگیرد که نماز واجباش را بخواند. طبابت واجب است، پس طبیب چون وظیفه واجباش را انجام میدهد حق ندارد پول بگیرد. آنگاه میگفتند بر طبیب فقط طبابت واجب است؛ یعنی اگر مریضی مراجعه کرد، واجب است برایش طبابت کند. اما آیا بر طبیب واجب است که به بالین مریض برود؟ نه. پس حق القدم میگیرد. این بود که اسماش را «حق القدم» میگذاشتند. البته نمیخواهم بگویم که هرچه که واجب است اخذ اجرت بر آن جایز نیست، و حق این است که در واجبات کفاییای که قصد قربت در آنها شرط نیست، اخذ اجرت مانعی ندارد.
[۴] . سوره انفال، آیه ۶۰
[۵] . دروغی که در اسلام حرام است، گاهی به خاطر مصلحتی بزرگتر از دروغ نگفتن، نه به خاطر منفعت، [واجب میشود.] مصلحت، یعنی آنچه که مورد نظر اسلام است، منفعت، یعنی آنچه که مورد نظر من است. دروغ را به خاطر مصلحت بزرگ اجتماعی نباید گفت و اساساً جامعه با دروغ اداره نمیشود.
ولی گاهی به خاطر مصلحت باید دروغ گفت. مثلًا ستمگری از شما در مورد مظلومی- که به هیچ وجه ریختن خوناش جایز نیست، بلکه هرجور هست باید او را حفظ کرد- میپرسد که از او اطلاعی داری یا نه؟ شما هم اطلاع دارید. اگر گفتی اطلاع دارم و راست گفتی، میگوید: الآن او کجاست؟ حال اینجا باید راست گفت یا دروغ؟ یعنی از این دو حرمت، جان یک بیگناه و مخصوصاً یک مجاهد بسیار عظیم و پرارزش را حفظ کنیم یا راستی را؟ [اسلام] میگوید جان او را حفظ کنید.