اولین اصل اساسی تقوی این است که آدمی زندگی خود را از طبیعت، با تلاش و تکاپو استخراج نماید. کسی که اساس و عوامل حیات او از دیگران است، زندگی ندارد، تا از نردبان تکامل که تقوی است بالا برود
نبرد در راه حیات معقول، حافظ تقوی است
دو عامل اساسی همواره در کمین آسیبزدن و مختلنمودن حیات آدمیان نشسته، در انتظار فرصتاند:
عامل یکم، جریانات عوامل و نیروهای عالم طبیعت است، به اضافهٔ احتیاج موجودات آدمی در ادامهٔ زندگی، به جبران ضایعههای بدنی و استهلاک تدریجی اجزای آن.
برای مقاومت در مقابل عوامل و نیروهای مزاحم طبیعت و همچنین برای نگهداری کالبد مادّی از ضایعشدن و تهیهٔ وسایل خوراک و پوشاک و مسکن، یک جهاد مستمرّ لازم است که ادامه زندگی امکانپذیر بوده باشد.
این مجاهدت و تلاش، یکی از ضرورتهای اصیل پدیدهٔ حیات است. حیات آدمی یک لیوان شربت نیست که از یک چشمهساری پر کنند و آن را سربکشند. حیات حقیقی آن است که دائماً، در حال بهوجود آمدن و بهوجود آوردن باشد؛ در غیر اینصورت، بار سنگینی است بر دوش انسان.
برای توضیح این مسأله یک مثال روشنی را میآوریم. تصوّر فرمایید یک انسان تشنه در بیابانی دور از آبادیها، برای بهدست آوردن آب آشامیدنی، همهٔ پیرامون خود را مینگرد، چیزی نمیبیند، از هر طرفی به پهنهٔ بیابان مینگرد، باز چیزی نمیبیند، میرود روی تپّهها، بلکه از بالای آنها چشماش به آب بیفتد، باز چیزی نمیبیند، از تپه پایین آمده از قلهٔ بلند کوه بالا میرود و پس از دقّت و کاوش زیاد از دور درختانی را میبیند، اطمینان پیدا میکند که حتماً، در آن نقطه چشمهساری وجود دارد، از قلّه پایین آمده، کوزه بهدوش مسافت زیادی را با شتاب میپیماید. از سنگلاخها میگذرد، از خارستانها عبور میکند، پستیها و بلندیها را درمینوردد و پس از ساعتهایی به آن درختان میرسد و چشمهساری را در آنجا میبیند، فوراً، سر و صورت خود را شسته و کوزه را از آب آن چشمهسار پر کرده و میآشامد. طعمی که این آب به چنین شخصی دارد و آن گوارایی که شخص مفروض از آب درمییابد، حقیقتاً، طعم حیات داشته و قطرات آن آب که از گلویش پایین میرود، مانند نیروهای زندگی است که وجود او را شاداب میسازد. حال شخص دیگری را فرض کنید که در کاخ باشکوه و مجلّلی نشسته و همهٔ وسایل زندگی برای او در حدّ اعلا آماده است و اگر اشتیاق به آشامیدن آب را برای تشنهٔ واقعی صد درجه قرارداد کنیم، با بروز اوّلین درجهٔ اشتیاق به آشامیدن آب در این شخص کاموَر، خدمتکاران فوراً، در پیالههایی مرصّع و طلاکاریشده، انواعی از آبهای ممتاز را دو دستی برای او تقدیم خواهند کرد. این کاموَر، نه تنها از آشامیدن آب لذّت نخواهد برد، بلکه محال است که طعم حقیقی آب برای او قابل درک بوده باشد، چرا؟ برای اینکه آب را برای او تهیه کردهاند، نه اینکه او آب را تحصیل نموده باشد.
حیات آدمی نیز چنین است؛ یعنی هرکس که توقّع داشته باشد که حیات، قدمرنجه فرموده از لابهلای طبیعت سر بر آورده و راه افتاده و به گلوی آدمی ریخته شود، چنین شخصی نه تنها از حیات لذّت نخواهد برد، بلکه هرگز طعم آنرا نخواهد چشید.
اولین اصل اساسی تقوی این است که آدمی زندگی خود را از طبیعت، با تلاش و تکاپو استخراج نماید. کسی که اساس و عوامل حیات او از دیگران است، زندگی ندارد، تا از نردبان تکامل که تقوی است بالا برود و از حیوانیت عبور کند و به انسانیت برسد و از انسانیت بگذرد و گام به قلمرو فرشتگان بگذارد و آنگاه از آن قلمرو هم بالاتر رود و آنچه آن در وَهم ناید آن شود.
پس اوّلین نوع جهاد در راه خدا عبارت است از «ادامهٔ حیات مستند بر خویشتن» و این تلاش، اساس همهٔ انواع تقواها است که انسان از مرده شدن در طبیعت، به زندگی اختیاری توفیق حاصل مینماید:
مرده بُدم زنده شدم
گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من
دولت پاینده شدم
مولوی
جهاد بهمعنای حفظ حیات معقول انسانها از اختلال و نابودی بهوسیلهٔ دو عامل مزاحم: «طبیعت» و «انساننماها»، ضرورت قطعی دارد
عامل دوم، که بایستی همواره در راه رفع مزاحمت آن جهاد کرد، انسان است. چه چیز؟ انسان؟! بلی انسان. مگر انسان هم مزاحم حیات انسانی دیگر است؟ بلی متأسّفانه. و جهاد و تلاشی که برای رفع و دفع شرّ این موجود لازم است، به قدرت عضلانی و فکری بیشتری نیازمند است. عمق و گسترش و تعداد اسباب دشمنی انسان با انسان دیگر، بهقدری زیاد است که اگر روزی فرا رسد که طبیعت مانند موم در دست بشر تابع ارادهٔ وی بوده باشد و همهٔ قوانین و اجزای طبیعت حتی بدون کار و تلاش به سود انسانها به فعالیت بیفتند، باز خصومت انسانها اگر عمق و گسترش بیشتری پیدا نکند، حداقل تقلیل نخواهد یافت؛ زیرا این موجود، طبیعتاً، خودخواه است. اصلاً مقایسهٔ مزاحمت طبیعت با خصومت انسانها با یکدیگر بههیچ وجه منطقی نیست؛ زیرا کدامین سردی هوا آگاهانه و با تعمّد یک انسان را مبتلا به درد نموده است؟! کدامین آتش با علم به اینکه سوختن عضو آدمی دردناک و او را میکشد، کسی را سوزانده است؟! کدامین کوه آتشفشان با آگاهی و عمد، کِشت و زرع و خانههای مردم را ویران ساخته و به آتش کشیده است؟! ولی انسان در خصومت با انسان دیگر میداند که جسم و جان آدمی آسیبپذیر است و با دیدن آسیب درد میکشد و میسوزد و تباه میگردد. وقیحتر از خود این خصومت، اندیشهها و منطقهایی است که در راه قانونیساختن نابودی انسانها برای اشباع خودخواهیها و لذتپرستیها و نامجوییها به کار میاندازد و این اندیشهها و منطقها را بهقدری مورد اهمیت قرار میدهد که یکصدم آنها برای آباد کردن جوامع و تقلیل آلام بشری که از در و دیوار زبانه میکشد، کافی است. این است عامل دوم جهاد، یعنی جلوگیری از شرّ انساننماهای بدتر از عوامل بنیانکن طبیعت؛ یعنی جلوگیری از شمشیری که با نشان من هستم و هستی تو مشروط بر خواستن من است بر سر انسانهایی که با مشیّت الهی بهوجود آمدهاند، فرود میآید. این انساننماهای تیزدندان، آن خصومت و تنفّر از صلح و صفا را دارند که خفّاشان از نور آفتاب. فتنه و آشوب و نابودکردن ارزشها، غذای روانی این انساننماهاست. اگر جویبار زندگی اجتماعی صاف و زلال باشد، بدون تردید مردم اجتماع، حرکات و سکنات و روابط خود را با یکدیگر سالم نگه میدارند، بدین جهت این فتنهپرستها نمیتوانند از این جویبار زلال ماهی بگیرند؛ لذا همواره چشمهسار جامعه را تیره و کدر میخواهند.
در آیات قرآنی، موضوع فتنه در چند مورد مطرح شده و در برخی از موارد برای از بینبردن فتنه، دستور به جهاد داده است. از آن جمله:
«وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لَا تَكُونَ فِتْنَةٌ…»[۱]
با آنها نبرد کنید تا فتنه مرتفع گردد
«…وَالْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ…»[۲]
و فتنه، بزرگتر از کشتن است
اینان، از حیات طبیعی الهی، خود را محروم ساختهاند؛ لذا نمیتوانند حیات دیگران را هضم نمایند:
زانکه هر بدبخت خرمنسوخته
مینخواهد شمع کس افروخته
مولوی
اگر بتوانید به درون این انساننماهای ضدّبشری راه پیدا کنید و به تماشای درون آنان بپردازید، جز وحشت و اضطراب نتیجهای نخواهید برد. آیا وحشتناک و اضطرابانگیز نیست آن درونی که همهٔ انسانهای روی زمین را در صورت عقربی مجسّم کرده است که باید همهٔ آنها را کشت؟ آیا وحشتانگیز نیست درونی که آدمیان در آن با همهٔ ارزشهایشان، جز لقمهای لذیذ که باید آن را خورد و خود طبیعی را متورّم ساخت، چیز دیگری نیستند.
خلاصه، جهاد، بهمعنای حفظ حیات معقول انسانها از اختلال و نابودی بهوسیلهٔ دو عامل مزاحم: «طبیعت» و «انساننماها»، ضرورت قطعی دارد.
«فمن ترکه رغبة عنه البسه الله ثوب الذل و شمله البلاء و دیث بالصغار و القمائه و ضرب علی قلبه بالاسهاب و ادیل الحق منه بتضییع الجهاد و سیم الخسف و منع النصف»
کسی که از روی اِعراض، جهاد را ترک کند، خداوند لباس ذلّت بر او بپوشاند و بلا و مصیبت او را فراگیرد و با حقارت و پستی در ذلّت غوطهور شود و دلاش مشوّش گردد و هذیانها سر دهد و حق که به جهت ضایع بودن جهاد، ترک شده است، بر او پیروز شود و ذلّت، خود را بر وی تحمیل نماید و از انصاف و عدالت ممنوع گردد.
اگر جویبار زندگی اجتماعی صاف و زلال باشد، بدون تردید مردم اجتماع، حرکات و سکنات و روابط خود را با یکدیگر سالم نگه میدارند، بدین جهت این فتنهپرستها نمیتوانند از این جویبار زلال ماهی بگیرند؛ لذا همواره چشمهسار جامعه را تیره و کدر میخواهند.
پدیدهٔ زندگی، حقیقتی است مولّد که چگونگی اداره و برخورداری از آن تحت اختیار آدمی است، ولی چنانکه بهوجود آوردن آن مربوط به میل و خواست انسان نیست، همچنین نابود ساختن این حقیقت برای او مُجاز نیست.
نتایج اعراض از جهاد
بدانجهت که تکاپوی جدّی برای استخراج حیات از طبیعت و گرفتن حقّ حیات از انساننماهای ضدّ بشریت، مانند تنفّس از هوا برای ادامهٔ زندگی ضرورت دارد، مسامحه و بیاعتنایی دربارهٔ این تکاپو که جهاد نامیده میشود، نتایج زیر را در بردارد:
نتیجه یکم، پوشیدن لباس ذلّت؛ زیرا کسی که برای حیات خود تلاش نمیکند، و از طرف دیگر آن حیات را میخواهد، مجبور است که حیات خود را با گدایی و ذلّت از دیگران بگیرد و بگوید: من هم حیات را میخواهم؛ به من رحم کنید، من قدرت حرکت ندارم، من توانایی زیستن مستند به خود ندارم، بیایید از آن جرعههایی که با تلاش از منبع عالم طبیعت و مبارزه با درّندگان مزاحم حیات به دست آوردهاید، جرعهای هم به من بدهید و اگر رحم بیشتری داشته باشید، آن جرعه را به گلوی من بریزید؛ زیرا من حالِ گرفتن پیاله و بردن آن به دهان را هم ندارم!!! این است لباس ذلّت و پستی که مرگ برای انسان آگاه، از پوشیدن آن لباس آسانتر و گواراتر میباشد. اگر تاریخ بشری را ورق بزنیم و دربارهٔ آمار انسانهایی که برای گریز از ذلّت و حقارت، دست از زندگی شسته و زیر خاک را بر روی خاک ترجیح دادهاند، درست دقّت کنیم خواهیم دید این آمار رقم بسیار بسیار بزرگی را نشان میدهد. خواهیم دید افراد فراوانی بهطور دستهجمعی تن به ذلّت نداده، رهسپار میدان کارزارها شده و به زندگی خود خاتمه دادهاند. خواهیم دید افراد و گروهها، بلکه جوامعی از انسانها برای حفظ حیات معقول و مستند به خویشتن، از مزایا و خوشیهایی که میبایست از دیگران با ذلّت و حقارت بگیرند، دست برداشته، به زندگی فاقد همهٔ لذایذ و مزایا تن در دادهاند. خواهیم دید انسانهایی فراوان بهجهت احساس حقارت و ذلّت، در عشقی که حتّی همهٔ سطوح روانی آنان را فرا گرفته است، خود را از آن عشق منصرف نموده، شخصیت خود را از سقوط در ذلّت نجات دادهاند. آفرینندهٔ جهان هستی، ذلّت و استضعاف را بر مخلوقات خود نمیخواهد. اگر فرض کنیم که با صدها مغلطهکاری و سفسطهبازی بتوانیم خود و دیگران را بفریبیم، در برابر این حقیقت که حیات در اختیار من نیست و این پدیدهٔ شگفتانگیز وابسته به مقام شامخ الهی است «و نفخت فیه من روحی» خود را گول بزنیم و دیگران را کلافه کنیم.
آیهٔ زیر را دقت فرمائید:
«إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءَتْ مَصِيرًا»[۳]
آنانکه به خود ستم کردهاند، هنگامیکه فرشتگان آنانرا در حال عبور از پل مرگ درمییابند، میگویند: شما در دنیا در چه وضعی زندگی میکردید؟ میگویند: ما در روی زمین بینوا و مستضعف بودیم، فرشتگان میگویند: مگر زمین خدا پهناور نبود، تا در آن هجرت نمایید. جایگاه آنان دوزخ است و دوزخ سرنوشت بدی است.
توضیح: در این آیه، آدمی از کیفیت زندگی خود مسؤول قرار میگیرد. او به هیچوجه نمیتواند چنین پاسخ بدهد که زندگی در اختیار خودم بوده است، و من مطابق میل خود زندگی کردهام. بنابراین، هر کسی بایستی پاسخی معقول برای کیفیت زندگی خود تهیه نماید؛ یعنی پاسخ به انتخاب راهها و چگونگیهای زندگی، نه اصل آن، که به هیچوجه مربوط به آگاهی و اختیار او نیست. این مسؤولیت، کشف میکند که پدیدهٔ زندگی، حقیقتی است مولّد که چگونگی اداره و برخورداری از آن تحت اختیار آدمی است، ولی چنانکه بهوجود آوردن آن مربوط به میل و خواست انسان نیست، همچنین نابود ساختن این حقیقت برای او مُجاز نیست.
نابود ساختن زندگی که مبارزه با مشیّت خداوندی است دو شکل دارد:
شکل یکم: خودکشی.
شکل دوم: خودشکنی و پستی و ذلّت، که آدمی بر حیات خود روا میدارد.
نتیجه این ذلت و پستی که انسانی حق ندارد که در مقابل سؤال از این ذلّت و استضعاف اختیاری چنین پاسخ بدهد که زندگی از آن خودم بوده است، و من در ادامه آن، راه ذلت را انتخاب کرده بودم!! اهمیت زندگی با عزت و شرافت و استقلال در درجه ای است که آیات قرآنی برای بهدست آوردن و حفظ آن، جهاد و کشتار را توصیه مینماید، بلکه دستور صادر میکند که به جهاد بپردازید و تن به ذلت ندهید:
«أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ ـ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ…»[۴]
… اجازه داده شده یا اعلان شده است برای کسانیکه ستم دیدهاند، نبرد کنند و قطعاً، خداوند بر پیروز ساختن آنان توانا است. این ستمدیدگان، کسانی هستند که به ناحق از وطنهای خود آواره گشتهاند.
نتیجهٔ دوم: دچار شدن به بلاها و مصیبتها.
اِعراض از تلاش و تکاپو برای حیات، چنانکه گفتیم: زندگی را از استناد به انسانِ زنده سلب میکند، در این صورت، زندگی مانند چراغ فتیلهای میشود که آدمی در دست خود گرفته است و روشنایی آن را درک میکند، ولی کسی که نفت در نفتدانِ آن چراغ میریزد، او نیست بلکه کسی دیگر است که میتواند برای اشباع تمایلات و خواستههای خود، کمّیت و کیفیت آن نفت را تغییر بدهد. از طرف دیگر آن چراغ فتیلهای، همواره در مجرای بادهای طوفانی طبیعت و درندگان انساننما در معرض خاموشی قرار گرفته است. نگهداری این چراغ با فرض وابستهبودن نفتاش به خواست دیگران و احتیاج ادامهٔ روشناییاش به عدم وزش بادهای طوفانی عوامل طبیعت و تمایلات دیگران، بلاها و مصائب و ناگواریهایی است که بیامان در هر لحظهای سراغ چنین زندگی را خواهد گرفت.
نتیجهٔ سوم: دلهره و اضطراب و تشویش دائمی درون.
این یکی از نتایج تباهکنندهٔ حیاتِ وابسته است که از احساس جریان ضعیف حیات از یک طرف و از احتمال خشکیدن آن از منبع به وسیلهٔ عوامل مزاحم طبیعت و درندگان خونخوار از طرف دیگر و در آمیختن آب حیات با گِل و خَس و خاشاک و لجنهای خواستههای دیگران، ناشی میگردد. این دلهره و اضطراب همراه با وسوسههایی است که از تزلزل دائمی حیات ناشی میگردد. آیا فردا من میتوانم آن کاری را که میخواهم انجام بدهم؟ معلوم نیست، تا دیگران چه بخواهند! آیا من میتوانم آن موضوع را هدف قرار بدهم و برای وصول به آن وسایلی را انتخاب کنم؟ معلوم نیست، تا دیگران چه بخواهند! آیا من میتوانم فلان موضوع را زیبا تلقی کنم؟ معلوم نیست، تا دیگران چه بخواهند! اصلاً آیا من زنده هستم، پس کو مختصات زندگی! معلوم نیست تا دیگران چه بخواهند! شگفتا، بنابراین، شما «دیگران» میگوئید: من زنده نیستم؟ بلی، ما نمیگوئیم شما نیستید، میگوئیم هستی شما وابسته به خواست دیگران است، تا خواست دیگران دربارهٔ زندگی شما چه باشد.
نتیجهٔ چنین زندگی این است که آدمی به شمارهٔ احتمالات خواستهٔ دیگران که چگونگی زندگیاش مربوط به آن است، عواملی برای وسوسه و دلهره و اضطراب داشته باشد.
ولی آن زندگی که با هوشیاری و آزادی خود آدمی ادامه پیدا میکند، در معرض دلهره و اضطراب و تشویش و احتمالات متضاد قرار نمیگیرد، این زندگی احتیاج به تکاپو و جهاد دارد.
[حال آنکه] زندگیِ متزلزل و وابسته، از آرزوها اشباع میشود و با هذیانها و سرسامگوییها مستهلک میگردد.
نتیجه چهارم
شکست در برابر حق و پیروزی حق بر اعراضکنندهٔ از جهاد.
این هم یک نتیجهٔ کاملاً بدیهی است که اعراض از تکاپو و جهاد، در دنبال خود میآورد. این نتیجه عبارت است از شکست در برابر حق؛ زیرا چه حقّی بالاتر از حقّ حیات که خداوند به عهدهٔ او گذاشته است؟! این یک شکست بنیادین است که شکستهای بیشماری را در پی دارد. توضیح اینکه وقتی که آدمی حق حیات خود را ایفاء نمینماید، آن حقوق دیگر را که مبتنی بر حق حیات است، از دست میدهد. حقّ تکامل و رشد را از خود سلب میکند، این حق که ایفا نشده است، بر او پیروز میگردد، او حجّت و دلیلی در برابر قانون و حق مزبور ندارد. این شکستخوردهٔ حیات، در برابر بایستگیهای زندگی اجتماعی شکست خورده است. در برابر قوانین اخلاقی و عواطف خانوادگی و چشیدن طعم حیات دیگر انسانها که حقوق مسلّمی هستند، شکست خورده و به زانو درآمده است.
نتیجهٔ پنجم: ممنوعیّت از عدالت و انصاف
آن فرد و جامعهای که از عدالت بر خویشتن که عبارت است از تکاپو در نجات دادن حیات معقول خود از دستبرد عوامل مزاحم طبیعت و درندگان انساننما، امتناع میورزد، چگونه میتوان توقّع داشت که عدالت و انصاف دیگران شامل حال او گردد؟! همواره حق و عدالت در جوامع بشری سراغ کسی را میگیرد که در مجرای بایستگیها و شایستگیها قرار بگیرد و بهعنوان یک انسان زنده در صحنهٔ اجتماع، نقش موجودیت خود را بازی کند، وقتی که فرد یا جامعهای خود را از مجرای مزبور بیرون کشیده و همهٔ شؤون حیاتی وی دستخوش وابستگیهای گوناگون قرار گرفته باشد، چنین فرد و گروهی با از دست دادن اختیاری حقّ[۵] حیات، همواره ستمدیدهٔ خویشتن است، و نمیتواند توقّع آنرا داشته باشد که عدالت و انصاف دیگران سراغ او را بگیرد و با پای خود به بالیناش آید و بگوید: برخیز تا حق تو را از دیگران بگیرم.