انگاره‌هاموضوع‌نامک

حیات جامعه

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله عَلا شأنه و عظُم سلطانه و ظهر سلطانه و ظهر برهانه، صَلِّ اللّهُمَّ عَلَى الدَّلیلِ اِلَیْكَ فِى اللَّیْلِ الألْیَلِ وَ الْماسِكِ مِنْ اَسْبَابِكَ بِحَبْلِ الشَّرَفِ الاْطْوَلِ وَ النّاصِعِ الْحَسَبِ فى ذِرْوَةِ الْكاهِلِ الأعْبَلِ وَ الثّابِتِ الْقَدَمِ عَلى زَحالیفِها فِى الزَّمَنِ الأوَّلِ ، وَ عَلى ألِهِ الأخْیارِ الْمُصْطَفَیْنَ الأبْرارِ سیّما السّادة الولاة و الائمة الهداة.

 

 

 

 

 

 

در میان پدیده‌های این عالم، برخی شگفت‌انگیزتر و برای انسان جالب‌تر بوده است. یکی از آن‌ها پدیدهٔ حیات است، حیات و زندگی

«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما يُحْييکُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ»[i]

اگر قرار نبود بنده در زمینه‌ای که خودم انتخاب کرده‌ام مطالبی به عرض آقایان برسانم بسیار مناسب می‌دیدم ساعتی به بحث پیرامون همهٔ آیاتی که تلاوت شد بپردازم.

آیاتی که تلاوت شد، همه با هم نازل نشده     [ii] و پیرامون یک موضوع هم نیست ولی در عین حال آن‌قدر به‌هم‌بسته و متناسب با اوضاع و احوال روحی و اجتماعی مسلمانان عصر ماست که اگر همهٔ آن‌ها با هم بیان شود و مطالب‌اش یک‌جا گفته آید، فکر می‌کنم اثر عمیق‌تری خواهد داشت، با این‌ حال، باید این‌را برای فرصت دیگری بگذارم و فعلاً به همان بحثی که در برنامه اعلام شده و مربوط به قسمت اوّل آیهٔ اوّل است بپردازم.

در سراسر عالم هستی، عجایب فراوانی وجود دارد. هر گوشه‌ای را دست بزنیم نظام شگفت‌انگیزی به‌چشم می‌خورد که آدمی را در برابر خودش خاضع و خاشع می‌کند؛ به‌خصوص عصری که ما در آن زندگی می‌کنیم، در دل کم‌ترین و ساده‌ترین ذرّات جسم طبیعی، نظام عجیبی را نشان داده است که مدّت‌هاست انظار را از افلاک دور از دسترس و چشم‌رس ما به خود متوجّه کرده است.

ولی در میان پدیده‌های این عالم، برخی شگفت‌انگیزتر و برای انسان جالب‌تر بوده است. یکی از آن‌ها پدیدهٔ حیات است، حیات و زندگی.

قرن‌های متمادی، آدمی از خود می‌پرسید زندگی چیست؟ از کجا آمده است؟ اصل‌اش چیست؟ اوّلین روزی که عالم و دستگاه طبیعت به زیور حیات آراسته شد کِی بوده است؟ پیرامون این مسأله کتاب‌ها، رشته‌های گوناگون علمی به وجود آمده که فعلاً آن‌ها مورد بحث ما نیست.

نکته‌ای که در بحث امشب مورد توجّه ماست این است که اصولاً تنبّه آدمی به زندگی چه وقت و از چه راه بوده است. عدّه‌ای از مسایل است که برای ما امروز خیلی بدیهی و روشن به نظر می‌رسد. مثلاً اگر به آقایان گفته شود که شاید بشر، روزی اصولاً متوجّه مسألهٔ حیات نبوده، شاید خیلی تعجّب کنند،‌ امّا مطالعهٔ تاریخ بشر در اعصار گذشته مجالی برای این تعجّب باقی نمی‌گذارد.

ما مسلّم می‌دانیم آدمی روزها و سال‌ها بلکه قرن‌ها گذشته است که از ساده‌ترین مطالبی که امروز برای ما بدیهی و روشن است کم‌ترین آگاهی نداشته است، پس جا دارد بپرسیم نخستین‌بار که انسان به زندگی متنبّه شد کِی بوده؟ چه شد که آدمی به این پدیدهٔ شگفت‌انگیز و مرموز و اسرارآمیز عالم هستی توجّه پیدا کرد؟ با توجّه به روایات دینی و مذهبی شاید بتوان گفت اوّل‌بار، پیغمبران خدا،‌ بشر را به مسألهٔ حیات و روح متوجّه کردند؛ زیرا یکی از اصول اوّلیهٔ ادیان، مسألهٔ معاد و زندگی پس از مرگ بوده است. پس اوّل‌بار که افکار دینی بر انسان عرضه شده، توأم با تنبّه او به مسألهٔ حیات و مرگ و زندگی پس از مرگ و آغاز و انجام حیات بوده است،‌ امّا اگر کسی از این عاملِ تنبّه صرف‌نظر کند و بپرسد چه عامل عادّی و چه علم تجربی در تاریخ زندگانی انسان بوده که او را به مسألهٔ حیات متوجّه کرده است؛ یعنی اگر فرض کنیم بشر همان‌طور و از همان طریق که آب و خاک و درخت و خواصّ موجودات دیگر را شناخته حیات را هم شناخته، چگونه از طریق علم تجربی و عادّی به حیات پی برده است؟ روشن‌کردن این مطلب و پاسخ به این سؤال، به طور صریح و دقیق و قاطع، شاید میسّر نباشد، آن‌چه در این زمینه است فرضیه‌ها و حدس‌هاست. شاید بتوانیم این‌طور حدس بزنیم که انسان‌ مدّت‌ها در عین حال که زنده بود و زندگی می‌کرد، به مسألهٔ حیات و زندگی توجّه نداشت. شاید سال‌ها بر زندگی او گذشت و ابداً متوجّه یک وجه امتیاز بزرگ میان خودش و موجودات پیرامون خودش نشد برای این‌که تنبّه به بسیاری از مسائل، عامل و انگیزهٔ خاص می‌خواهد و چنین عامل و انگیزه‌ای برای انسان پیش نیامده بود که او را به مسألهٔ حیات متوجّه کند یکی از قوانین معرفتی و علمی قانون «تُعرَف الأشیاء بأضدادها» است؛ یعنی یکی از انگیزه‌هایی که انسان را به شناسایی موجودات وا می‌دارد و راه را به روی چشم ظاهر و باطن او می‌گشاید، برخورد به اضداد است. این مثال معروف است که اگر ما همیشه در روز روشن زندگی می‌کردیم شاید از روشنی، تصوّر صحیحی نداشتیم و روشنی را درست نمی‌شناختیم. همین نور و همین روشنایی که ما هر چیز دیگر را از نظر صراحت و شناسایی به او مثال می‌زنیم و ضرب‌المثل ما در صراحت و شناختگی است، اگر به تاریکی برخورد نکرده بودیم، آن‌را نمی‌شناختیم و متوجّه آن نمی‌شدیم.

پس می‌توان حدس زد که انسان، اوّل به حیات توجّه نداشت، بعد یک روز برخورد کرد به یک لاشهٔ بی‌حرکت که در یک کناری افتاده بود. رفت جلو، دید لاشهٔ یک جاندار است. انسان یا حیوان، امّا بی‌حرکت، نفس نمی‌کشد، نمی‌جنبد، راه نمی‌رود، حرکتی در او احساس نمی‌شود. با خود فکر کرد، چه شده؟ این جانور، نظیر هزاران جانور دیگر تا دیروز می‌جنبید، حرکت داشت، جنب‌وجوشی داشت، تلاشی داشت، کوششی داشت، چه شده است که از کار افتاده؟ آمد اندام‌های او را یکی‌یکی بررسی کرد، دست‌اش را دید، ‌پای‌اش را دید، شکم‌اش را دید، پوست‌اش را دید، گوشت‌اش را، سرش‌ را، کمرش، ‌چشم، بینی، دهان، همهٔ اندام‌های او را یکی‌یکی بازرسی کرد، دید سر مویی از او کم نشده، تعجّب کرد، پس چه شده است‌ این موجود از حرکت افتاده؟ شاید خیلی فکر کرد امّا فکرش به‌جایی نرسید. مگر آدمی به این زودی می‌تواند بر معمّاهای جهان هستی دست پیدا کند؟ گذشت این صحنه، در نظر او کهنه شد، شاید هم فراموش کرد، ولی این صحنه‌ای بود که باز در زندگی انسانی تکرار می‌شد. هم‌چه نبود که یک‌بار بیاید و برود، مکرّر تکرار می‌شد، مکرّر برخورد کرد به چنین جانورانی از کارافتاده، بی‌حرکت. ناچار اندیشید و اندیشید تا بدین نتیجه رسید که این موجود تا دیروز کار می‌کرد، کوشش داشت، امروز از کار و کوشش افتاده، از اندام‌های تن او هم هیچ کم نشده؛ پس باید همراه با این اندام‌های موجود، یک جزء نامرئی، یک موجود نامرئی و احساس‌ناشدنی دیگر باشد که او مبدأ حرکت و منشأ تلاش و کوشش و انگیزهٔ او بر آن همه جنب‌وجوش بود و او از دست‌اش رفته، از اوجدا شده، با او دیگر نیست. اسم این موجود معمّاییِ نادیدنی را گذاشت روح و جان. به اصطلاح فلسفی و علمی،‌ نفس،  و در زبان متداول و متعارف جان و روح که منشأ حیات و زندگی است و خاصیت حیات و زندگی نیز کار و کوشش است؛ بنابراین، انسان با علم تجربی، با محاسبهٔ ساده‌ای که خودش داشت، دریافت که برخی از موجودات این عالم دارای جزئی نامرئی هستند به نام جان و آن جان است که منشأ تلاش و جنب و جوش  و حرکات آن‌هاست. اتفاقاً تعریفی که فلاسفهٔ ما برای نفس کرده‌اند این حدس را تأیید می‌کند.

 

 

 

 

 

 

 

انسان با علم تجربی، با محاسبهٔ ساده‌ای که خودش داشت، دریافت که برخی از موجودات این عالم دارای جزئی نامرئی هستند به نام جان و آن جان است که منشأ تلاش و جنب و جوش  و حرکات آن‌هاست.

 

 

 

 

 

 

 

 

نفس، منبع نیرویی است همراه با یک جسم طبیعی که آن جسم را توانا می‌کند که به کار و کوشش بپردازد و از آلات و اندام‌های گوناگونی که دارد استفاده کند و کارهایی را که از شؤون زندگی است انجام دهد.

صدرالمتألهین در اسفار، بعد از بحث زیاد، نفس را این‌طور تعریف می‌کند:

«النّفس کمال اوّل لجسم طبیعی آل یصدر عنه کمالاته الثانیة بآلات یستعین بها علی افعال الحیاة»[iii]

نفس، منبع نیرویی است همراه با یک جسم طبیعی که آن جسم را توانا می‌کند که به کار و کوشش بپردازد و از آلات و اندام‌های گوناگونی که دارد استفاده کند و کارهایی را که از شؤون زندگی است انجام دهد.

ملاحظه می‌فرمایید، معرِّف فلسفی و علمی نفس این است: سرچشمهٔ نیرویی که انسان با آن می‌تواند کار و تلاش و کوشش کند، بنابراین ما هم‌چه می‌یابیم که نخستین خاصیت اصلی حیات و زندگی، کار و کوشش و تلاش مداوم است. آن موجودی که از کار و کوشش می‌ایستد، او را نمی‌توان زنده گفت. دانشمندان، دنبال این نظر، به یک نکتهٔ بسیارحسّاس و اساسی دیگر نیز برخوردند و آن این است که صرف حرکت و جنبش، ‌نشانهٔ کامل حیات نیست. موجود زنده، حرکات و جنبش‌های گوناگونی دارد، دارای رنگ‌های مختلف و در جهت‌های مختلف؛ ولی درعین حال مرتبط به یکدیگر و متشکّل، و کارها و تلاش‌ها و فعّالیت‌های موجود زنده، متوجّه یک هدف معین است. با افزودن این نکته، باید حیات و زندگی را این‌طور تعریف کنیم و بگوییم:

حیات و زندگی،‌ عبارت است از کار و کوشش و تلاش و جنبش‌های گوناگون و همه‌جانبه، امّا در راه تکامل و تأمین یک هدف عالی.

این مفهوم عادّی و در عین حال، مفهوم علمی کلمهٔ‌ حیات است، ‌و زندگی، یک مرتبه ندارد. یک درجه از حیات، حیات نباتی و زندگی گیاهی است. گیاه زنده است. یک دانه گندم را شما سال‌ها در گوشهٔ انبار بگذارید، یک دانهٔ گندم است، نه کم می‌شود و نه زیاد. اگر موش آن‌را نخورد، اگر آفت دیگری به آن نرسد، سال‌ها به همین صورت می‌ماند و یک دانهٔ گندم نه تکاملی دارد نه حرکتی. حالا این دانهٔ گندم را در خاک بکارید، به آن آب بدهید، سبز شود، جان پیدا کند، جاندار بشود، دانهٔ گندمِ سبزشده، بهره‌ای از جان و حیات پیدا کرده است. چه می‌کند؟ آرام نمی‌نشیند، شروع می‌کند از اطراف و جوانب خودش موادّ غذایی را جذب‌کردن و رشدکردن. کارهای مختلف انجام می‌دهد. در اثر کارهای مختلف، دانه، شکافته می‌شود، ساقه پیدا می‌شود، ساقه، برگ می‌دهد، در داخل برگ و ساقه، خوشه پیدا می‌شود و بعد یک دانهٔ گندم، چندین دانه گندم می‌شود. این حرکات گوناگون جذب و دفعی که دارد،‌ تولید مثلی که دارد، این‌ها خواصّ زندگی گیاهی است. زندگی گیاهی به همین اندازه است که یک دانهٔ گندم در طی یک سیر تکاملی، چند دانه گندم شود. همین ـ ملاحظه می‌کنید این تکامل،‌ فقط کمّی است. یعنی در نباتات، تقریباً تکامل، بیش‌تر تکامل کمّی است، کیفی خیلی زیاد نیست. حرکت،‌ محدود است، میدان حرکت محدود است، هرجا که ریشه به آن برسد و هر چیز که تحت تأثیر عوامل دیگر قابل جذب به‌وسیله ریشه شده باشد بهرهٔ نبات و گیاه از حیات و جان همین است. حرکات متنوّعی دارد به سوی کمالِ کمّی؛ یعنی مقدار آن افزوده می‌شود. یک دانه گندم، ‌صد دانه می‌شود.

رتبهٔ عالی‌تر،‌ حیات جانوری است. یک حیوان هم، از حیات بهره‌ای دارد، خیلی شبیه به یک نبات، جذبی و دفعی و تولید مثلی؛‌ ‌کوشش برای بقای خود و بقای نوع خود؛ با این فرق که میدان تلاش و جنب‌وجوش حیوان وسیع‌تر است. گندم نمی‌توانست از جای خودش حرکت کند، اگر موادّ غذایی به او نمی‌رسید خشک می‌شد، اگر کشاورز به او آب نمی‌داد،‌ از بی‌آبی می‌خشکید، حرکت‌اش متوقّف می‌شد، از سیر تکاملی باز می‌ایستاد. امّا حیوان این‌طور نیست، دایرهٔ فعالیت‌اش وسیع‌تر است، به دنبال خوراک و غذا می‌رود، دنبال آب می‌رود، به دنبال شرایط مساعد‌ می‌رود، با دشمنان خودش بهتر و کامل‌تر می‌جنگد، برای تولید مثل خودش بهتر می‌کوشد. تلاش و کوشش توأم با حرکت از این‌جا به آن‌جا، متوقّف بر استفاده از یک ابزار جدید و برخورداری از یک کمال نوظهور، یعنی با احساس و ادراک است. پس تلاش حیوان از نظر این‌که از دایرهٔ جذب و دفع و تولید مثل و کوشش برای بقا‌ی حیات پا بیرون نگذاشته، با تلاش گیاه چندان فرقی ندارد ولی دایرهٔ فعالیت او وسیع و تجهیزات‌اش بیش‌تر است. این هم حیات حیوان.

مرتبهٔ عالی‌تر حیات، حیات انسان است. نه تنها دایرهٔ فعّالیت انسان از دایرهٔ فعّالیت حیوان بسیار وسیع‌تر است، بلکه هدف تکاملی او بسیار عالی‌تر است. معمولاً برای حیات حیوانی جانوری،‌ حیات انسانی، همین سه نوع.

‌امّا امشب، یک نوع حیات دیگر را متناسب با آیه‌ای که تلاوت شد مطرح می‌کنیم و آن حیات جامعه است. علاوه بر این‌که گیاه زنده است، حیوان،‌ زنده است، یک فرد انسان، زنده است، جامعهٔ‌ انسانی نیز زنده است.

جامعه‌شناسان، چنین می‌گویند که جامعه، دارای حیات، تکامل، کودکی، جوانی، سنین کمال، پیری و انحطاط و مرگ است، حتی گذشته از شعور و ادراک افراد، خود نیز دارای ادراک و شعور است. حیات جامعه از حیات انسان عالی‌تر و راقی‌تر است. نشانهٔ حیات جامعه نیز همان تلاش و کوشش مداوم و همه‌جانبه در راه تکامل و رسیدن به کمالات بیش‌تر است. جامعه نیز ممکن است نمونه‌ای از یک موجود زنده باشد، ممکن است نمونه‌ای از یک موجود مرده باشد. با این مفهوم عالی از حیات، حالا آیه قرآن را برای آقایان ترجمه می‌کنیم. ببینید از این آیه چه می‌فهمید:

ای مردم مسلمان، دعوت خدا و دعوت پیغمبر خدا را بپذیرید…

خدا و پیغمبر خدا ما را به چه دعوت می‌کنند؟

دعوت می‌کنند شما را به چیزی که به شما حیات می‌بخشد و بدانید که خدا میان دل انسان و انسان حائل و حاجب است و بدانید که شما روزی  به خداوند باز می‌گردید و در روز رستاخیز در پیشگاه خدا گرد می‌آیید.

این ترجمهٔ آیه است؛ یعنی تقریباً خالی از تفسیر.

حالا آقایان از کلمهٔ‌ حیات‌بخش از این آیه که فرمود:

خداوند و پیغمبر شما را دعوت می‌کند به چیزی که به شما حیات می‌بخشد…

شما از این چه درک می‌کنید؟ خود آقایان چه می‌فهمید؟ لابد مایل هستید بدانید مفسّرین چه گفته‌اند؟

مفسّرین در معنی «مایحییکم» چهار وجه گفته‌اند:

یک دسته گفته‌اند:

بپذیرید دعوت خدا و پیغمبرش را. این‌ها شما را دعوت می‌کنند به چیزی که شما را به بهشت و حیات جاویدان بهشتی می‌رساند.

این‌ها حیات را حیات جاویدان بهشتی معنی کرده‌اند.

یک دسته این‌طور معنی کرده‌اند:

بپذیرید دعوت خدا و پیغمبر خدا را که شما را دعوت می‌کند به قرآن و علم قرآن و علم، سرمایهٔ حیات است. «النّاس موتی و اهل العلم احیاء»

این‌ها حیات را به علم تفسیر کرده‌اند.

دستهٔ دیگر گفته‌اند:

بپذیرید دعوت خدا و پیغمبرش را که شما را دعوت می‌کنند به ایمان که ایمان سرچشمهٔ حیات است برای شما. مرد باایمان زنده‌دل است و مرد بی‌ایمان مرده‌دل. ایمان، حیات قلب است و کفر، موت قلب است.

دستهٔ چهارم این‌طور معنی کرده‌اند:

بپذیرید دعوت خدا و پیغمبرش را که شما را دعوت می‌کنند به جهاد، به جنگ، که به شما حیات می‌بخشد.

این دستهٔ چهارم حیات‌بخش‌بودن جهاد را دو جور گفته‌اند:

یکی این‌که اگر کسی در راه جهاد کشته شد نمی‌میرد:

«ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»[iv]

معنی آیه قبل این می‌شود که: خدا و پیغمبر شما را دعوت می‌نمایند به جنگ و جهاد در راه خدا تا در راه او کشته شوید و از زندگان جاوید گردید.

دسته دیگر می‌گویند: نه، مقصود از این‌که خداوند می‌فرماید جهاد سرچشمهٔ حیات است برای شما، حیات جامعه است. حیات اجتماع است. اجتماع، با جهاد و تلاش برای حفظ مقدّسات و حقوق خود زنده است و اسلام، مردم را دعوت می‌کند به چیزی که آن‌ها و جامعهٔ آن‌ها را همواره زنده نگه می‌دارد.

حالا به نظر آقایان، کدام‌یک از این معانی با این آیه مناسب‌تر و با توجّه به اوّل و آخر آیه دل‌چسب‌تر به نظر می‌رسد؟

 

 

 

 

 

 

 

حیات جامعه از حیات انسان عالی‌تر و راقی‌تر است. نشانهٔ حیات جامعه نیز همان تلاش و کوشش مداوم و همه‌جانبه در راه تکامل و رسیدن به کمالات بیش‌تر است.

 

 

 

 

 

 

 

 اسلام، دینی است که پیروان زنده تربیت می‌کند. جامعهٔ مسلمانان، جامعهٔ زنده است. فردفرد مسلمانان، زنده، جامعهٔ آن‌ها هم زنده و جامعهٔ زنده، جامعه‌ای است که ترقّی دارد، جذب و دفع دارد، تلاش و کوشش دارد، در راه تکامل هیچ‌گاه از حرکت باز نمی‌ایستد.

این را عرض نمایم:‌ آیات قبل از این آیه، بیش‌تر مربوط به جهاد است. آیات بعد هم بیش‌تر مربوط به جهاد است و از آیات قبل و بعد چنین پیداست که این سلسله‌آیات، بعد از جنگ بدر نازل شده است. مسلمین در جنگی پیروز شدند. پیروزی به آن‌ها نشاطی داد و حالا نوبت آن رسیده است که به‌هم‌بسته‌تر باشند و با کوشش دسته‌جمعی در راه اعلای اسلام بکوشند. این آیات در چنین زمینه‌ای نازل شده است و چنین به نظر می‌رسد که منظور از این آیات این بوده که مردم مسلمان را بعد از آن پیروزی درخشان، به هیجان در بیاورد و آن‌ها را برای کارهای وسیع‌تری، جنگ‌های بزرگ‌تر و تلاش‌های بیش‌تر آماده کند؛ بنابر این، من گمان می‌کنم باید از این آیهٔ شریفه، معنای کامل و وسیعی را بفهمیم و آن این است که اسلام، دینی است که پیروان زنده تربیت می‌کند. جامعهٔ مسلمانان، جامعهٔ زنده است. فردفرد مسلمانان، زنده، جامعهٔ آن‌ها هم زنده و جامعهٔ زنده، جامعه‌ای است که ترقّی دارد، جذب و دفع دارد، تلاش و کوشش دارد، در راه تکامل هیچ‌گاه از حرکت باز نمی‌ایستد.

این است جامعه‌ای که اسلام و قوانین اسلام و تعالیم اسلام باید تربیت کند.

بسیار خوب، آیا عمل هم همین‌طور شد؟ آیا اسلام به تأمین چنین منظوری موفق شد؟ بله، تاریخ اسلام نشان می‌دهد چگونه تعالیم مقدّس اسلام در مدّت بیست‌وسه سال، ملّت مرده یا لااقل نیمه‌مردهٔ عرب را به صورت ملّت زنده‌ای در آورد. شما در گذشتهٔ اسلام مطالعه کنید. کدام‌یک از آثار حیات و زندگی است که در گذشتهٔ اسلام نمی‌بینید؟‌ جامعهٔ مسلمانان جنبش نداشت؟ کوشش نداشت؟‌ در حال توسعه نبوده؟ جامعه‌های دیگر را جذب نکرد؟ و افراد فاسد و عوامل فساد را دفع نکرد؟‌ گذشتهٔ اسلام، ‌گذشتهٔ درخشانی است. قرن‌هاست که جامعهٔ مسلمانان به حال خواب درآمده‌اند، ‌اّما قرون اوّلیهٔ اسلام این‌جور نبود……[v]

یادم می‌آمد که کتاب مروج‌الذّهب مسعودی را که تاریخ بسیار شیرین و در عین حال محقّقانه‌ است مطالعه می‌کردم. در اثنای مطالعهٔ تاریخ مسعودی، به نکاتی برخورد می‌کردم که راستی دل را روشن می‌کرد. آقایان توجّه دارند که یکی از ارمغان‌های علم جدید برای ما این است که در بسیاری از علوم باید روش تخیّل و قیاس را دور انداخت و از افزار تجربه و مشاهده استفاده کرد. در علم پزشکی باید به جای استفاده از افسون و جادو یا خیال‌پردازی و کلیّات‌بافی از تجارب عملی و استخراج قوانین علمی، از آن تجارب استفاده کرد. با خیال، علمِ پزشکی‌ساختن درست نیست. چنین علم پزشکی به درد نمی‌خورد. در علم جغرافی با خیال‌ و تخیّل، اوضاع و احوال دریاها و خشکی‌ها و مناطق زمین را معیّن کردن و دربارهٔ احوال و اوضاع مردم گوناگون به اتّکای قیاس‌‌های بی‌پایه اظهارنظرکردن روش نادرستی است. در علم فیزیک و شیمی و طبیعی همین‌طور. این یکی از شاه‌کارهای فکر جدید اروپا بعد از دورهٔ نهضت و رنسانس است. خوب، حالا خوب است به آقایان عرض کنم که مسعودی در ده‌ها جا از کتاب مروج الذّهب بر این نکته تصریح می‌کند.

حالا یک نمونه‌اش را عرض می‌کنم:

در یک جا می‌گوید که جاحظ در کتاب عجائب البلدان گفته است: رود سند که در هندوستان است از رود نیل که در مصر است سرچشمه گرفته است و این دو رودخانه با همدیگر پیوند دارند و به هم مربوطند. بعد می‌گوید یا للعجب! این آقای جاحظ در گوشهٔ کتابخانه‌ها نشسته و به قیاس‌ها و تخیّل‌ها دربارهٔ مسائل جغرافیایی که احتیاج به مشاهده و گردش و رفتن و دیدن دارد اظهارنظر می‌کند. مسعودی نقل می‌کند که دلیل جاحظ بر این‌که رودخانهٔ سند هندوستان از رودخانهٔ نیل مصر سرچشمه گرفته این است که هم در رودخانهٔ نیل تمساح پیدا می‌شود و هم در رودخانه سند و باید این تمساح‌های رودخانهٔ سند از رودخانهٔ نیل آمده باشند.

مسعودی این دلیل را مسخره می‌کند و می‌گوید آقایانِ جاحظ‌ها! در گوشهٔ کتاب‌خانه‌ نشستن و درباره مسائلی که احتیاج به مشاهده و آزمایش دارد اظهارنظرکردن روش نادرستی است و محصول‌اش همین لاطائلات است. این‌که عرض می‌کنم لاطائلات بیان خود اوست. می‌گوید که کتاب جاحظ و کتاب‌های نظیر آن، از آن‌جا که به قیاس‌های وهمی تکیه دارد، ‌پر است از اباطیل و مطالب نادرست.

ملاحظه کنید مسعودی در قرن چهارم تا این پایه روشن‌بینی علمی دارد. مسعودی یک دانشمند بی‌دین و دور از اسلام نیست. گوشه‌ها و کنارهای همین کتاب را مطالعه کنید خواهید دید چه اخلاصی به اسلام دارد و مخصوصاً چه اخلاصی به ساحَت مقدّس حضرت علی و فرزندان علی (ع) دارد.

این نمونه‌ای بود که به عنوان مثال گفتیم. به هر حال اسلام آمد جامعه‌ای زنده ساخت، امّا مع‌الاسف، قرن‌ها می‌گذرد که جامعهٔ مسلمین، به‌خصوص، جامعه…. در خوابی عمیق فرورفته است. خواب، نیمه‌حالتی است از مرگ. از آدم خواب همهٔ آثار و کارها و حرکات موجود زنده سر نمی‌زند. ‌نفس می‌کشد، خون‌اش هم در جریان است، غُدَدش کار می‌کند، امّا آثار و حرکاتی از او چندان مشهود نیست. جامعهٔ ما مسلمین به چنین حالتی درآمده است، به خواب رفته، خوابی عمیق. ‌آیا می‌شود جامعهٔ ما از خواب بیدار شود؟ این را آقایان توجّه داشته باشند این خواب، شاید سابقهٔ ده قرنی دارد. ده قرن، ‌برای این‌که باز یادم آمد که مسعودی در یک گوشهٔ دیگر از کتاب خودش می‌گوید: من رفتم به ترکیه، به قسطنطنیه، کنار دریای سیاه،‌ بعد آن‌جاها را وصف می‌کند، چون مروج‌الذّهب کتاب تاریخی است توأم با جغرافیا، وصف می‌کند، دریای سیاه چه جور است، ‌دریای مدیترانه چه جور است، بعد می‌گوید: نزدیک قسطنطنیه، خلیجی است به نام خلیج قسطنطنیه. در انتهای این خلیج،‌ که خیلی کم‌عرض و باریک است، برج و بارویی است. این برج و بارو را رومی‌ها ساخته بودند تا کشتی‌های جنگی مسلمانان را که برای فتح روم در دریای مدیترانه جنگ می‌کرد ببینند و با آن‌ها مقابله کنند. بحریهٔ نیرومند اسلام در دریای مدیترانه برای جنگ با باقی‌ماندهٔ دولت روم در این نواحی جنگ می‌کرد. بعد مسعودی با لحن حسرت‌آمیزی می‌گوید: یاللاسف! این‌که می‌گویم مال حالا نیست، مال آن روزها بوده، حالا با کمال تأسّف مسلمان‌ها از مرز خودشان عقب‌نشینی کرده‌اند، حالا رومی‌ها با ما در خلیج قسطنطنیه نمی‌جنگند، در داخل سرزمین اسلام با ما می‌جنگند، بنابراین ملاحظه می‌کنید دوران انحطاط و عقب‌نشینی جامعهٔ مسلمین از همان قرن چهارم تقریباً شروع می‌شود، جامعهٔ مسلمین به خوابی رفته است، ده قرنی. آیا می‌شود این جامعه را از خواب بیدار کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

اسلام آمد جامعه‌ای زنده ساخت، امّا مع‌الاسف، قرن‌ها می‌گذرد که جامعهٔ مسلمین، به‌خصوص، جامعه…. در خوابی عمیق فرورفته است. خواب، نیمه‌حالتی است از مرگ

 

 

 

 

 

 

 

ما هرچه جلو می‌آییم، می‌بینیم بر شمارهٔ افراد روشن‌فکر باایمان علاقه‌مند به رشد و تعالی مسلمانان افزوده شده است؛ تا آن‌جاکه من گمان می‌کنم به جرأت می‌توان گفت که در عصر ما، اصلاح‌طلبان روشن‌فکر باایمان، ‌به‌صورت یک قشر، یک قشر جدید در جامعهٔ ما درآمده‌اند.

اگر یک آدم، دو روز پشت سر هم بخوابد، برای بیدارکردن او به این طبیب و به آن طبیب، به این داروی قوی، به آن داروی قوی متشبّث می‌شویم. برای بیدارکردن جامعه‌ای که به خواب ده‌ قرنی فرو رفته، ‌نیروی زیادی لازم است. چه کنیم؟ فرصت‌هایی در این ده قرن به دست آمده، امّا تقریباً بدون استفاده از دست رفته است. در همین پنجاه ـ شصت سال پیش که فرهنگ و تمدّن غربی به سوی اسلام روی‌آور شد چه فرصت مناسبی پیش آمد. آیا به نظر شما این فرصت مناسبی نبود که جامعهٔ مسلمین با یک ضربت از خواب عمیق بیدار شود و خودش را برای ادامهٔ حیات شرافت‌مندانه‌ای که درخور مسلمانان است آماده کند؟

به نظر من بسیار فرصت مناسبی بوده. من فکر می‌کنم مطالعه در تاریخ همان سال‌های اوّل ارتباط بسیار نزدیک میان بلاد اسلامی و غرب نشان می‌دهد فرصت مناسبی از دست‌ها رفته است. در همان موقع افراد روشن‌بینی بودند که مسلمان‌ها را به روشن‌بینی، به آمادگی، به نهضت و حرکت و جنبش دعوت کردند امّا متأسفانه مسلمان‌ها به این ندا و دعوت اصلاح‌طلبانهٔ آن‌روز پاسخ صحیحی ندادند.

در تابستان گذشته، کتاب تنبیه الأمّة و تنزیه الملّة مرحوم آیت الله نائینی، رحمت‌الله علیه، که از مراجع بزرگ شیعه و مراجع تقلید همین دوره بوده‌اند، مطالعه می‌کردم، دیدم این مرد بزرگ در گوشهٔ نجف، چه مطالعاتی داشته، چه‌قدر روشن، چه مطالبی به عقیدهٔ خودش به زبان ساده برای فهم عموم نوشته و چاپ کرده و در دسترس عموم گذاشته است. مرحوم آیت الله نائینی، با نوشتن این رساله و چاپ و نشر آن، مقام و موقعیّت خطیر خودش را به خطر انداخت، امّا آیا آن اثری که باید این رسالهٔ سودمند، که از مرکز روحانیت شیعه صادر شده بود در مردم بکند، کرد؟ نه،‌ چرا؟

برای این‌که افراد روشن و اصلاح‌طلب در آن سال‌ها بسیار کم و انگشت‌شمار بودند. ما تاریخ آن دوره را که ورق بزنیم به افراد بسیار معدودی برخورد می‌کنیم که روشن و در عین حال با ایمان باشند؛ به همین جهت، آن فرصت تقریباً بی‌آن‌که از آن استفادهٔ شایانی بشود از دست رفت. امّا یک ثمر داشت؛ فعّالیت‌های آن موقع، یک ثمر داشت و آن ثمر، این بوده که ما هرچه جلو می‌آییم، می‌بینیم بر شمارهٔ افراد روشن‌فکر باایمان علاقه‌مند به رشد و تعالی مسلمانان افزوده شده است؛ تا آن‌جاکه من گمان می‌کنم به جرأت می‌توان گفت که در عصر ما، اصلاح‌طلبان روشن‌فکر باایمان، ‌به‌صورت یک قشر، یک قشر جدید در جامعهٔ ما درآمده‌اند. آن‌ها دیگر افراد انگشت‌شمار نیستند. یک قشر وسیع هستند که تقریباً بسیاری از سرزمین ما را گرفته‌اند. من در تهران، در مشهد، در شیراز، در قم، در اصفهان، در این شهرهایی که تاکنون خبر دارم، ‌عدّهٔ قابل توجّهی را می‌شناسم که اگر کوششی شود، این عدّه به هم بستگی پیدا کنند، تعارف پیدا کنند، همدیگر را بشناسند، تفاهم پیدا کنند، دست به دست هم بدهند، فرصتی بسیار جالب و پرارزش به دست ما می‌دهد که تکانی بخوریم و خود را از خواب عمیق ده قرنی بیدار نماییم.

«انّ لله فی ایّام دهرکم نفحات، الا فتعرّضوا لها»

به قول ملّای رومی:

گفت پیغمبر که نفحت‌های حق

اندر این ایّام می‌آرد سبق

گوش هش دارید این اوقات را

در ربایید این چنین نفحات را

نفحه‌ای آمد شما را دید و رفت

هرکه را می‌خواست جان بخشید و رفت

نفحه‌ای دیگر رسید آگاه باش

تا از این هم وانمانی خواجه تاش

نفحات و فرصت‌هایی آمد پرارزش، از دست ما رفت. بیدار باشیم که نفحه‌ای که الان رسیده و فرصتی که اکنون در دست ماست بی‌ثمر از دست ما نرود. آقایان اصلاح‌طلبان باایمان روشن‌فکر، که همان‌طور که عرض کردم، بحمدالله، شمارهٔ آنها کم نیست می‌توانند منشأ و مصدر نهضت بسیار سودمندی برای عمران و آبادی دین و دنیای ما باشند امّا بشرطها و شروطها. جان عرایض من بیش‌تر در این شرطها و شروطهاست.

باید از تلخی‌های گذشته عبرت گرفت. باید گذشته را مطالعه کرد، خطاهای گذشته را شناخت، تا آن‌جاکه می‌شود از تجدید این خطاها  و لغزش‌ها و اشتباهات اجتناب کرد.

در همان نهضتی که عرض کردم، تقریباً پنجاه ـ شصت سال پیش در کشور ما به‌وجود آمد و فرصت بسیار مناسبی بود برای این‌که مردم مسلمان به‌پا خیزند و خود را از بدبختی‌ها و ذلّت‌ها نجات دهند و عزّت اسلام‌پسندی به‌دست آورند در همان نهضت خطاهای مختلفی به‌چشم می‌خورد.

یک‌دسته از اصلاح‌طلبان روشن‌فکر، به جای آن‌که دست همکاری به‌سوی مردم باایمان دیگر دراز کنند، به‌روی مردم باایمان دیگر، روی اختلاف سلیقه تیغ‌ کشیدند. آخر چه جای آن است که مردم مسلمان به استناد اختلاف در سلیقه به روی هم تیغ بکشند، نیش قلم به کار بیندازند و یکدیگر را خراب کنند؟! مبارزات و فعّالیت‌های آن دوره بیش‌تر منفی بود. این دسته، آن دسته را نفی می‌کرد، آن‌دسته این دسته را خنثی می‌کرد، کوشش‌ها و تلاش‌ها بیش‌تر خنثی‌کننده بود. یک دسته مدرسه را تحریم می‌کرد، و خیال می‌کرد با این اقدام منفی می‌تواند جامعه مسلمان و طبقهٔ نورَسته مسلمانان را نگه دارد و دستهٔ دیگر مظاهر دینی دیگر را مسخره می‌کرد و خیال می‌کرد با این وسیله می‌تواند خود را به فرهنگ و تمدّن جدید نزدیک‌تر کند.

مبادا ما هم این اشتباه را بکنیم. باید کوشش کنیم این اشتباه تکرار نشود. این کار هم تعارف و تفاهم و شناسایی بیش‌تر، ارتباط بیش‌تر متدیّنین در هر دسته و رشته‌ای که هستند با یکدیگر است.

عدّه‌ای از جوانان دانشگاه به مناسبت چهلم مرحوم آیت الله بروجردی به قم آمده بودند. این آقایان در حدود دویست نفر بودند و با جمعی دیگر از روشن‌فکران متدیّن قم در مجمعی گرد آمده بودند. آن روز گفتم:‌ آقایان! برای ما بسیار غنیمت است که می‌بینیم بین حوزه قم، که یک مهد علمی بزرگ امروز مسلمانان است و بین دانشگاه، که مرکز بزرگی برای تربیت جوانان است روابط نزدیک‌تر، که منجر به تعارف و تفاهم بیش‌تر خواهد شد برقرار شده است، ولی این اندازه کافی نیست. باید بر این ارتباطات افزوده بشود.

آیا بهتر نیست همهٔ ما همدیگر را بیش‌تر بشناسیم؟ به نظر من این‌گونه مجالس، هر قدر متنوّع‌تر باشد به این منظور کمک فراوان می‌کند. قدم اوّل این است که طبقات مختلف جامعهٔ‌ مسلمانان کوشش کنند همدیگر را بهتر بشناسند. با شناسایی، با گفت‌وگوی آرام در محیط آرام و خالی از تعصّب می‌توانیم بسیاری از فاصله‌ها را از میان برداریم. می‌توانیم یک جامعهٔ وسیع و متشکّل به وجود آوریم. این یک قدم است. در این قدم باید مواظب باشیم ندانسته چیزی نگوییم. فقط آن‌چه می‌دانیم بگوییم. خارج از دایرهٔ معلومات خود اظهارنظر نکنیم. مبادا یک نفر تحصیل‌کردهٔ‌ دانشگاه که در یک رشته از رشته‌های علمی تخصّص دارد به خود اجازه دهد ندانسته دربارهٔ حقایق اسلام سخنی به نفی یا اثبات بگوید. یا به عکس، یک نفر دانشمند فقیه، که در فقه تبرّز دارد، ندانسته در مسایل غیرفقهی اظهارنظر نابه‌جا کند. باید هرکس بکوشد در حدود معلومات و دایرهٔ معلومات رشته‌هایی که در آن تخصّص دارد اظهارنظر کند و در مسایل تازه‌ای که پیش می‌آید اگر افرادی را نداریم که معلومات لازم برای حلّ آن مسائل داشته باشند باید کوشش کنیم تا چنین افرادی به‌وجود آیند نه این‌که چون این چنین افردی موجود نیستند ندانسته و نسنجیده نظری گوییم، حرفی بزنیم و شکاف تازه‌ای ایجاد کنیم و بهانهٔ تازه‌ای برای اختلاف به‌دست دهیم. بنابراین قدم اوّل، تعارف و تفاهم بیش‌تر میان طبقات مختلف مسلمین به‌خصوص مسلمانان محیط ماست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 باید هرکس بکوشد در حدود معلومات و دایرهٔ معلومات رشته‌هایی که در آن تخصّص دارد اظهارنظر کند و در مسایل تازه‌ای که پیش می‌آید اگر افرادی را نداریم که معلومات لازم برای حلّ آن مسائل داشته باشند باید کوشش کنیم تا چنین افرادی به‌وجود آیند 

 

 

 

 

 

 

 

 

 قدم دوّم آن است که از مبارزات خالص و جهاد منفی خالص، کمی به‌طرف قدم‌ها و طرح‌های اثباتی پیش بیاییم؛ البته برخی اصلاحات، اصولاً به صورت منفی محض است، فقط منفی؛

 

 

 

 

تشکیل جامعه، ایجاد جامعه،‌ پیش‌برد جامعه، فعّالیت‌های اثباتی می‌خواهد

امّا قدم دوّم، قدم دوّم آن است که از مبارزات خالص و جهاد منفی خالص، کمی به‌طرف قدم‌ها و طرح‌های اثباتی پیش بیاییم؛ البته برخی اصلاحات، اصولاً به صورت منفی محض است، فقط منفی؛ همان‌طور که در زندگی شخصی دست‌مان که آلوده می‌شود می‌شوییم،‌ می‌گوییم که خوب، دست‌مان را شستیم، پاک شد یا دست‌مان که به میکروب آلوده بشود ضدّعفونی می‌کنیم، می‌گوییم بسیارخوب پاک شد. در زندگی اجتماعی نیز گاهی اصلاحات فقط جنبهٔ پاک‌کردن و ضدعفونی دارد، امّا نباید عادت کنیم که در هر کاری و در هر موضوعی و در هر رشته‌ای، فقط و فقط، به نفی توجّه داشته باشیم. باید به اثبات پرداخت. نفی و اثبات توأم با هم. باید بکوشیم با جهاد همه‌جانبه، هم موانع را برداریم و هم طرح‌های اثباتی را تعقیب کنیم و بر نیروی خودمان بیفزاییم. جامعهٔ مسلمانان، احتیاجاتی دارد، نیازمندی‌ها دارد، باید این نیازمندی‌ها به‌دست خود ماها تأمین شود.

من با جمعیت‌های گوناگونی که برای اقدامات سودمند مثبت در قسمت‌های فرهنگی، برای ایجاد مدارس ابتدایی و متوسّطه و عالی صحیح و منزّه، در قسمت‌های اقتصادی برای ایجاد بنگاه‌های اقتصادی صحیح و منزّه، در قسمت‌های سیاسی و اجتماعی برای پیش‌برد هدف‌های اجتماعی صحیح و منطبق با موازین اسلام و منزّه تشکیل می‌شود نمی‌توانم کم‌ترین مخالفتی در کم‌ترین و کوچک‌ترین مسلمان احساس کنم. مگر می‌شود، یک نفر مسلمان علاقه‌مند به عزّت جامعهٔ‌ مسلمین با این‌گونه تشکیلات و سازمان‌ها روی موافق نشان ندهد؟

تا جامعه به‌صورت سازمان متشکّل و منظّم و کوشا و متحرّک درنیاید، زنده نیست. باید زنده شد، باید به سمت اثبات رفت، قدم‌های اثباتی هم برداشت. این را آقایان توجّه داشته باشند، ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که اگر به کارهای وسیع اثباتی نپردازیم این همه داد و فریادها یک ثمره بیش‌تر نخواهد داشت. رساندن ندای حق به گوش دیگران و حفظ فکر حق در میان مردم همین، ولی با این کار موفّق نمی‌شویم جامعهٔ مترقّی مسلمان به‌وجود آوریم. تشکیل جامعه، ایجاد جامعه،‌ پیش‌برد جامعه، فعّالیت‌های اثباتی می‌خواهد؛ بنا بر این، جا دارد برادران مسلمان در هر کار، در هر شغل، در هر رشته، در هر فنّی هستند مقداری از سرمایه، نیرو، نیروهای بدنی، سرمایهٔ وقت، سرمایهٔ مالی و سرمایه‌های حیثیّتی و اجتماعی و اعتباری خودشان را وقف بر پیش‌بردن طرح‌های اصلاحی مثبت برای امروز و فردای جامعهٔ مسلمانان کنند.

قسمت سوم. این‌که شتاب‌زده نباشیم، نخواهیم از یک کار کوچکی که انجام می‌دهیم به فاصلهٔ بسیار کوتاه، نتیجهٔ بسیار بزرگ بگیریم. این کسالتِ شتاب‌زدگی، تقریباً فکر می‌کنم در میان ما عمومیّت دارد، شتاب‌زده هستیم، حتّی در کارهای شخصی‌مان هم شتاب‌زده هستیم، به اصطلاح معروف می‌خواهیم غوره‌نشده مویز بشویم،‌ حتّی در رشد و تکامل فردی دوست داریم خیلی زودتر از وقت لازم و موعد مقرّر به مقصد برسیم. باید مسلمانان اصلاح‌طلب، همه ما ـ این را که عرض می‌کنم در درجه اوّل به خود من متوجّه است، روی سخن شاید بیش‌تر با خودم هم هست ـ شتاب‌زدگی را کنار بگذاریم، باید اهل طرح‌ها و نقشه‌های طویل‌المدّت باشیم. باید برای نسل آینده هم اگر می‌توانیم کاری انجام دهیم. ‌اگر واقعاً حساب می‌کنیم که همهٔ فعّالیت‌‌ها و کوشش‌های ما برای نسل فعلی ما سودی نخواهد داشت، امّا برای نسل بعد سعادت اسلام‌پسندی به‌وجود می‌آورد، سرد نشویم و وظیفهٔ خود را انجام دهیم. ما مسلمانیم. ما معتقدیم که کار و کوشش در راه اسلام در پیشگاه خدا گم نمی‌شود. در ۱۲ ـ ۱۳ قرن پیش، مسلمان‌ها کوشش کردند و کوشش‌های آن‌ها ثمرات پرارزش برای امروز ما دارد. ما معتقدیم که همان مسلمین در پیشگاه خدا مأجورند. ما در ماه محرّم به یاد رستاخیز حسینی دور هم جمع می‌شویم. این خاطره عجیب را زنده می‌کنیم، دور هم می‌نشینیم و به یاد آن قیام و نهضت عجیب، از خودگذشتگی و آن فداکاری عجیبی که یک عدّهٔ هفتاد و چند نفری از خود نشان دادند سوگواری می‌کنیم و بر روان پاک آن شهیدان راه حق درود می‌فرستیم. مخصوصاً ما شیعه چرا این‌جور هستیم؟ ما شیعه‌ها از روز اوّل با اقلّیّت زندگی کردیم. پیغمبر خدا از دنیا رحلت فرمود، پیرامون حضرت علی عدّهٔ معدودی بیش‌تر نبوده، همین عدّهّ معدود کوشش کردند، تلاش کردند فکر حق را در میان مردم زنده نگه داشتند، تا آن‌جاکه جمعیت شیعه به میلیون‌ها نفر رسید. آیا امام صادق (ع) در محیط اقلّیت کار نمی‌کرد یا امام باقر؟ یا حضرت سجّاد؟ در یک زمینهٔ بسیار محدود، جهاد مقدّس خودش را در راه خدا ادامه نداد؟ یا حضرت رضا (ع) در طول زندگانی به انواع مختلف در راه حفظ فکر تشیّع جهاد و کوشش نکرد؟ ما مردم شیعه قرن‌ها به صورت اقلّیّت جهاد و کوشش کرده‌ایم،‌ تا قرن‌های بعد ثمرهٔ کوشش‌مان ظاهر شود. باید عادت داشته باشیم به کارهایی که ثمرات آن‌ قرن‌های بعد عاید جامعه خواهد شد.

ملاحظه کنید حسین بن علی (ع) با یک عدّهٔ معدود، به عنوان اجابت دعوت مردم کوفه، از خانهٔ خود بیرون می‌آید. در قدم اوّل که مدینه بود عموزادگان، اقوام،‌ خویشاوندان، ارادت‌مندان حسین بن علی به حضرت‌اش عرض می‌کردند: آقا نمی‌شود به دعوت مردم کوفه اعتماد کرد، این راه پرخطر را مرو. فرمود: باید بروم.

آمد مکّه. آن‌ها به او عرض کردند: آقا مرو. فرمود:‌ باید بروم. آمد بیرون.

مطالعهٔ سرگذشت قافلهٔ حسینی از مکّه تا کربلا بسیار آموزنده است. یک‌جا دو سه نفر از کوفه می‌رسند به حضرت‌اش عرض می‌کنند: آقا! دل‌های مردم با شماست ولی شمشیرهای مردم با عبیدالله بن زیاد. مَرَوید در این راه. خطر از شما استقبال می‌کند. بیایید برگردید.

در همان جای ببینید حسین بن علی (ع) می‌کوشد. ۲ ـ۳ نفر دیگر را با این قافله همراه کند. یعنی چه شده است که حسین بن علی (ع) می‌کوشد افراد نخبه‌ای را در طول راه با کاروان حسینی همراه کند، به صفحه کربلا بیاورد و آن‌جا به آن‌صورت عجیب کشته شوند.

شاید برای این است که امام، پیشوای ما، می‌خواهد در تاریخ زندگی شیعه، این حقیقت تابناک را برای همیشه نگه دارد که پیشوایان شما در هیچ حالت و در هیچ موقعیت خود را نباختند و از پیروزی نهایی مأیوس و ناامید نشدند. در همه حال، جهادِ آن‌ها با نشاط توأم بود.

در یک منزل حضرت فرود می‌آید و منزل می‌کند، در همان‌جایی که حضرت چادر زده و منزل کرده، آن طرف دیگر، یک دستهٔ دیگر چادر زده‌اند و منزل کرده‌اند. در آن دسته، یکی از مردان بزرگ و نامی آن عصر به نام زهیر بن قین و چند نفر از پیروان و دوستان او هستند. شیخ مفید در کتاب ارشاد می‌گوید: چند تن از طایفه فزاره به بحیله، که هم فامیل‌های زهیر بودند نقل کرده‌اند که ما میل نداشتیم با قافلهٔ حسین بن علی در یک منزل فرود بیاییم. کوشش می‌کردیم حساب کنیم آن منزلی که حضرت فرود می‌آید ما یک منزل جلوتر یا یک منزل عقب‌تر فرود آییم. نخواستیم با این قافله روبه‌رو شویم. اتّفاقاً یک جا این حساب ما درست از آب درنیامد. جایی بود  که فاصله تا منزل بعد خیلی زیاد بود. ناچار شدیم ما هم در همان منزلی که کاروان حسینی منزل کرد منزل کنیم. نشسته بودیم غذا می‌خوردیم، ناگهان یک نفر آمد سلام گفت. روکرد به زهیر و گفت: حسین بن علی تو را طلب می‌کند.

همه ناراحت شدند. آن‌قدر ناراحت و بهت‌زده که لقمه از دست‌مان افتاد. آن‌قدر ساکت و آرام که «کأنّ علی رؤوسنا الطیر» گویی پرنده‌ای بر سر ما نشسته. ناراحت و بی‌حرکت و بهت‌زده نشسته بودیم . زهیر مردّد بود چه کند. میل نداشت همراه قافله حسینی باشد. یک وقت زن‌اش جلو آمد و گفت:

زهیر چرا نشسته‌ای؟ معطّل چه هستی؟ حسین تو را طلب می‌کند. نمی‌روی؟ چرا معطّلی؟ پاشو برو.

زهیر تکانی خورد. برخاست و رفت. طولی نکشید، برگشته، شاد و بشّاش، دستور داد خیمهٔ او را کندند و به سمت خیام حسینی بردند. زن‌اش را طلاق گفت و آزاد کرد. رو کرد به همراهان خودش، گفت:

رفقای من. هر کدام مایلید با من بیایید. در این دَم آخر برای شما داستانی نقل کنم. یادم می‌آید در یک جنگی با سلمان شرکت داشتیم. در آن جنگ پیروز شدیم. غنیمت‌های فراوانی به‌دست ما آمد. داشتیم غنیمت جمع می‌کردیم و خوشحال بودیم که مال زیاد به چنگ زدیم. سلمان رو کرد به ما گفت:

خرسندید که پولی گیرتان می‌آید. غنیمت گیرتان می‌آید؟

گفتم: بله.

گفت: ‌امّا آن روزی خرسند باشید که جوانان خاندان علی قیام می‌کنند و از شما کمک می‌خواهند و شما به آن‌ها کمک می‌کنید.

این جملهٔ سلمان در گوش زهیر بود. او را منقلب کرد. بعد زهیر با کمال نشاط پیش حضرت آمد. پیوست به قافلهٔ حسینی. حالا این مرد چه نشاطی داشت. این که تا وسط راه، دل‌اش همراه حسین بن علی نبود، در وسط راه، همان موقعی که اخبار ملال‌آور از کوفه می‌رسید، دست از زندگی شُست و به قافلهٔ حسینی پیوست.

مبارزان کربلا، سخت بانشاط بودند، سخت. همین زهیر، در شب عاشورا، موقعی که حضرت، یاران و فرزندان و خویشان و اصحاب‌اش را جمع کرد، برای آن‌ها سخن گفت، به آن‌ها فرمود:

یاران! اصحاب من! خویشان من! من اصحاب و یارانی بهتر از شما نمی‌شناسم، امّا توجّه داشته باشید این مردم فقط من را می‌خواهند. این‌ها نظرشان این است که خون من ریخته شود. من می‌خواهم از شما خلع بیعت کنم. هر کدام از شما می‌خواهید بروید، بروید. رو کرد به فرزندان عقیل فرمود:

یا بنی‌عقیل! شما یک شهید در راه من دادید. آن هم مسلم بن عقیل بود. بس است دیگر. اگر مایلید دست بردارید و بروید.

رو کرد به دیگران همین طور فرمود.

در چنین صحنه‌ای زهیر بلند شد عرض کرد:

آقا به کجا برویم؟ چگونه دست از تو برداریم؟ مگر می‌شود ما تو را در جمع دشمنان بگذاریم و بریم؟  آقا من آرزو می‌کنم هزار بار مرا می‌کشتند و زنده می‌شدم، باز می‌کشتند و زنده می‌شدم و خون این جوانان آل ابی طالب و فرزندان پیغمبر خدا ریخته نمی‌شد.

این‌ها بودند مبارزان راه حق، مبارزانی زنده، بانشاط. برای چه هدفی؟ آیا برای هدفی که همان روز به‌دست آن‌ها می‌رسد؟ همان قرن به دست آن‌ها می‌رسد؟ حاشا! برای هدفی که شاید چندین قرن بعد جامعه شیعه بدان رسید.

برادران، آقایان عزیز! توجّه داشته ‌باشید ما دوستان چنین خانواده‌ای هستیم. ما دنباله‌روهای چنین پیشروانی هستیم. آرزو می‌کنیم روزی برسد ما مردم مسلمان در چنین عصر فرصت لااقل قدم‌هایی نزدیک و شبیه و مانند قدم‌های مبارزان سرسخت دوران اوّل اسلام و سال‌های اوّل مذهب شیعه برداریم و امیدواریم موفّق شویم، در همین عصر خودمان کوشش کنیم، تلاش کنیم، پایه‌ای بگذاریم که در آینده جمعیّت شیعهٔ زنده، متشکّل، مترقّی، جمعیت شیعهٔ با ایمان و مجاهد، روزافزون شود. جوانان ما، فرزندان ما، به کمند مادّیّت دیگران اسیر نشوند، ایمان‌شان از دست نرود،‌ برای ما و برای جامعهٔ ما بمانند.

والسلام علیکم و رحمت‌الله و برکاته

[i] . سوره انفال آیه ۲۴

[ii] . آیات ۲۴ تا ۳۰  سوره انفال که توسط یکی از آقایان قبل از سخنرانی قرائت شد.

[iii] . اسفار، ج۸/۱۶

[iv] . سوره مبارکه آل عمران ، آیه شریفه ۱۶۹

[v] . روحانیت در اسلام، ۴۴ تا ۵۰

  • این مقاله،‌در سال ۱۳۴۲ با عنوان «یک قشر جدید در جامعه ما»‌، نوشته آیت الله شهید سید محمد حسینی بهشتی.
دکمه بازگشت به بالا