رسم و آیین جامعهٔ دینی، زندهپروری است. با زندهپروری، زنده است و شادابی را به کالبَد خود، ساری میسازد و به شوق و امید اینکه زندهها را در گاهوارهٔ خود بپرورد و قَدکشیدن آنان را به تماشا بایستد، وادیهای دهشتانگیز مرگ را در مینوردد، بر مرگ نهیب میزند و آنرا از خود دور میسازد.
جامعهٔ دینی، جامعهٔ بر شالوده و بنلادِ وَحی و آیینهای وَحیانی، زنده است و لبالب از حیات، شور و نشورِ زندگی.
آنی از نشور، برکنار نیست. همهٔ روزهای سال و ماه، همهٔ برههها، دقیقهها و آنها، همراه و همنَفَس با نشور است، زندهشدن، به آبشخور حیات فرودآمدن، از وادی مرگ و درّههای هراسانگیز آن، خود را بیرونکشیدن، با مرگ سیاه درافتادن، پنجهدرپنجهٔ تاریکیها و سیاهیها درافکندن، بردَمیدنهای پیاپی، از این کران و آن کران و از این قاف و آن قاف و انگیختگیهای شورانگیز.
از درون میجوشد، خودزلالساز، خودبازآفرین و خودزندهنگهدار است و در کار شناخت باعثها، سببها و سرچشمههای خودزندهنگهداری و رَصَدگریِ آنها و شناخت آسیبها و آفتهای در کمین و رخنهگاهها.
ایستایی و سکون را به ساحَت آن، راه نیست، دریاست، پیوسته به اقیانوس، با موجهای بلند، پیدرپی زیر و زَبَرکننده و زلالساز.
این شور و نشور، جنبشوخیزش، فراخیزیهای پیدرپی، بُراقشدنها و قامتافرازیها، علیه آلودهگرانِ جامعه، که جامعهٔ زندهٔ دینی، از آن برخوردار است، از نیروی نامرئی شگرفی سرچشمه میگیرد به نامِ حیات.
جامعه نیز بِسان جانداران، گیاهان، از نیروی بهحرکتدرآورنده، به تلاش و جنبشوادارنده، رویاننده و بالنده و شکوفاننده، به نام حیات برخوردار است.
همانسان که اگر حیات از جانداران و گیاهان، رَخت بندد، آنها خشک و به لاشهای بیحرکت، جنبش، تکاپو و بویناک دگر میشوند، جامعه نیز دچار اینچنین سرنوشتی میشود، به گِل مینشیند و به باتلاق مرگ فرو میرود.
اگر نیرویی که به کالبَدش جان میبخشد، ترک آن گوید، مرگِ سیاه بر آن آوار میگردد و به لاشهای بویناک، و ویرانهای هراسانگیز دگر میشود، گرچه خود را بیاراید و چشمنواز جلوهگر شود.
جامعهٔ دینی، جامعهٔ زندههاست، شادابها، سرزندهها، عرصهدارهای تیزنگر و هوشیار، بهشبدرآویزانِ سپیدهگشا.
رسم و آیین جامعهٔ دینی، زندهپروری است. با زندهپروری، زنده است و شادابی را به کالبَد خود، ساری میسازد و به شوق و امید اینکه زندهها را در گاهوارهٔ خود بپرورد و قَدکشیدن آنان را به تماشا بایستد، وادیهای دهشتانگیز مرگ را در مینوردد، بر مرگ نهیب میزند و آنرا از خود دور میسازد.
با تلاش برای زندهبودن و زنده، زندگی را سپریکردن، زمینه را برای سرچشمهگیری تمدّن بزرگ الهی، از کانون شعلهور خود فراهم میسازد. کانونی که با این تلاش خودافروختهنگهداری، دَمادَم شعله میکشد و خاموشی به آستان آن راه نمییابد.
تمدن بزرگ الهی ـ انسانی، از چَکاد جامعهای بَرمیدَمد که با تمام توان و ساز و سلیح، حیات خود را پاس میدارد و در استوارسازی باروهای آن، تلاش میورزد.
در جامعهٔ لَبالَب و آکنده از حیات، با چشمههای اینسوی و آنسوی جوشان، قانونها و آیینهای زنده، مجال مییابند، در جویبار زندگیهای فردی و اجتماعی، جاری گردند و نابِ زندگی را به مردمان بچشانند.
جامعهٔ اینسان و با این ویژگیهای رَخشا، و سرزندگی شکوهمند، از پذیرش قانونها و آیینهای کهنه و بیبهره از گوهر دگرگونساز، زیر و زَبَرکننده، عزّتآفرین و زندهنگهدارنده سرباز میزند و نمیگذارد گداختههای مرگ، از رخنهگاههای قانونها، آیینها و ساز و نهادهای مُرده و مردابروینده، به دشت حیاتخیز خود، روان گردند، آنرا بسوزانند و تباه سازند.
قانونهای مرده و مردابروی، قانونهای رُسته در مردابهای عَفِن اگر میدان بیابند برای میانداری و چیرهشدن بر بَست و گشاد کارها، واداشتنها و بازداشتنها، جامعه را از جولانگری، نوشدگیهای پیاپیوسته و بهرهگیریهای خردورزانه از نوها و نوپدیدها، باز میدارند و بدینسان، نگونساری و شومروزگاری را برای آن، رقم میزنند.
جامعهٔ زنده، برای زندهماندن، دَمادَم از آبشار حیات، جامِ جان خود را لَبالبساختن و به چشمهسارهای آن، فرودآمدن، ناگزیر از بنیانهایی است، بنیانهایی که حرکت آنرا در جادهٔ روشن حیات، پایندان باشند و راه را بر هرگونه کژراههروی ببندند و با برافراشتن نشانههای حیاتنما، از فروافتادن به درّهها و باتلاقهای تُهی از حیات بازدارند.
از جملهٔ آن بنیانها و شالودههای استوار، که جامعهٔ زنده، برای ادامهٔ حیات، شادابی، سرزندگی، شور و نشور، ناگزیر از آنهاست، اندیشهها، دیدگاهها و آیینهای همیشهنو، زنده، انگیزاننده، غبارزدا، و از همفروپاشندهٔ راه و رسمهای خردسوز، توانبربادده، دستوپاگیر و به باتلاقکشاننده است.
جامعهٔزنده، گزینشگر است. با شناختِ دقیق، قانونها و اندیشههای حیاتبخش را برمیگزیند و در پرتو آنها، ادامهٔ حیات میدهد.
مرگ، همیشه در کار دامگسترانیدن فراراه زندههاست. تمام اَیادی خود را بهکار میگیرد، تا بهرهمندان از حیات را به دامگاه مرگ بکشاند و گوهر جان را از آنها بگیرد.
جامعهٔ زنده، جامعهای است که همهآن، مرگ را در کمین میبیند و در کارِ دامگستراندن؛ از این روی، آنی آرام نمیگیرد و از تدبیرگری بازنمیایستد و در این اندیشه است: چِسان از تواناییهای در اختیار و تواناییهایی که میتواند با تلاش، کندوکاو و پیگیری، در پرتو خرد و دانشهای روز، در اختیار بگیرد، بهرهیاب گردد و بر روشنایی دیدگان و اندیشهٔ راهگشا و کهنهزدای خود بیفزاید، و از دامهای مرگ برهد و تارهای ذهنی را، که به از کارانداختن توان خردورزی، درک و استدلال میانجامند، از هم بدرَد و یا با تواناییهای شگرفی که آنبهآن بهدست میآورد و از چشمههای جوشان وجودش میجوشند، از تنیدهشدن تارهای ذهنی، پیشگیری کند و نگذارد ذهن، در لابهلای تارهای لابرلا، از کارایی بیفتد و به مرگ ذهنی، سیاهترین مرگها، دچار گردد.
جامعهٔ زنده و بهرهمند از ناب حیات، در کار تربیت نیروهای زنده است، نیروهایی که توانایی تواناشدن را داشته باشند و بتوانند با بهکار انداختن کارگاه خِرد، و شعلهورسازی کانون آن، تواناییها، دانشها و تجربههای تواناییافزا را بهدست آورند.
جامعهای که بتواند با تکیه بر پُشتوارهای فکری پُرکشش و میدانآرایی که دارد و نیروهای نیرومندِ فکرافراز خود، در این میدان بزرگ، میانداری کند، بیگمان،خوش خواهد درخشید و بر گشایندگان دروازههای مرگ، ارّابهرانان تباهی، نیروهای شیطانی توانفرسا، دَمدَمهگر، خرافهگستر، خردبرانداز و هوشیاریزدا، چیره خواهد گردید.
جامعهٔ توانا، بهرهگیرندهٔ بخردانه و قاعدهمند از تواناییها: خردها، دانشها و تجربههای سپیدهآفرین، دستان گرهگشا، چارهگر و آبادگر، قانونهای هموارسازِ راههای دشوارگذر زندگی، اندیشه و آیینهای برانگیزاننده و پدیدارساز افقها و چشماندازهای روحنواز، زنده است و در کار موجآفرینیهای پیاپیوسته برای گستراندن گسترهٔ حیات و آمادهسازی زمینهها و عرصههای وزش نسیم حیات.
جامعه، تا توانمندانه، تواناییهای خود را بهکار نگیرد، و پیاپی به بازسازی بنیانها و بُنلادهای تواناییافزا نپردازد و با آفتها، آسیبهای فروکاهندهٔ تواناییها به رویارویی برنخیزد، بهنگام، به چارهاندیشی روی نیاورد و زدودن و خشکاندن مردابهای فروبرنده و توانگیر و فلجکننده، نمیتواند چشمههای حیات را جوشان نگه دارد.
جوشانماندنِ چشمههای حیات و سریانیابی آنها به جویبارهای جامعه و سرزندهشدن زندگیها، فراخیزی خردها و به جولان درآمدن ارادهها، آهنگها و عزمها، شکوفانی تجربهها و رویش شگرف تواناییها و پدیدارگردیدنِ نوبهنو چشماندازهای روحانگیز و به میدان آمدن میدانبانان قویپنجه، پولادیناراده و تیزنگر، بستگی تمامعیار، به شکوفان و کارکردی نگهداشتن تواناییها دارد.
آراستن آوردگاههای زندگی و جامعه، به تواناییهای سرچشمهگرفته از آفریدههای طبیعی، باورها، اندیشهها، خردها و تجربهها، و بهرهگیری از بَهربَهر آنها، زمینه را برای بَردَمیدنهای حیاتبخش جدید، فراهم میآورد.
بهرهگیری هوشمندانه و خردورزانه از تواناییها، در آبادگری، اصلاح، بهسازی و بازسازی جامعه و گرهگشایی قانونمند از زندگی مردمان، و ساختن ترازمند رکنها و بنیانهای زندگی سالم و جامعه نمونهٔ انسانی، تواناییزاست و تواناییهای جدید بهبار میآورد و پدیدارگردیدن پیاپیوسته و نوبهنو تواناییها، شادابیافزا و رخوتزُداست و جامعه را بالنده و شکوفان نگه میدارد و فراخیزیهای فکری و کارکردی را پیاپی برای آن رقم میزند.
جامعهای که به این توانایی بالا دست بیابد و یارای آنرا داشته باشد که توانایی و قدرت بیافریند و ناهمواریها را برای شکوفانشدن هموار سازد، زودا که چشمههای حیات، در کویکویآن، چشم بگشایند و به جوشش درآیند.
حیات، نیروی شگرف فراخیزاننده و بهحرکتدرآورنده و دگردیسیآفرین، به آسانی به کالبَد جامعه فرود نمیآید.
چشمههای حیات، چشمههای زندگی، با تلاش، کار توانفرسا، شکافتن پیاپی صخرهها، پلک میگشایند، جاری میشوند و زندگی را میشکوفانند.
حیات، از دل تواناییها برمیدَمد. زمین و ساحَت جامعه، نخست، همهٔ آمادگیها را برای فراخیزی، قامتافرازی، بالگشایی، رویش، گسترش و جوشش، در خود پدید میآورد، پذیرای دگردیسیهای ژرف میگردد، نوزاییها، آنگاه حیات، به کالبد آن، دمیده میشود.
تا جامعه، ارادهٔ تواناشدن را در خود پدید نیاورد و هوشیارانه، گام در این راه نگذارد و بر آن نباشد که از رَخوت، سستی، بیارادگی، و سرگردانی در تیه مرگ، جان بهدر بَرد، خود، راه را بر اوجگیری حیات در آسمان «تن» بسته و ماندن در تیه مرگ را برگزیده است.
جامعههایی که ارادهٔ تواناشدن را در سر میپرورند و خیز به سوی سرچشمههای تواناخیز دارند و برای دستیابیهای نوبهنو به اهرمهای قدرت، قدرتهای زیر و زَبَرکننده، شکوفاکننده و عزّتآفرین، از جان مایه میگذارند و بر آناند با جاریشدن در این جویبارهای شاداب و شادابیآور، غبار رخوتها، سستیها و بیارادگیها را از سَرای جان خود بشویند و با جانی پاک از آلودگیهای ناکارآمدساز کالبَد و تن، بنبستها را برچینند، راههای شرفخیز را هموار سازند، در دگردیسی همهسویه بهسر میبرند، زندگی حیوانی را پشت سرگذارده و بهسوی زندگی عالی و شکوهمند و بَرین انسانی در حرکتاند، بَسیجیده برای بهجاننیوشیدن پیامهای حیاتبخش و زندگی زیر بارشهای حیات.
باریابی به آستان حیات و با گوش جان، آواها و پیامهای دگرگونآفرین آنرا نیوشیدن، شایستگیهایی را باید که این شایستگیها، در جامعههای فراخاسته و کمالجو و عزّتخواه، نمود دارند و بهروشنی دیده میشوند.
تاریخ، برگهای بسیاری از اینسان جامعههای فراخاسته، باریافته به آستان حیات را در لابهلای کتاب درسآموز و آگاهیگستر خود دارد که فراروی حقیقتجویان، باز میگشاید.
فراز و نشیبها و دگرگونیهایی که در جامعههای انسانی پیشین، دور و نزدیک، روی داده، بسیار است و درسآموز.
هر جامعهای که بخواهد بماند، آن هم زنده، شاداب، پرتکاپو، آوردگاهآرا، و چیره بر رویدادها، حادثهها و هنگامهها، بیگشودنِ دَمادَم کتاب زندگی مردمان دورانهای پیشین، ره به جایی نخواهد برد.در این جستوجوگری و گشودن کتاب زندگی پیشینیان، به او نموده خواهد شد: راههای نارفته، ناهموار و دشواری فراروی دارد.
برای زندهماندن و نگهداری گوهر حیات، در هر دورهای، راهها و روشهایی است که با گام در جای گام راهبلدها، شناخت آن راهها و روشها و شناخت راهبندها، بازدارندهها، راههای زندهماندن، فراروی جامعهٔ جستوجوگر و در پی دستیابی به گوهر حیات و چشمهسارهای حیاتخیز، آغوش میگشایند.
چه روی میدهد که جامعه زنده، از تلاش، شعلهافروزی، رایَتافرازی، میانداری، فرودآیی به چشمهسارهای حیات بازمیایستد، توان خود را از دست میدهد، با رَعشهها و لرزشهای غیرارادی ناکارامدساز، زمینگیر میشود، از پا در میآید، زانو میخَماند، از هم میگسلد و ناگزیر یوغ مرگ را میپذیرد و به گردن مینهد و اسیر سرپنجه یوغکشان میگردد.
جامعهٔزنده، گزینشگر است. با شناختِ دقیق، قانونها و اندیشههای حیاتبخش را برمیگزیند و در پرتو آنها، ادامهٔ حیات میدهد.
جامعههای زنده و بهرهمند از زلال حیات، از آنروی زندهاند و از چشمهسارهای حیات دَمادَم بهره میبرند، که این آیینههای رَخشا را همهگاه فراروی دارند و نقطهنقطه و زاویهزاویهٔ زندگیهای درهمکوبیدهشده را، در آن بهتماشا میایستند و خردمندانه، هوشیارانه و فرجاماندیشانه، خود را میسنجند و تراز میسازند.
حیات، راز و رمز تلاشها، جهتگیریها، دگرگونسازیها، آفرینندگیها، چِسان از کالبَد جامعه رخت میبندد؟
چه صاعقهای فرود میآید که بنای سترگ و سر به فلک سودهٔ جامعهٔ زنده را به تلّی از خاکستر، دگر میسازد و شور زندگی را از آن میگیرد؟
کدام بیماری بیدرمان سرکش و مهاربریده، به درون جامعه میخزد و درهای مرگ را، یکی پس از دیگری، بهروی آن میگشاید؟
چه میشود برکههای حیاتِ جامعه میخوشند، چشمهسارهای آن از جوشش و سریانیابی به جویبارهای آن، بازمیایستند، باد خزان میتوفد و جامعه به دوران برگریزان وارد میشود، برگ و بار ریخته، اسیر زَمهَریر استخوانسوز میگردد و حیات، میدانی برای گرمابخشیدن، فراخیزاندن و به تکاپوواداشتن این کالبد گرفتار در چنگال مرگ نمییابد.
این مرگِ سیاه، از کدام رفتار نابخردانه و ناقاعدهمندفراگیر، سرچشمه میگیرد؟
چه کژراههرویها، کژاندیشیها، خرافهگرویها، ستمها، ناعدالتیها و حقکشیهایی اینسان، مرگ نکبتآلودی را برای جامعه، رقم میزند.
کدام نفحهٔ حیاتبخش را ، نابخردانه و سرکشانه از دست داده و به کوی جانشان نوزانده، بدین نکبتآلودگی دچار بادهای زهرآگین و بنیانبراندازد شدهاند.
کدامین رکن از رکنها و هرمهای برپادارندهٔ جامعه، آسیب میبینند که همهچیز روی هم آوار میگردند و جغدها در آن آشیان میگزینند و آوای مرگ سر میدهند.
پاسخ این پرسشها، با درنگریستن به آیینهٔ گیتینمای تاریخ، بهروشنی بهدست میآید.
جامعههای زنده و بهرهمند از زلال حیات، از آنروی زندهاند و از چشمهسارهای حیات دَمادَم بهره میبرند، که این آیینههای رَخشا را همهگاه فراروی دارند و نقطهنقطه و زاویهزاویهٔ زندگیهای درهمکوبیدهشده را، در آن بهتماشا میایستند و خردمندانه، هوشیارانه و فرجاماندیشانه، خود را میسنجند و تراز میسازند.
چون همیشه در کارند و در حال پشتسرگذاردن آزمونهای سخت و بهدستآوردن آزمودگیهای کارساز، بایسته، از درک و اندریافت بالایی برخورداند، در خشت خام میبینند، آنچه را دیگران در آیینه نمیبینند؛ از این روی، آنی از کندوکاوگری درباره قومهایی که در سیاهی فرو رفتهاند، سیاهروزگاری و سیاهبختی، گریبانگیرشان شده است، باز نمیایستند که مبادا کژیهایی را راست انگارند،کورهراهها و بیراههها را راه پندارند و در نتیجه، به بیراههروی دچار آیند و دستخوش ادبارها و رَزایا و بلایای بسیار.
جامعه، اگر اراده کند که زنده بماند، راه زندگان را در پیش بگیرد، از ماندن و غُنودن در میان مردگان، بپرهیزد، از وادیهای بیدردی، بیاحساسی، لَختی و بیارادگی، خود را برهاند و بهسوی سرچشمههای حیات، درد، احساس و درک، بهحرکت در بیاید و تمام توان خود را برای رسیدن به این هدف، بهکار بندد، بیگمان پردهها و لایههای زمان از جلوی دیدگاناش بر کنار خواهد رفت و بهروشنی خواهد دید و در خواهد یافت، چرا و چِسان، قومهایی از دیرینیان، از گردونهٔ حیات، برکنار ماندند و بهگوش جان، خواهد نیوشید چگونه و چرا از لب جام حیات، بازداشته شدند و در وادیها و تیههای بیحیاتی، بیدردی، بیاحساسی و بیارادگی، از پای درآمدند.
در ساحَت این آگاهی و پیشینه و دیرینهشناسیِ حیاتشناسانه، که دستاورد بزرگ تلاش برای زندهماندن است و راهیابی به سرچشمههای ناب حیات، به دیگر ساحَتها، باههها و درگاهانِ خردافروز و درسآموز، بار مییابد.
در آن درگاهان و ساحَتها، راههای پرپیچوخم و پرفراز و نشیبِ دستیابی به سرچشمههای جوشان حیات را میبیند و کُنامهایی که دشمنان و تباهگران حیات در آنها به کمین نشستهاند، رهزنان اندیشه و باورسوزانی که در پای اندیشههای بهآتشکشیده، شادمانه پای میکوبند.
و از دیگرسوی، بُراقهای تیزگام و یالافشانی را میبیند که سواران تیزنگر، آگاه، سرد و گرم چشیده، صیقلخورده و شادکامِ خود را از کُنامها و میانهٔ شعلههای سرکش، به سلامت گذرمیدهند و صحراها و بیابانها را، یکی پس از دیگری، در مینوردند و آنان را به سرچشمههای حیات فرود میآورند.
در این گشت و گذار، غوررَسی و سِگال، خود را میبیند، جایی که هست، راهی که در پیش دارد، با پستی و بلندیها، همواریها و ناهمواریها، سنگلاخها و خارستانها، با چشمدوختن امیدوارانه به کرانهها و چشماندازهای بسروحافزا، به ارزیابی توان خود میپردازد، راهبلد و نقشهٔ راهی که باید داشته باشد.
خودارزیابی، سرهگری، برآورد تواناییها و ناتواناییها، رصد پدیدههای اثرگذار دور و نزدیک، دگرگونسازها و زیر و زَبَرکنندههای پیدا و ناپیدا، درونی و بیرونی، علّتها و سببها و نیروهای کارامدساز و ناکارمدساز، فرصتها و تهدیدها، از ویژگیهای جامعهٔ زنده است.
جامعهای که به درک و اندریافت بالای خودارزیابی و سرهگری رسیده باشد و سنجهدردست، رفتارها، فرازها و فرودهای حرکت خود را دقیق و ترازمند، وابسنجد و بدون سنجیدن و محکزدن رفتاری، به رفتار دیگری روی نیاورد و گام در عرصه دیگری نگذارد، راهیابی به سرچشمههای حیات برای آن، دستیافتنیتر است.
جامعهای که بر این نَسَق پوید، رهیاب است، خیلی آسان و زود و بهدور از گرههای فکری و اجتماعی، به آیینهایی که حیات میآفرینند، حیات میگسترانند و راههای دستیابی به سرچشمههای حیات را، با دستورهای راهگشا و عزّتآفرین و ساماندهی سبک زندگی سالم، میگشایند و هموار میسازند و با راهبلدهای هوشیار، تیزنگر و خطرشناس، همهگاه، جامعه را از فروافتادن به تباهگاهها و کژراههها، باز میدارند همراه میشود، حقگرایی سرشتاری دارد، از سرشتار سالم، پرتوان و میاندار برخوردار است.
قومها و جامعههایی که آگاهانه، به خودارزیابی روی آورده و برای خودیابی، خودشناسی و به کموکاستیهای خود پیبردن، به شناخت تاریخ پیشینیان، فراز و نشیبها، اُفتوخیزها، عزّتها و ذلّتهای آنان روی آورده و در برگبرگ و لایهلایه آن، بهروشنی، آیندهٔ رویگردانی از راه روشن حیات و فروافتادن در شبهای دیجور بیدردی را دیدهاند، همهسویهنگرانه، بهپاخواسته و راه روشن حیات را، که انبیای الهی، فراروی بشر گشودهاند، در پیش گرفته و بیدردی، بیانگیزگی و بیاحساسی و رخوت را، که از نشانههای مرگ است و برکناری و دورماندن از سرچشمههای حیات، از ساحَت روح خود ستردهاند.
اینها، در گاهِ حرکت و تلاش برای شناخت و دیدن خود در آیینهٔ پیشینیان، قومهای راهیافته به راه روشن حیات و یا راهنایافته به آن راه چشمنواز و رهاییبخش، چهبسیار با جامعههای سرزنده، میاندار، آوردگاهآرا، جهانافروز و یا ایستا، رخوتگرفته و از حرکت و تکوپوی بازمانده، روبهرو شدهاند. جامعههایی که از دامن تمدنها و آیینهای بزرگ و زنده برخاستهاند، بَهری رایَت خورشید برکف، شب را میشکافند و بهپیش میروند، تا بر آستان بلند سپیده فرود آیند، و بَهری درمانده در ژرفای شب و حیاتازکفداده و اینک یوغکش مرگ سیاه و نکبتآلود خویشاند و قرنها، لاشهٔ بویناک خود را بر دوش گرفته، از این سوی به آن سوی میکشانند و خسته، درمانده و اسیر و دربند لاشهٔ مشامآزاریاند که هیچ نشانی از حیات ندارد.
اینها، این قومهای آزموده، سرد و گرمچشیده و باتجربت، و آشنای با جزر و مدهای زندگی پیشینیان، هوشیارانه و آیندهنگرانه، این جام جامعهنما و روشنگر را فراروی خود برافراشتند، که رستگار شدند و به سرچشمهٔ حیات باریافتند.
راهِ سرچشمهٔ حیات، راهی نیست که هر کس و جامعهای بهآسانی به آن دست یابد، نقشهٔ راه باید و راهبلد.
نقشهای هماهنگ با سرشت انسان، توان او و فراخور زمان و راهبلد آشنای به نقشه و توانای به دریافت آگاهیهای ثبتشده بر روی نقشه، از فراز و فرودها، سنگلاخها، دشوارگذرها، کُنامهای اینسو و آنسو، خطرگاهها و کمینگاهها.
بینقشه راه و راهبلدِ همهسونگر، آشنای به روحها و روانها، توانها و ناتوانیهای یکایک راهیان و کاروانیان، این مسیر به سرانجام نمیرسد. از این روی آفریدگار هستی، جان و جهانها، انسان و سرشتار او، پیامبرانی را در بُرههبرهه، دورهدوره، در میان انسان برانگیزاند، تا به او، آیینهای دستیابی به سرچشمه حیات را بیاموزند، درک و فهم او را بالا برند، تا بتواند در پرتو خردها، همهگاه، حرکت کند و از ناب تاریخ و تجربهها و درسهایی که کاروانیان پیشین از خود به جای گذاردهاند، بهدرستی بهره برد.
بالابردن توان درک و فهم و چِسانی بهرهگیری از خرد خود و دیگران و آشناشدن با راهها و بیراهههایی که پیشینیان، پیمودهاند، نیازی است گزیرناپذیرِ زندگی انسانی، و انسان، با اتّکای به خود نمیتواند آنها را برآورَد و گزیری ندارد جز اینکه برای اعتلای روح و روان و توانمندسازی خود برای گامنهادن در این راه و نتیجهگیریهای لازم، در آستان وَحی، رحل افکند و نیوشندهٔ پیامهایی باشد که از آن آستان بلند، به کوی جاناش میوزد.
با نیوشیدن آنبهآن پیامهای جانافزای این آستان، میتواند راه را بیابد و خود را با راه هماهنگ سازد و توشهٔ لازم را برای دَرنوَردیدن این راه فراهم آورد. راهی که هم خود حیات است و هم رساننده به سرچشمهٔ ناب حیات و زندگیِ همیشهزنده و پنجه در پنجه مرگ سیاه و نکبتآلود.
انبیای الهی، برانگیخته شدند، تا انسانها را برانگیزانند و در درون آنان هنگامهای بیافرینند که از تواناییهای خود برای برافراشتن ارکان حیات، به بهترین وجه بهره بگیرد.
انبیاء و رسولان الهی، در پی چشمهٔ حیات بودند، تا جام وجود انسانها را از آن لبالب سازند، حیات وَحیانی، بُنِ انسانیت انسان.
آنان، جانفشانانه، تمام تلاش خود را بهکار بستند و از گنجاییهای معنوی و توان هدایتگری خود بهره گرفتند، که انسان را به آبشخور سرشتاری حیات وَحیانی فرود آورند، تا با بهرهگیری خردورزانه از این آبشخور ناب، دگرگونیهای ژرف و پایدار، در زندگی مادّی و معنوی او، رقم بخورد.
حیات وَحیانی، حیات سرشتاری است. سرشت انسان، انسان را بهسوی این حیات میکشاند و آیینها، قانونها و حکمهای وَحیانی، کتاب و سنّت، زمینهها و راههای این دستیابی و لَبالَبشدگی انسان را از این کأس جانافزا، فراهم میسازند و انسان را بهگونهای میسازند، جهت میدهند و بر مدار ارزشهای الهی حیاتآفرین، به گردش درمیآورند که با انگیزه و شوق بسیار، با هر بازدارندهای به رویارویی برمیخیزد.
رسول اعظم، محمد مصطفی (ص) آخرین فرستادهٔ خداوند، در دورانی برانگیخته شد که بین انسان و حیات عزّتآفرین و اعتلابخش وَحیانی، وادیهای هراسانگیزِ جاهلیت سیاه، جدایی افکنده بود و مردمان حجاز و دیگر سرزمینها، حیات را، در ویرانکردن بنای سترگ حیات میجستند.
جاهلانه نابخردانه و بهدور از پیامهای آنبهآن سرشتاری و فطری، عزّت را در بهخواری و ذلّتکشیدن دیگر انسانها و همگنان خود میپنداشتند.
مردمان هر سرزمینی، بهگونهای در مرگِ حیات و کشاندن خود به زمهریر بیحیاتی، بیاحساسی، بیدرکی و بیدردی، نقش میآفریدند و ارّابه زندگی را بهسوی درّه مرگ میراندند و سرمستانه، این مرگ سیاه را که تار و پود زندگیشان را دَر هم تنیده بود، حیات میانگاشتند و آنی از گستراندن دامنهٔ آن، باز نمیایستادند.
در این وادی مرگ، از هیچ سوی آن، نسیمی از حیات نمیوزید، و نشانی از بردَمیدن حیات، دیده نمیشد. از هر سوی، نعرهٔ مرگ بلند بود و شعلههای خشم، کین، خونریزی، تاراجگری، قساوت، زبانه میکشیدند، جهنمی بهپا بود.
هیچکس را یارای خاموشکردن این شعلههای سرکش نبود. همهٔ خردمندان و گروندگان به آیین ابراهیمی، در برابر مُذابهایی که زندگیها را میسوزاند و برمیانداخت، درمانده بودند و حیرتزده به آفاق دوردست مینگریستند که شاید نشانی از بردَمیدن حیات ببینند.
در گیراگیریِ این درماندگی و بیچارگی، دستبستگی، گرهدرگرهتنیدگی و دامنگستری تاریکی، باران لطف خداوند، باریدن گرفت، چشمهها جوشید، جویبارها جاری شد، خردها شکوفا گردید و حیات از هر سوی و هر افقی بردَمید و جامعهٔ مرده و از گردونهٔ حیات به بیرون راندهشده، به سرچشمه حیات بار یافت. از سینهٔ محمد (ص) نسیم حیات وزید و با دستان قدرتمند او، چشمهٔ حیات در آن سنگستان چشم گشود.
نبیّ اکرم، برای رسیدن به هدف والای وَحیانی خود ، همانا برافراشتن پایههای حیات، بایستی تمام توان خود را بهکار میگرفت تا ساختار جامعهٔ جاهلی را، با یاریگیری از توان مردمان بهآیین وحیانی گرویده، از هم فروپاشاند و جامعهای با ساختار نو بسازد.
اما این انقلابِ ژرف و دگرشدگی گسترده، کاری نبود که به یکباره، به حقیقت بپیوندد.
در میانهٔ جامعه جاهلی و گرفتار در گردبادهای سهمگین گناه، و در بین شعلههای سرکش جهل، کین، نخوت، خویهای زشت و نفرتانگیز، حرکتهای نابخردانه و خردسوز، بایستی خردمندانه، هوشیارانه و همهسونگرانه، با نقشه راه وَحیانی، پایههای حیات را میافراشت و گلستانی از خویهای نیک، مهربانی، مهرورزی، نوعدوستی، پاسداشت کرامت انسانی و نگاه انسانی به زن، نه کالایی، پدید میآورد، گلستانی در بین شعلههای سرکش آتش گسترده و بیمهار.
افراشتن ارکان و بیرقهای جامعهٔ زنده، دردمند، برخوردار از درک و احساس، در دل گردبار سهمگین و درهمکوبندهٔ بیدردی، بیاحساسی، نفرت و دشمنی و کینپراکنی، کاری بسدشوار و توانفرسا بود و تنها مرد هنگامهها و میدانهای هراسانگیز، رسول اعظم، میتوانست آنرا طلایهداری کند و آتش خانمانبرانداز و هویّتسوز نمرودیان عصر جاهلی را به گلستان دگر سازد.
با هریک از دستورها و آموزههای وحیانی که به سینهها آویخت و به ذهنها تاباند، بَهری از استوانههای جامعهٔ جاهلیِ حیاتبرانداز، فرو ریخت و بَهری از استوانههای جامعه وَحیانی حیاتافزا، افراشته گردید.
پایگاههای توحیدی، رو به گسترش نهاد، هر سینه، دل و ذهنی، کانون و پایگاه استواری گردید برای توحید و نشر سینهبهسینه آن.
چشمههای حیات، پس از قرنها خوشیدگی، به جوشش در آمدند و به جویبار زندگیهای رَخوتگرفته، خوشیده، پژمرده و از تکوپوی افتاده، جاری شدند، شگفتی آفریدند، نشور و رستاخیز جانها، بهحقیقت پیوست. مردمان مرده، گرفتار در چنبرهٔ خشن جاهلیت و مردابهای انسانیتسوز، به سرچشمهٔ سرشت برگشتند، به کهف توحید.
صدای فروریختن بتها، از هر ذهن و سینهای، بلند بود. ذهنها و سینهها، این سنگهای ناکارامدساز و بازدارندهٔ از جولانگری فکری و دامنگستری عرصههای خردورزی و میدانهای شکوفایی ذهنی را برنمیتابیدند. و تبر به دست، به درهمشکستن آنها، روی آورده بودند، تا ساحَتِ خود را، از این سنگهای ساختهٔ ذهنها و سینههای آلوده و آلودهساز، پاک سازند.
بتها، از اریکهٔ ذهنها و سینهها، فروافتاده بودند، جایگاهی در آنها نداشتند. دلها به سوی دیگری، بال به پرواز گشوده بودند.
شکوه و هیمنه مقدس «الله» باور راستینی که محمد (ص) در پرتو «الله» نام بلند یکتای بیانباز، به سینهها و ذهنها، میدَماند، جایی برای بتهای ذهنی، زمینهسازهای بتتراشی، بتکُرنشی، بتفکری و بترفتاری نمیگذاشت.
مردم، آسیمهسر، از این سوی به آنسوی در حرکت بودند، این کُنج و آن کنج، گوش میایستادند، تا خبرهای تازه را بشنوند و از زوایای هنگامهٔ بزرگ، آگاه شوند. همگان، کنجکاوانه در پی این بودند که دریابند چه شده و چه پیش آمده که بتها اینسان حقیرانه در بتخانه ذهن، در حال دَر هم شکستن و فروریزیاند.
در این اندیشه بودند، چه شده، چه روی داده، نسیم حیاتبخشی، همهگاه، به جانشان میوَزد. هر چه به کوی محمد (ص) نزدیک میشوند، خُنُکای این نسیم حیاتبخش، بیشتر و بیشتر، کوی جانشان را میشکوفاند، بذرهای سالها در خاک سیاه وجودشان نهفته را میرویاند و چشمههای خوشیده در آن سنگستان خشن را به جوشش در میآورد.
حیات وَحیانی، حیات سرشتاری است. سرشت انسان، انسان را بهسوی این حیات میکشاند و آیینها، قانونها و حکمهای وَحیانی، کتاب و سنّت، زمینهها و راههای این دستیابی و لَبالَبشدگی انسان را از این کأس جانافزا، فراهم میسازند و انسان را بهگونهای میسازند، جهت میدهند و بر مدار ارزشهای الهی حیاتآفرین، به گردش درمیآورند که با انگیزه و شوق بسیار، با هر بازدارندهای به رویارویی برمیخیزد.
راز این شکوفاییها، رویشها و جوششهای شگفت چیست. در سینه و لب و دهان محمد (ص) چه رازی نهفته است که به جانهای بیجان، جان میدَمد، «حیات» گمشدهٔ انسان را، اینسان شکوهمند، به سرای سینهها، ذهنها و زندگیها برمیگرداند.
محمد (ص) این نسیم روحافزا، حیاتبخش و دگرگونساز را، از وحی داشت. به لایههای تو در توی روح و روان انسان، به نور وحی، ورود پیدا کرده بود. از نیازهای روحی و روانی انسان، آگاهی دقیق داشت.
برابر این آگاهی وَحیانی و شناخت قرآنی، دست بهکار شد، بهتکاپو برخاست، از جان، مایه گذاشت و تمام تواناییهای خود را بهکار گرفت، تا انسان را از وادیهای غیرسرشتاری و هراسانگیز بیحیاتی، رَخوتناکی، بیانگیزگی، بیدردی، بیاحساسی برهاند و به وادی سرشتاری و مقدّس حیات، دردمندی آرامشبخش: درد خدا و درد انسان، جلوهگاه انسانی انسان، رهنمون گردد و چشمهساران همیشهجوشان حیات را به آنان بنمایاند و راه را برای جویندگان حیات ناب، هموار سازد.
از این تلاشها، برکتهایی برخاست، نسیمهایی وزید و از دامنههای بلند و پرخیر و برکت آنها، چشمههایی چشم گشودند، جویبارهایی جاری شدند، ذهنها و سینههایی از حیات، لَبالَب گردیدند.
انقلاب، هنگامه و رستاخیز بزرگی در روحها، روانها، نگاهها، ارادهها و بینشها، پدید آمد. رویگردانی از آیینهای جاهلی، شتاب گرفت، و رویآوری به آیین وحیانی روزافزون گردید. مردمان، فوجفوج به این آیین روشن میپیوستند.
جدایی و رویگردانی از خدایان دستساز، ناسودمند و خردسوز، راهها را به بارگاه الهی میگشود و مردمان، فوجفوج به این بارگاه قدسی، بار مییافتند و نیوشای کلام حق میشدند، کلامی که آنان را به «حیات» فرامیخواند، زندگی بهدور از آلودگیها، دَنَسها، تاریکیها، کشاکشها، اختلافها و جنگهای خانمانسوز و بیسرانجام.
نگهداری، گسترش و ژرفابخشی به این حرکت از رسالتهای بزرگ رسول اعظم (ص) بود. آن والاگهر میبایست زمینههای پایدارسازی را با توان باورمندان فراهم سازد؛ زیراکه این فراخیزی بزرگ، که در پرتو وَحی، بهحقیقت پیوسته بود، با دستورها، آیینها، برنامهها، و بایدها و نبایدهای خاص که راه و چِسانی حرکت، تکاپوگری و زندگی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی گروندگان و باورمندان را روشن میساخت، بدون نظاممندی و نظامسازی، استوار نمیگردید و پایههای آن افراشته نمیماند.
روشننگهداشتن شعلههای ایمان، در برابر باد و بوران و توفانهای فرومیراننده، کاری بسدشوار بود.
رویارویی، با توفانهای از هرسوی تازنده و توفنده، به روشها، راهکارها، خردورزیها و وَحیمداریهای همهآنی نیاز داشت و هم به نیرویی که از درون بجوشد و فراخیزیهای پیاپیوسته داشته باشد و در آوردگاهها و هنگامهها، میانداری کند.
سینهها، به قَبَس وَحی و آتشزنهٔ ایمان، شعلهور بودند و آنبهآن، زبانه میکشیدند و دامن میگستراندند.
شعلهورنگهداشتن و توانمندسازی آنها، در برابر شبیخونهای دَمادمِ تاریکیها و سیاهیها و دستها و نفسهای زَمهریرگستر، رسالتی بود بزرگ بر عهدهٔ رسول اعظم، او که میبایست سینهٔ تاریکیها و سیاهیها را میشکافت و سپیده را برمیدَماند.
شعلهافروز سینهها، هوشیارانه هم از وحی و خرد بهره گرفت و هم از نیروی جوشان درونی باورمندان راهیابیده به ناب حیات، تا از شعلههای ایمان، که هر آن، دامن میگستراندند و در دیگر سینهها شعله میافروختند، در برابر گردبادهای سهمگین، دَر همکوبنده و تاریکیگستر، نگهداری کند، با پدیدآوری کانونها و اخگرستانها.
محمد (ص) با پدیدآوری این کانونها و گسترش اخگرستانها، راه را بر پیشروی و ماندگاری زَمهَریرهای استخوانسوز و شبهای دیجور و دیرپای بست و توانی در ایمانهای شعلهور و در سینهها پدید آورد که هم آنبهآن شعله افروزند و دیگر وادیهای خاموش را بگیرانند و هم خود را از درون، همهگاه، بازآفرینی کنند و توانمند سازند، تا در هنگامهها و در گاهِ پیشروی باتلاقهای زمینگیرساز و تاریکیافزا، میانداری کنند.
محمد (ص) این نقش حیاتی و حیاتآفرین را، در آوردگاههای گوناگون، با همه سختیها، تنگناها، دشمنیها و فراز و نشیبها، نگارگرانه و چیرهدستانه بر بوم ذهنها و سینهها و جامعهٔ انسانی مینگاریست و با این نگارگری ماهرانه و چیرهدستانه، برابر نقشهٔ وحی و خرد، خرد خود و خرد باورمندان، نگارستانی شگفت، در یثرب پدید آورد و یثربِ مرده و از نفس افتاده و در هم کوبیدهشده از اختلافها، نزاعها، جنگها و خونریزیها، با این نگارگری شگفت وَحیانی، به مدینة النبی، شهر نبی، شهر دین، شهر زیباییها و شکوهها، شهر برادری و قانون، دگر ساخت. جامعهٔ نبوی، جامعهای که ایمان و باورهای راستین، بر بُنلادی استوار، افراشته شدند و جهانیان را شگفتزده، به تماشای زیباییها و جلوههای خود ایستاندند.
تمدّن وحیانی ـ انسانی از این نقطه آغاز شد، دامنگستراند و فوجفوج انسانها را عاشقانه بر گِرد خود بهگردش درآورد.
اینسان، تمدن انسانی ـ وحیانی، مکانیابی، نگارگری، مهندسی و پایهگذاری شد، دامن گستراند و اقلیمها را، یکی پس از دیگری، به آغوش مهر خویش کشید و باشندگان آن دیارها را به سرچشمههای حیات، فرود آورد و مهرورزانه، جام جانشان را از زلال حیات، لَبالَب ساخت.
انسانها، هر گروهی از آنان، که رهیاب شدند و به این چشمهسارها فرود آمدن و ُصراحی تشنهٔ جان خویش را از ناب آنها لبریز ساختند، حِقدها، کینهها، ناراستیها را از ساحَت سینهٔ خود زدودند، دوریها و جداییها را به نزدیکی و پیوستگی، دشمنیها را به دوستی دگر ساختند، تولّد دوباره یافتند، با نگاهها، جهاننگریها و چشماندازهای نو، با باریابی به آستان بلند این باور راستین و حیاتآفرین و زندگیساز، فراخاستند تا فردا را از نو بسازند، فردایی باشکوه، شکوهآفرین و بهدور از وادیهای گردبادخیز و زندگیسوز.
فردایی، نزدیک و همآغوشِ وادیهای اَیمَن، آن جاها که، آنبهآن، نور خدا پرتوافکن است و گوش جان، نیوشای ندای حق.
باورمندان، انسانهای رویگردان و پشتپازنندهٔ به عصر جاهلی و رویآور به عصر توحید، با این درک و اندریافت، گام در ساحَت فردا گذاردند و برای بنیانگذاری آن، دست بهکار شدند.
در فردایی که بنیان آنرا میگذاردند و پایههای آنرا میافراشتند، جایگاه خود را میشناختند و به نقش بنیادین انسان عصر توحید، آگاه بودند،میدانستند که او، عصر را میسازد، ساختن روزگار نو، به دست و اراده اوست. اگر دست بهکار نشود، از جان مایه نگذارد، با شرک و شرکگستران، به رویارویی برنخیزد، عصر توحید، عصر ناب وحیانی، بنیاد گذارده نمیشود. پاگرفتن حکمروایی الهی، جاریشدن آموزهها، فرمانها و احکام دین در جویبار زمانه و زندگی، بسته به ارادهٔ اوست و فراخیزیهای آنبهآن.
به آستان شگفتی باریافته بود، به آستان باوَرِ وَحیانی، باوری که او را به ژرفای وجودش میبرد، زوایای روح او را به او مینمایاند.
کرسی که او بهباید بر آن فراز رَود، دَمادَم در جام جاننما، به او نموده میشد. بسیار شورانگیز بود، انگیزاننده، که به جایی در این سیر آفاقی و انفسی میرسید که مرگ را برای برافرازی ارکان «حیات» بهجان میپذیرفت و در برابر حیات، جان برای او، ارزشی نداشت، باید فدا میشد.
او، در آستان این بارگاه بلند، توان، اندیشه و ارادهٔ خود را میدید، چِسان در برافرازی پایههای حکمروایی دینی، کارسازی میکنند و مردمان را فوجفوج، در گاه جزر و مدهای روزگار و فراز و نشیبهای نفسگیر، بهساحل نجات میرسانند.
از این روی، زندگی و حکمروایی دینی، برای او معنی مییافت و زندگی، نه یعنیچراگاه، آخور و مزبله، زندگی، یعنی جاودانسازی روح، زمینهسازی برای حکمروایی و اقتدار روح و فرمانبرداری جسم.
حکمروایی دینی و وَحیانی، نهیعنی حکمرانی شماری و فرمانبرداری بیچون و چرای گروهگروه انسانها؛ یعنی کارسازی در جزءجزء و زاویهزاویه حکمروایی.
او، به درک و اندریافت بالا، دریافته بود اگر جایگاه خود را در عصر توحید و حکمروایی توحیدی و وحیانی، با آن روشنگریهای قرآنی و نبوی، نیابد، جیفه است و جیفهخور.
زبان وَحی برای هر دورهای به برگردانی نو و سازوار با آن دوره نیاز دارد، برگردانی که نیاز واقعی انسان عصر خود را پاسخگو باشد، درک و فهمها را بالا ببرد، خردها را شعلهور سازد، تاریکیها را از سرای سینهها بزداید و در بین راههای گوناگون آذینبستهٔ زمانه، که انسانها را با جلوهگریهای جوراجور، به خود میخوانند، راه حق، راهی که سعادت و خوشبختی انسان، در آن برآورده میشود، نمایان سازد.
با این نگاه و باور و جایگاهیابی، از جان، مایه میگذاشت، تا فردا را بسازد و عزّت انسانی خود و دیگر انسانها را در عصر توحید و حکمروایی دینی، پایندان باشد.
در کنار و همراه پیامبر (ص) بود. در جامعهسازی توحیدی، آن جامعهساز الهی، آنی او را بینقش نمیساخت، از رأی، خرد، نگاه، توان، اندیشه، تجربت و ارادهٔ او، بهره میگرفت.
جزءجزء این بنای انسانی ـ وَحیانی، آنجا که در قلمرو خِرد و اراده انسان بود، با میانداری و جولانگری و ارادهسالاری او و همگناناش، برافراشته میشد.
چه شکوهمند و زیبا بود این بنای سترگ و سر به آسمانسوده. انسان باورمند، جایگاه انسانی خود را میدید، بهروشنی درمییافت که دیگر، کالا نیست و نه بردهٔ بیاختیار، بیاراده، نادیدهانگاشتهشده و بهدور از گردونه و حرکت جامعه و تصمیمسازیها و تصمیمگیریها؛ بلکه در ساخت، اداره و بهحرکتدرآوردن ارّابههای ساختاری، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، و فرهنگی آن، همهگاه، در سرّا و ضرّا، نظر، نگاه، اراده، دانش، تجربه و خردورزیهای او، کارساز است و از بها و ارزش لازم برخودار. هیچگاه و در هیچ رویدادی، از چرخه و میدان حکمروایی بیرون نیست. در آوردگاهها، نهتنها نیروی بدنی او، که توان فکری و عقلی و ارادی او، بهنگام بهکار گرفته میشود.
شناختی که انسان باورمند و پیشانی به آستان حق سوده، در مدرسهٔ انسانشناسی وَحی، از خود پیدا کرده بود: از روح و روان، خرد، نیروی دگرگونیآفرین اراده و آهنگ، از مرگ و حیات انسان، رفتارها و هنجارهای ویژه و ترازمندی را از او، در گاههای گوناگون مینمایاند.
با این شناخت از خود، به رصدگاهی راه یافت که همهگاه، بتواند با رصد تواناییهای زیر و زَبَرکننده و دگرگونساز و حیاتبخش خود، با مرگ، دستها، نفسها، اندیشهها و طرحهای مرگگستر و مُردابساز، بهنگام، به رویارویی برخیزد.
او، همهگاه در این اندیشه بود که در منظومهٔ فکری و شناختی اسلام، به دامنه و گستردهٔ شناخت از خویش بیفزاید؛ زیرا بهروشنی دریافته بود که این شناختها، راهی را که باید در آن گام بگذارد، از دیگر راهها، که به بیراهه میانجامد، باز میشناسد. و به نقشهٔ جامعهای که باید برای زندگی انسانی و سرشتاری خود بسازد، دست مییابد.
بازشناسی راه از بیراه، جامعهٔ رشدپایه، خردسالار، تعالیبخش، حیاتگستر، از جامعهٔ افولدهنده، واپسنگهدارنده و به باتلاق جهل فروبرنده و گرهخورده به جامعهٔ جاهلی و شرکزده و آلوده به دَنَسهای فکری و رفتاری، در پرتو شناخت از خود، بهحقیقت میپیوندد.
جامعهسازی دینی، برای ساختن و پروریدن اینسان انسانها، انسانهای جهادگر در راه اعتلای حیات انسان و همهگاه، در تکاپو و تلاش و فراخیزی فکری، علمی و عملی برای گستراندن دامنهٔ آن و برداشتن بازدارندهها.
اینان، خود، لَبالَب از حیاتاند و بیدار برای حیاتبانی و از عمق جان باور دارند تمامی احکام، آموزهها، دستورها، باید و نبایدهای دینی و قرآنی و افقگشاییهای نبوی و رهنمودهای عترت، حیاتآفرین و حیاتگستر و برپاردارندهٔ ارکان آناند. امّا به شرط اینکه با پشتوانهٔ استوار فکری، علمی و عملی باورمندان، در جویبار زندگی، جاری شوند و نظام اجتماعی، از صدر، تا ذیل، بر مدار روشن آنها، به چرخش در بیاید و هیچ زاویهای از زاویههای اجتماع، از پرتوافشانی این کهکشانهای بههمپیوسته، جهتدهنده و راهنما، بیبهره نباشد.
اسلام، قانونها، آیینها و راه و رسمی که نمایاند، جلوهگر ساخت، و رایَت آنرا افراشت، در همه دوران، اقلیمها و سرزمینها، همانسانی بر میدَمد که در زمان رسول خدا (ص) بَردَمیدنی نو و سازوار با نیازهای واقعی، سرشتاری و خردورزانه انسانِ همان دوران.
قرآن، برای همهٔ دورانها و انسانهای بَرآمده از آن دورانها، سخن نو دارد و انسان را با روشهای نو، از گذرگاههای دشوار زندگی، گذر میدهد. و چشمهساران جوشان و شادابساز و نیروبخش جان و اراده را برای درنوردیدن وادیها و بیابانهای دهشتانگیز روزگار، فرارویاش میگشاید و راههای برونشد از تنگناها را به او مینمایاند و با آموزههای دقیق و پرتوهای تاریکیشکاف، نمیگذارد در شب گرفتار آید و سرگردان بماند و راهی به روشنایی نیابد.
آشکارها و در دل نهفتههای اسلام، تمامناشدنیاند. در لایهلایه آن، رگههای حیات دیده میشود که هر کندوکاوگر و جستوجوگری را بسندهاند.
دستان و خردهایی بباید بهکار افتند و از آن رگههای حیات برگیرند و به رگ جان و جامعه، حیات را جاری سازند.
کانها، با رگههای رنگارنگ و نگارین حیات، در جایجای اقلیم وَحی، گستردهاند. هر اقلیمی برای برپاداشتن پایههای حیاتی خود و هر انسان کندوکاوگر هشیار و آشنای با دانش کانشناسی و رگهیابی وَحیانی، برای به گوهر حیات آراستن اقلیم وجود خود و استوارسازی استوانههای آن، در برابر توفانها، غریوها، غوغاها، فتنههای لابَرلا، میتواند از آن بهره برد.
زبان وَحی برای هر دورهای به برگردانی نو و سازوار با آن دوره نیاز دارد، برگردانی که نیاز واقعی انسان عصر خود را پاسخگو باشد، درک و فهمها را بالا ببرد، خردها را شعلهور سازد، تاریکیها را از سرای سینهها بزداید و در بین راههای گوناگون آذینبستهٔ زمانه، که انسانها را با جلوهگریهای جوراجور، به خود میخوانند، راه حق، راهی که سعادت و خوشبختی انسان، در آن برآورده میشود، نمایان سازد.
شناخت دورهای از زبان وَحی، برای گشودن روزنهای عطربیز و روحافزای آن، به روی انسان باانگیزه و علاقهمندِ آن دوره، گزیرناپذیر است.
دستیابی به حیات وَحیانی، رکن برپادارنده انسانیت انسان، در همه روزگاران، به شناخت روزِ زبان وحی بسته است.
وحی و قرآن، افزون بر لنگرگاههای ثابت و همیشگی پیامرسانی زبانی و اهرمهای سرشتاری هدایتگری انسان برای همهٔ دورهها، سازوار با روح و روان، درک و فهم، خرد و دانش انسان هر دورهای پیامهای نو، انسانساز و جامعهبرافراز و راههای برپایی حکمرانی نوین را دارد.
چشمهٔ این شناخت، هنگامی چشم میگشاید که جستوجوگر حیات، سرزمینها و اقلیمهای شناختها را، یکی پس از دیگری، درنوردیده باشد، شناختهایی که انسان را روبهروی جام جاننمای خود، به تماشا و درنگورزی بایستانند و در این درنگورزی هوشیارانه و برخاسته از شناختهای ژرف، به آستان بلند شناخت آفریدگار و جایگاه خود در آفرینش و در بین آفریدگان پی ببرد.
چرا آفریدگار هستی، او را آفریده و لباس هستی پوشانده است. نقش روح چیست؟ حکمروایی بر جسم، یا زیر سلطه جسم. نیازهای روح چیست و چگونه باید برآورده سازد، با چه سازوکاری، و فرودآیی در کدام چشمهسار و آبشخور.
روح، با چه نغمهای بال به پرواز میگشاید و برای رسیدن به قاف حیات، قاف تا قاف را در مینوردد.
انسان جستوجوگر، که همهگاه با بالهای شناخت، به آسمان وَحی، بار مییابد، راه به گنجخانهٔ وَحی به روی او گشوده میشود و گوهر حیات، با هزاران جلوه خود را به او، مینمایاند.
انسان، برای فرارفتن به قاف حیات و دستیابی به نسیمگاه خوشبختی و بَردَمندگاه انسانیت، به قافلهسالار نیاز دارد؛ او که راه را ، با تمام پیچ و خم ها، نشیبها و فرازها، همواریها و ناهمواریها و خطرها و خطرگاهها میشناسد، قاف تا قاف را برای رسیدن به قاف حیات، بارهابار، سیر کرده، هم آفاقی و هم انفسی. در شب، به روشنایی روز، میبیند. در گاه گردبادهای سهمگین و از پای درآورنده و زمینگیرساز و درهمکوبندهٔ کاروانهای انسانی، با ذهن جهتیاب، راه را ادامه میدهد. در هیچ هنگامه و فتنهای، راه را گم نمیکند، سرگردان نمیماند، دریابیدن راه بِرونرفت، هشیارانه، توان و خرد خود را بهکار میبندد، با راهبلدی که در این عرصه دارد، راهِ راهیابی به ساحَتِ روحها و حکمروایی در آن اقلیمها را ، همهسویه، میداند.
روح خود را، بهگونهای بار آورده ، صیقل داده، سنگِ فسان زده، آیینهسان ساخته و از بوتههای گوناگون گذرانده، که در برابر هر روحی قرارش دهد، زیباییها و شکوههای خود را در آن باز میتاباند.
آفتاب قرآن و آیههای روشناییآفرین و شعلهافروز آن، در همهٔ دورانها، همهگاه، برمیدَمند، بِسان همان دورهٔ نخست، بیدریغ.
همانسان که در دورهٔ نخست، در آن آغاز روشناییآفرین و شعلهافروز بودند و مردمان را در پرتو خود، از بیغولههای جاهلی، فوجفوج، به ساحَت و گسترهٔ حیات وارد میساختند و به آستان رویگردانی از شرک و رویآوری به یکتاپرستی، بار میدادند، در دورهدورهٔ زندگی بشر، از این نقش و توانایی برخوردارند. از افق دورانها، اقلیمها و سرزمینها، یکسان، بدون فزود و کاست و برتریدادن به دوره و مردمانی، بر دوره و مردمان دیگر، برمیدَمند و روشنایی میافشانند و کانونها را شعلهور میسازند و کومهها را روشن و سینهها را رخشان.
روح نبیّ اعظم، همان کارکرد و دگرگونآفرینی زمان حیات آن عزیز را، در همه زمانها، بیکمو کاست، دارد. روحهای تاریکیگرفته را روشن میکند، روحهای بهبندکشیدهشده در غل و زنجیر جهل و خرافه گرفتار آمده را رهایی میبخشد و راههای اوجگیری و چِسانی دستیابی به حیات را به آنها مینمایاند.
در دوره به دوره، بر عالمان ربّانی و آگاه است که پاس حیات بدارند و برای احیای حیات، به تلاش و تکاپو برخیزند و با پرتوگیری از نابِ وَحی، روح بزرگ، اعتلابخش و دگرگونآفرین رسول اعظم (ص) پیامها، حکمها، آموزهها و افقگشاییهای قرآنی، ارکان حیات را برافرازند.
روحهای بزرگ، تکاملیافته و پرتوگرفته از روح نبی اکرم (ص) در هر دورهای، حضور دارند. خداوند زمین را با نور آنان، روشن نگه میدارد. نشانههای این حضور فروغگستر را درجایجای جامعه و جانهای شعلهور، میتوان دید، اگر سوی دید را غبار زمانه از کارایی نینداخته باشد.
بر باورمندان است که سوی دید خود، همهگاه نگهبانی کنند و نگذارند غبار زمانه، از فروغ دیدشان بکاهد و تاریکی را بر آنها، چیره سازد .
در دورانهایی که رسالت طلایهداری، رایَتافرازی و روشنگری، بر عهده و دوش عالمان است، هم بر باورمندان راستین، فرض است که مردان این میدان را بشناسند، آنان را در آوردگاههای گوناگون، بیازمایند و سپس در پرتو راهبلدی این راه از بیراه شناسان، بهحرکت در بیایند و به تکاپوگری برخیزند، قامت افرازند و اقامهٔ حق کنند؛ و هم بر عالمان ربانی و پرتوگرفتگان از روح نبی اکرم (ص) فرض است که خود را با میانداریهای حقمدارانه، پاکبازانه، شجاعانه و احیاگرانه، بشناسانند و بنمایانند که رسول خدا (ص) آموزهها و پیامهای قرآنی، در روح آنان، چه هنگامهای بهپا کرده و چسان شورانگیخته که عدالت خواهی، ستمستیزی، مردمداری، احیاگری و حقمداری در ژرفای وجودشان، نهادینه شده است.
با این حرکت، انجام دقیق و همهسویهٔ رسالتی را که خداوند متعال، بر عهدهٔ آنان گذارده و با نمایاندن چهرهٔ باطنی و رفتارهای تراز قرآنی و انسانی خود، مردم را برانگیزانند، تا جهت را بیابند و از بی راههروی، روی برگردانند و از گرویدن بر مدار نارواییها و بر گِرد ناشایستگان، رهزنان دین و اندیشه، دوری گزینند و به جز بر مدار حق، بهگردش در نیایند.
و با رفتارهای سنجیده و ترازمند خود، سنجهٔ حق را به آنان بشناسانند، تا همهگاه، در گاهِ فتنهها و هنگامههای سخت و غبارانگیز، کَسان و جریانها را با سَنجهٔ حق بسنجند و نه حق را با کَسان و جریانها، که راه را گم کنند و به بیراهه کشانده شوند.
با نگاهی به برگهای بهجایمانده از تاریخ پیشینیان، بهروشنی دریابیده میشود که چِسان انسانهایی و کاروانهای انسانی، با همه تلاشهای باورمندانه، چون سنجهٔ حق را در سینه، به همراه و فراروی نداشتهاند، در گرماگرم حرکت و تکاپوگریهای باورمندانه، کسانی را، بدون سنجیدن با سنجهٔ حق، بر مدار حق، اهل حق و برپادارنده حق پنداشته و به جلوداری و پیشوایی برگزیدهاند و سرانجام، نکبت و ذلّت برآانان آوار گردیده است و سر از باتلاق شب درآوردهاند.
با این نگاه ژرف و همهسویه به گذشته، حال و آینده، نقش بنیادین عالمان ربّانی، آشنای به زبان وحی، آگاه به چگونگی نقشآفرینی در زمانهٔ خود، در پیریزی ارکان جامعهٔ انسانی ـ وَحیانی و هدایتگری کاروانهای انسانی به سوی سرچشمههای حیات، روشن میشود.
با عبرتگیری از دورانهای پیشین و زندگی پیشینیان و فراز و نشیبهای آن و آشنایی دقیق، با رساییها و نارساییها، عزّتها و ذلّتها، پیشرَویها و واپسماندگیها، و روشها، راهها و راهکارهای افراشتن استوانههای زندگی سالم و ترازمند، در حال و تدبیرگریهای آن و ساختن بنای سترگ و سر به آسمان سودهٔ آینده، میتوان بهروشنی دریافت عالم ربّانی کیست و برای ساختن امروز و فردا، برابر نقشه راه، که قرآن و سنّت، فراروی او گذارده، چه تواناییهایی باید داشته باشد و از چه پیروانی، با چه ویژگیهایی برخوردار.
روشن است که عالم ربّانی، با همه ویژگیهایی که برای او میشناسیم و باید داشته باشد، برای اقامه حق و گستراندن دامنه حیات بیان و پیادهسازی آموزهها و احکام برکشیدهشده از قرآن و سنّت، و صیقلیافته و سنگِ فَسانخورده در کارگاه خرد و مصالح و نیازهای اجتماع و مردم زمان، بایستی زمینهسازیهای گستردهای در عرصهٔ علم و عمل، در برههبرههٔ حیات، انجام بدهد، تا بتواند در گاهِ حرکت و فراخیزی از آنها بهره ببرد وگرنه، حرکتی کور، بیپشتوانه و بیفرجام خواهد بود.