سخن هفتهموضوع‌نامک

سخن نخست ۳۴

از دوره‌های دور، انسان در کانونِ ‌نگاه، بررسی‌ها و درنگ‌ورزی‌ها بوده است.

هر مکتب و نِحله‌ای، تلاش ورزیده و فراز و فرودها را در نوردیده، تا انسان را بشناسد و بشناساند و با این شناختن و شناساندن، پایه‌های مکتب و نِحلهٔ خود را استوار سازد و در میدان اندیشه و اندیشه‌ورزی، پیشتازی و توان‌مندی خود را بنمایاند؛ زیرا که این شناخت، سر سلسله و آغاز و پایه‌گذار دیگر شناخت‌هاست و گشایندهٔ پیاپیوستهٔ میدان‌های گسترده برای میان‌داری، اندیشه‌گستری و جاذبه‌آفرینی، توان‌مندی، توان‌مندسازی و اریکه‌داری.

بدون این شناخت، حرکت در دلِ تاریکی است و گام‌نهادن در سنگلاخ‌ها و خارستان‌های ناپیداکرانه و فرساینده و زمین‌گیرساز.

مکتب‌ها و نحله‌هایی که به باریکه‌راهی از شناخت زوایای انسان، راه یابیده‌اند، گردنه‌های دشوارگذر را در گاه راهبری او، ‌آسوده‌خاطر‌تر پشت‌سر می‌گذارند و بر ناهمواری‌ها، کم‌وبیش زودتر چیره می‌گردند.

رشد، شکوفایی، پایندگی و پویایی هر اندیشه و آیین فکری، در گروِ شناختی است که از انسان دارد و فرانمایی آن‌به‌آنِ زوایای وجود او.

با به‌حقیقت‌پیوستن فرانمایی و کشف گوهر انسان، راه‌های پیش‌رانی و گذراندن او از حالی‌به‌حالی، از فرود به فراز، ‌دشواری به آسانی و تنگنایی به فراخنایی، هموار می‌گردد و قوّهٔ تربیت‌پذیری او بروز می‌یابد و برای چیره‌دستانِ عرصهٔ تربیت، زمینه‌های سازواری فراهم می‌آید، تا روح او را بپرورند و آداب زندگی انسانی را به او بیاموزند و ارزش‌های زندگی‌ساز را فرایاد او بیاورند.

شناساندن انسان به انسان، آشناسازی او به خویشتن خویش، تنها راه بال‌گشایی و اوج‌گیری اوست.

انسان، وقتی خود را بشناسد ، دریابد چه توانایی‌هایی دارد، آفریده شده است تا بیافریند، ‌برویاند، بشکوفاند، خود را آن‌به‌آن، باز آفریند و آن‌چه را که سرزندگیِ زندگی و شکوفانی و بالندگی آن، به آن بستگی دارد، نوبه‌نو بسازد، زندگی انسانی، زندگی که برای ساختن آن آفریده شده است، برای او رقم می‌خورد و شگفتی‌های آفرینش، یکی پس از دیگری، رُخ می‌نماید.

این درک و اندریافت، درک و اندریافتِ نابی است. هر مکتب و نحله‌ای یارای آن را داشته باشد که این درک و اندریافت را در وجود انسان اِشراب کند و در ذهن او جاری سازد، حال و آیندهٔ خود را پایَندانی کرده است.

از این روی، مکتب‌ها و نحله‌ها و جویندگان گوهر انسان، در این آوردگاه، ‌به میان‌داری پرداخته و رایَت انسان‌‌شناسی افراشته و وارسی‌ها و کندوکاوهای انسان‌شناسانهٔ خود را در بوم روزگار، نگاریده‌‌اند و برابر نگاریدهٔ خود از انسان، چهرهٔ آشکار و نهان او، به نگارگری رفتارها، نیازها، خواسته‌ها، گرایش‌ها و جهت‌گیری‌های او دست یازیده‌اند، به این پندار که نگاریده‌شان، همه‌سویه ‌است و آیینهٔ تمام‌نمای وجود انسان و چهره‌ها و حالت‌های گوناگون او را به‌روشنی می‌نمایاند و درک و اندریافتی راه‌گشا و نقشه‌ای دقیق، فراروی کندوکاوگرانِ کان‌های انسانی می‌گسترد.

دنیای پر جزر و مدّی است دنیای آراء و اندیشه‌ها. هر برگی از برگ‌های اندیشه‌ورزی، راهی را پیش‌روی انسان نموده است. سوبه‌سوی دنیا، بسیار است اندیشه‌های انسان‌شناسانه‌ای که سوسو می‌زنند، امّا دل تاریکی را نمی‌شکافند و سپیدهٔ شناخت انسان را به‌روی انسان نمی‌گشایند.

انسان، از شگفتی‌های آفرینش است.

تمام آفرینش‌کاوان، در این ساحَت، از حرکت و تکاپوگری، بازمانده‌اند. با همهٔ پویه و تلاش، نتوانسته‌اند در سرزمین وجود انسان، ردّی ماندگار و درخور درنگ از خود به جای بگذارند.

اینان، در تلاش‌ها و جست‌وجوگری‌های خود، راه‌های راه‌یابی به کوی وجود انسان را، بَسی تو در تو و دشوارگذر، فراروی خود دیده‌اند.

کاوندگانِ کانِ ژرف و شگفتِ انسان، در درازای پرفراز و نشیب کاووش‌گری، با رگه‌های گوناگون از وجود انسان روبه‌رو شده‌اند و در مانده‌اند که او را برابر کدام یک از رگه‌های فرانموده‌شده، تفسیر کنند. ملکوتی، یا خاکی، شمیمی از بهشت یا جیفه‌ای بویناک، زَرِ ناب و یا خاکی سیاه.

رَدّ او را کجا بجویند. بارانداز او کجاست، نگاه او به سوی کدام افق است، به کدام ‌سوی در حرکت است، به سوی برکه‌های زلال و چشمه‌سارها و آبشارهای بلند و یا مُرداب‌ها و لجن‌زارهای بویناک.

کجا آرام می‌گیرد، با خاطری آسوده و کجا ناآرام و پریشان‌حال. ردّ او را کجا بجویند؟ در جایی که اوج می‌گیرد، پَرّان می‌شود، خاک را به ملکوت می‌پیونداند، همه‌چیز، حتّی جان شیرین خود را در راه ‌هدفی که در سر دارد، عاشقانه فدا می‌کند و پای عزّت و شرف خود و همگنان، پایداری می‌ورزد، پایدار می‌ماند و بر دار می‌میرد؟

یا در آن جایی که فرومایگی پیشه می‌سازد و برای خواسته‌ای دون و جیفه‌ای بویناک، شرف و عزّت خود و همگنان را ، به ثمنی بَخس، نَواله، پولی سیاه و ناچیز، پای‌کوبان، عرضه می‌دارد؟

انسان را چه بنام‌اند؟ حیوانی همه‌دَم در فکر چراگاه و همیشه در اندیشهٔ انباشتن شکم و به‌دَر بردن علف‌زارها، جیفه‌ها و لاشه‌ها از چنگ رقیب و نزا‌ع‌گری درنده‌خوی؟

یا اندیش‌ورزی سازنده، آبادگر و در همه‌حال، در حال دورشدن از خوی‌های حیوانی و نزدیک‌شدن به خوی‌های انسانی؟

از آغاز پویش‌های علمی، پویش‌گرانِ ساحَت آفرینش، با آفریده‌ای رازآگین، روبه‌رو شدند. هر چه به پویش‌ها، تلاش‌ها و فراخیزی‌های خود افزودند، رازآگینی این آفریده، بیش‌تر نمود یافت. با این حال، در پرتو چراغِ کورسوی دانش خود، در وادی‌ها، غارها و مُغاک‌های تاریک، دست از تکاپو و کندوکاو بر نداشتند، تا مگر به گوهر انسان، دست یابند، او را بشناسند و بشناسانند و در برابر این شناخت، بنای آینده را پی بریزند، جست‌وجوگران، گروه‌گروه شدند، هر گروهی، در ژرفاپیمایی خود، به یافته‌هایی دست یافت و آن‌ها را فرانمود. پاره‌ای از این یافته‌ها، در کانون نگاه فیلسوفان سیاسی، سیاست‌ورزان، برنامه‌ریزان، حکومت‌گران، قانون‌گزاران و طلایه‌داران اجتماعی  قرارگرفت و بر آن پایه، چِسانی حکومت‌گری و فرمانروایی بر انسان‌ها را بنیان گذاردند و چون شناخت‌ها، تک‌ساحَتی بودند، ناگزیر، حکومت‌ها و دولت‌هایی که بر آن پایه‌ها، پایه‌گذاری شدند، ناهماهنگ و ناسازگار با سرشت آدمی، خواسته‌ها و نیازهای واقعی او، از کار درآمدند و بِرون‌داد کارگاه‌های دولت‌ساز و حکومت‌افراز، بیگانه با نیازهای سرشتاری آدمی و نادیده‌انگار کرامت او بود.

به‌روشنی دیده شد که در این ساختارها و سازه‌های شناخت‌های نارسا از انسان، نخستین آسیب و پیشامد ناگوار، تَرَک‌برداشتن جام کرامت انسان بود، تَرَکی که روز‌به‌روز بر دامنه و ژرفای آن افزوده می‌شد.

 

 

انسان، وقتی خود را بشناسد ، دریابد چه توانایی‌هایی دارد، آفریده شده است تا بیافریند، ‌برویاند، بشکوفاند، خود را آن‌به‌آن، باز آفریند و آن‌چه را که سرزندگیِ زندگی و شکوفانی و بالندگی آن، به آن بستگی دارد، نوبه‌نو بسازد، زندگی انسانی، زندگی که برای ساختن آن آفریده شده است، برای او رقم می‌خورد و شگفتی‌های آفرینش، یکی پس از دیگری، رُخ می‌نماید.

آن‌چه اکنون، در کران تا به کران جهان و گسترهٔ زندگی انسان‌ها، از دیو‌سیرتی و دیو‌سالاری انسان‌هایی می‌بینیم، یا حیوان‌های بر آخور بسته و در چراگاه‌ها در حال چَرا، یا سوار بر توسن‌های کینه و ارّابه‌های درندگی، دستاورد همان شناخت‌های نارساست و ساختارهایی که بر آن سازه‌های ناساز با سرشت آدمی استوار گردیده‌اند.

شناخت‌های نارسا از انسان، کرامت‌سوزی او را در پی دارد و بازدارندگی از فرارَوی به چکاد انسانیت.

انسان کرامت‌سوخته، تبه‌گین و سرمایه‌از‌کف‌داده، دورافتاده از وزش‌گاه نسیم‌ها و شمیم‌های حیات‌بخش و گاه‌های انسان‌ساز، و بوته‌های جداکنندهٔ سره‌ از ناسره، خوی‌های انسانی از خوی‌های حیوانی، یارای آن‌را ندارد که به سِتیغ انسانیت فرا رَود و در آن آستان بلند، به اسرارآمیزترین آفریدهٔ آفریدگار هستی، همانا گوهر انسانیت، دست یابد؛ گوهری که با آراسته‌شدن بدان و بهره‌یاب گردیدن از پرتوهای همه‌گاهی آن، برای همیشه از کُنامِ حیوانی جان به‌در می‌بَرَد و بر اریکهٔ انسانی، که والاترین و سربه‌آسمان‌سوده‌ترین اریکه‌های هستی است، جای می‌گیرد.

انسان، آفریده است، آفریدهٔ آفریدگار توانا، دانا و حکیم. آفریدگار، آفریدهٔ خود را به‌روشنی شناسانده است. چون شناخت‌ او، سرسلسلهٔ دیگر شناخت‌هاست و انسان، بدون این شناخت، به دیگر شناخت‌ها، ‌دست نمی‌یازد، شناساندن انسان به انسان، آشناسازی او به خویشتنِ خویش، تنها راه بال‌گشایی و اوج‌گیری اوست. اوج‌گیری انسان، در شناختِ از خود پا می‌گیرد.

و این شناختِ بسیار بنیادین، ره‌گشا، اثرگذار و دگردیسی‌آفرین، در دفترِ همیشه‌گشوده و فراخوانندهٔ به فراخیزی، فراروی او، دقیق و همه‌سویه، بازتاب یافته است.

این کتاب، شناخت‌پایه‌ است، پیوندِ ژرف و ناگسستنی، با سرشتار انسان دارد؛ سرشتار او را می‌نمایاند و می‌شناساند و برابر این نمایان‌گری و شناسایی، راه‌های سرشتاری را که به سعادت او می‌انجامد، به روی او می‌گشاید.

به او شناختی می‌دهد که با شناخت دقیق خود، چِسان از قفس تن به در آید و زمام تن را به روح بسپارد و به توانایی روح، پی ببرد.

با این درک و اندریافتِ بسیار باارزش، که در پرتو تلاشِ دَمادَم و فرودآیی همه‌گاهی به آبشخور روح، در صفحهٔ جان نقش می‌بندد، به آستان این شناخت روح‌انگیز، بار می‌یابد که تا روح اوج نگیرد، فضاهای سرشتاری اوج‌دهنده و برفرازندهٔ انسان را در ننورد، انسان، انسان نیست، حیوانی است در رفت‌وشد، بین آخور و مزبله.

این، سرنوشت‌سازترین آموزه‌ای است که انسان از کتابِ سرشتاری خود، کتابی که آفریدگار او، با سرشت او سرشته است، می‌آموزد و با قراردادن خود، زیر بارش سَرمَدی آن، به راه جاودانِ «جان»، شناخت پیدا می‌کند واز کشاندن «جان» به بی‌راهه‌ها سر باز می‌زند.

انسان، آفریده‌ای است با کتاب. افزون بر کتابِ سرشت که بر فراز «جان» او، همه‌آن افروزیده است و ورق می‌خورد و شعله می‌افروزد و راه را از بی‌راه، به او می‌نمایاند، و گاهِ خطرها، به او هشدار می‌دهد و از آب‌کَندها او را پرهیز می‌دهد، کتابی است که آیه‌های انسان‌ساز و زندگی‌افراز آن در دوره‌ای کوتاه، بر ستیغ سینهٔ رسول خدا، محمد مصطفی (ص)، باریده است و آبشارها و چشمه‌سارهای همیشه‌جاری و همیشه‌جوشان برای انسان، ‌جاری کرده و جوشانده است، تا او بتواند با فرودآیی به این بهشتِ جان‌پرور، جان خود راجان بخشد، بپرورد و در راهِ‌جانان به حرکت درآورد.

انسانِ ‌بی‌کتاب، آفریده‌ای است بِسان دیگر آفریده‌ها، بی‌بهره از معنی، معنایی که «جان» می‌پرورد و در کوی جانان، او را می‌فروزاند و آدمی را آن‌به‌آن، بالا می‌برد و در آسمان انسانی، به او مأوا می‌دهد، مأوایی «جان»افروز که بتواند از آن جایگاه، زندگی مادّی و حیوانی خود را، قدرت‌مندانه و با چیرگیِ برخاسته از «جانِ» شعله‌ورشده، زیر نگین خود بگیرد و از آن پایگاه برای اوج‌گیری روحِ‌ خود بهره‌یاب گردد،‌ جسم را به فرمان «جان» درآورد.‌

فرمانبری جسم از جان در همهٔ آوردگاه‌های زندگی، انقلاب‌های بزرگ انسانی را پدید می‌آورد، هدفی که انبیای عظام، بویژه خاتم آنان، در پی به‌حقیقت‌پیوستن آن بوده‌اند.

کتابی که آفریدگار، آن‌را در بلندای سینهٔ رَخشان و سپیده‌آفرین محمد مصطفی (ص) فراروی آفریدهٔ برتر و برگزیده خود، همانا انسان، گشود، درهای شناخت را یکی‌ پس از دیگری، به‌روی او می‌گشاید.

قرآن، کتاب انسان است، کتابیِ همیشه‌ فراخیزاننده و انسان را به خویشتن خویش فراخواننده و به غوررَسی در دریای وجود خویش، وادارنده.

کتاب، از عرش فرود آمده، تا انسان را به عرش فرا برَد ، سینه و ساحَت زندگی او را عرشی بسازد و خیمه و خرگاه عرش را در کوی‌کوی آن‌ها برافرازد.

خداوند، انسان را آفرید، امّا او را در چنبرهٔ غرایز گرفتار نساخت، به بند غرایز نکشید، حرکت او را در مداری دگرگون‌ناپذیر قرار نداد، یکسانی و یک‌نواختی را بر وجود و زندگی او چیره نساخت، بلکه به او توانایی داد که خود را از کمند و بند غرایز، که دیگر جانداران در آن گرفتارند، برهاند و در اسفل السّافلین، زندگی پست‌تر از پست، نمانَد، به اصل خویش «احسن تقویم»، برگردد، بهترین صورتی که به آن آراسته گردیده است.

آفرینش، آگنده از شگفتی‌هاست، ‌زیبا، پرکشش، با جلوه‌های ناب و درس‌آموز. به هر سوی که با درنگ و دقیقه‌اندیشانه درنگریسته شود، به هر برگی از برگ‌ها و ورقی از ورق‌های آن، راهی به سوی شناخت انسان از انسان، گشوده می‌شود.

با درنگ‌ورزی‌های عالمانه و خردورزانهٔ انسان، در لایه‌لایهٔ آفرینش، خود را می‌یابد، گم‌شدهٔ خود را پیدا می‌کند، گوهری که شب را می‌شکافد و سپیده را بر‌می‌دَماند.

گوهر جان‌نما، به او می‌نمایاند و آیینهٔ جان او را فراروی او بر می‌افرازد که آفریده‌ای است آفریننده، برخوردار از اراده، قوّهٔ گزینش‌گری، خرد و توانایی‌هایی در نوسازی و به‌آفرینی خود و جامعه و برافراشتن رکن‌های سازوار با زندگی سرشتاری و سازوار با روح و روان خود، با بهره‌گیری عالمانه و خردورزانه از آفریده‌های گوناگون آفریدگار.

کتاب، انسان را بر می‌انگیزاند، تا به جست‌وجو برخیزد، سو‌به‌سو بپوید، به‌حرکت در آید، تا خود را پیدا کند، گوهری که او را به او بنمایاند، و به تماشای «جان»خود، وا ایستانَد، «جان»ی که از عالم بالاست، عِلوی است، کیمیاگر است، خاک را کیمیا می‌کند.

شناخت، از وَحی سرچشمه می‌گیرد، از آبشار بلند قرآن، کتابِ آسمانی زمینیان.

این آبشار، با جویبارها و چشمه‌سارهایی که دَمادَم در دامن آن چشم می‌گشایند، جاری می‌شوند، به جوشش در می‌آیند و به ساغر جان‌ها فرو می‌ریزند، به دورهٔ تفتِ بی‌شناختی پایان می‌دهند و انسان را با هودج نسیم‌های دل‌انگیز و روح‌افزا، از گذرگاه‌های جان‌گَزای و جان‌فرسای تف‌بادهای شناخت‌سوز، گذر ‌می‌دهند.

 

 

 

 

فرمانبری جسم از جان در همهٔ آوردگاه‌های زندگی، انقلاب‌های بزرگ انسانی را پدید می‌آورد، هدفی که انبیای عظام، بویژه خاتم آنان، در پی به‌حقیقت‌پیوستن آن بوده‌اند.

قرآن، به شناخت فرا می‌خواند، به آماده‌سازی ذهن برای درک و اندریافت. زنگارزدایی و رخشاسازی ذهن، در کارگاهِ کتاب مبین رقم می‌خورد.

شناختِ انسان از انسان، شناخت انسان از خود، شناختِ غوررَسی‌کنندگان در لایه‌های دینی و لایه‌لایهٔ کتاب و سنّت، برنامه‌ریزان، قانون‌گزاران، طلایه‌داران و رائدان از انسان، که ناگزیر بدانند، در فرود‌آیی عالمانه، خردورزانه، دقیقه‌شناسانه و همه‌سویه، به آبشخور قرآن، به حقیقت می‌پیوندد، تنها و تنها این آستان و درگاه است که درهای شناخت را به سرای این آفریدهٔ دشواریاب و پُررمز و راز می‌گشاید و پرده‌ها را یک‌به‌یک کنار می‌زند و چهره‌ای روشن، زلال و آیینه‌سان، از او به نمایش می‌گذارد.

قرآن، تراز و سنجه است، تراز و سنجه‌ای آسمانی، که آفریدگار، آن‌را برای ترازیدن و سنجیدن انسان، خود را با آن، پدید آورده، فرو فرستاده، میخ‌های آن‌را استوار ساخته و در برابر دیده‌ها، دل‌ها و ذهن‌ها، برافراشته است، بِسانی که انسان به هر سوی بنگرد، بتواند خود را در آن، بترازد و  بسنجد.

هر انسانی، ناگزیر، برای آشنایی با خود، سیر و سَباحَت در نگارستان و دریای وجود خود، با خویشتن خویش با جان و روانی که او را به فراخیزی می‌خواند و از سرگردانی و پوچ‌گردی در تیه حیوانی، می‌رهاند، همه‌گاه، باید خود را با این تراز و سنجه، بترازد و بسنجد که آیا شناخت او از خود، ترازمند و سنجیده است و آیا با آموزه‌های شناختی قرآن، همسو و هماهنگ است، یا خیر، ترازمندی و سنجیدگی، همسویی و هماهنگی ندارد.

در پرتو این سنجش‌گری و ترازگریِ پیاپی و دقیقه‌شناسانه، به توانایی‌ها و ناتوانایی‌های خود پی می‌برد و از سویی با نقش‌آفرینی و پیش‌برندگی توانایی‌های خود در براَفرازی سازه‌های انسانی‌ زندگی، به‌روشنی، آشنا می‌شود و از دیگر سوی، به درک و اندریافتی باریک‌اندیشانه از ناتوانایی‌های خود در واپَس‌نگه‌دارندگی زندگی، دست می‌یابد و با این درک و شناخت، به دل حادثه‌ها فرو می‌رود، به میان‌داری ارادی و گزینش‌گرانه روی می‌آورد و دُرفش پردرخشش اراده را بر می‌افرازد، زمینه‌های ماندگاری و توان‌مندترسازی توانایی‌های خود را فراهم می‌سازد و در حرکت و جهشی خردمندانه و سازوار با تراوش‌ها و آموزه‌های وَحیانی، به بازساخت و جبران کمبودها، ناتوانی‌ها و کاستی‌های خود، می‌پردازد.

در وادی ایمن، خجسته و مبارک شناخت، انسانِ خود‌آگاه، آفریدگار خود را می‌بیند که چِسان تجلّی می‌کند و به‌روشنی جلوه‌گر می‌شود.

در پرتو این جلوه‌گری بزرگ، آشکارا و بی‌هیچ پیرایه و پوششی، غشّ و آمیغی، خودِ خود را می‌بیند و هستهٔ مرکزی را که بالش، رویش، و فزایش او، از آن‌جا سرچشمه گرفته و آغازیده است.

در جلوه‌گاه ربّ، این دگردیسی شگفت را در آستانهٔ بلند آفرینش، به تماشا می‌ایستد و پرده‌ها، یکی پس از دیگری، کنار می‌رود، انسانِ خود‌آگاه در این سپیده‌دَمان، برابر گنجایی خود جلوه‌ای ناب از بردَمیدن دست توانای مهرگستر مهربان و نوازش‌گر را، در بَرامدَنگاه آفرینش می‌بیند که حکیمانه در کار سرشتنِ سرشتار اوست و نگارگری نگارستان وجود او.

با سرشتِ سرشته‌شده به‌دست سرشتارآفرین و وجودِ نگارگری‌شده به کِلک و خامهٔ نگارگر ازل، به‌حرکت در‌می‌آید، می‌پوید، سو به سوی، سبوی جان خود را می‌کشد، تا بی‌گزندگاهی بیابد سازوار با سرشت خود، تا جامِ جان را در بلندای آن، بیاویزد.

نگه‌داری گوهر جانِ بوته‌دیده و سنگ‌فسان‌خوردهٔ کارگاه شناخت، بزرگ‌ترین دغدغهٔ  انسانِ خودآگاه است.

او، گوهر جان خود را می‌شناسد، ارزش آن را می‌داند، ‌از نقش‌آفرینی آن در روشن‌نگه‌داشتن شبستان حیات، آگاهی دارد، دشمنان آن‌را می‌شناسد، از کُنام‌های آنان باخبر است، از نقشه‌ها، طرح‌ها، دستان‌ها و دسیسه‌هایی که در آن‌ها رقم می‌خورند، ریخته و چیده می‌شوند، آگاه است.

سنگ‌ها را می‌بیند که به‌سوی گوهر جان‌اش پرتاب می‌شوند، سیاهی‌هایی که بر آن آوار می‌گردند، نَفَس‌هایی که زهر می‌پراکنند، رهزنانِ در کمین، سبوشکنانِ سنگ در دست، تاریک‌چهرگانِ آیینه‌شکن، گوهرناشناسانِ تیره‌جان، پلیدسیرتانِ پلیدی‌پراکن و…

امّا او که شعله‌های شناخت را در سینه افروخته است، پشتواره‌های سُتواری دارد. شناخت او از خود، او را به آستان شناخت‌های بس‌ارزش‌مندی بار داده است.

او در کارگاه صیقل‌گری شناخت، صیقل‌گران چیره‌دستی را دیده است که به فرمان پروردگار، روح را صیقل می‌دهند، رَخشا می‌سازند و برای رویارویی با تاریکی‌ها، تمام‌یراق، آماده‌اش می‌کنند.

این شناخت و آن‌چه از دریچه دل دیده، آرامش را از او می‌گیرد، با روحِ ناآرام، کوی‌به‌کوی، وادی‌به‌وادی، واحه‌به‌واحه، در پی آرام جان می‌گردد، آرام‌جایی که جان خود را در آن مأوا دهد.

جانِ آرام‌گرفته در آرام‌جای جانان را، چه باک از خارستان‌ها، سنگ‌ستان‌ها، بیابان‌های کران‌ناپیدا، با تَف‌بادهای زهر‌آگین، کُنام‌ها و دام‌های بسیار.

و چه باک از دشنه‌ها، کینه‌ها، سوزاندن‌ها، به‌بند‌کشیدن‌ها و بندبندبریدن‌ها.

او، در جست‌وجوی کوی دوست است ونسیم حیاتی که همه‌گاه، از آن می‌وزد، روح‌افزا و جان‌بخش. دشواری‌های راه کوی دوست را به‌آسانی تاب می‌آورد. خارستان‌ها و سنگلاخ‌های راه کوی دوست، زیر گام‌های او پرنیان‌اند و تَف‌بادها، نسیم‌های جان‌فزا و عطربیز.

در نَوردیدن کوی‌به‌کوی و تاب‌آوری دشواری‌ها به امید وصال، به امید رسیدن به چشمهٔ خورشید و به این امید که روح او نیز، به پایه‌ای والا فرا رَود و آن‌به‌آن در کارگاه ربوبی زنگارزدایی شود. و بُرّا برای بریدن دست‌های گوهررُبا.

انسانِ خودآگاه، در مدرسهٔ شناخت آموخته است، چِسان و با چه رفتار و روشی، سبوی جان خود را از کنام‌گاه‌های هراس‌انگیز و دلهره‌آور، بی‌آسیب و گزند، گذر دهد.

خودشناختی او، درهای مُشک‌بیزی از خداشناسی را به روی او گشوده است.

دریافته، آفریدگار جان، رَخشاکنندهٔ آن، راه‌های نگه‌داری این گوهر ناب را، دَم‌به‌دَم، فرایاد آفریدهٔ خودآگاه و فرمانبرِ خود، می‌آورد و هیچ‌گاه او را در بوتهٔ فراموشی رها نمی‌کند.

این اوست که باید آنی، دَمی،  پلک به هم زدنی و کم‌تر از آن، یاد خدا را از یاد نبرد، که فراموشی به بار می‌آورد و رهاشدگی در شوره‌زار نسیان.

روح، با رفتار تراز وَحی، کتاب و سنّتِ ‌انسانِ خودآگاه، به کارگاه صیقل‌گری و رَخشان‌سازی الهی، بار می‌یابد، رَخشا می‌شود، بُرّا و توانا برای دَرهم‌شکستن سبوشکنان جان.

انسانِ باریافته به وادی مقدّس شناخت، شناخت از خود و شناخت از آفریدگار، این دگرسانی و دگردیسی گسترده‌دامن و غوطه‌ورشدگی در دریای ژرف انسانی را از فرمانبُرداری دارد، پیروی عاشقانه، عالمانه، خردورزانه و تدبیرگرانه و همه‌سویه از ربّ و رسول و فرستادهٔ او.

شناخت ترازمند، خردورزانه و وَحیانی از خود، درک دقیق از توانایی‌ها، چشم‌انداز دانایی‌ها، چشمه‌های جوشان درون، و کاستی‌ها و لجن‌زارها و باتلاق‌های آن، راهگشاست، افق‌گشا، سپیده‌آفرین و افرازندهٔ پایه‌های تمدن الهی – انسانی.

پاگیری و برافرازی تمدّن الهی – انسانی، بر پایهٔ شناخت‌هاست، بر پایهٔ درهم‌تنیدگی شناخت‌های روشن انسان‌ها از خود.

شناخت‌ها وقتی دَرهم می‌تنند، دَرهم فرو می‌روند، به هم تکیه می‌کنند، به توان‌مندی و پرتوگستری یکدیگر یاری می‌رساند، یارایی آن‌را می‌یابند که شالوده و بُنلاد بزرگ‌ترین تمدن انسانی – الهی را بریزند.

این‌که آفریدگار، آفریدهٔ برگزیده، برتر و گل سرسبد آفرینش را به خودشناسی فرامی‌خواند، چرایی برگزیدگی و برتری، چون فراخیزی‌های سازنده و بنیادین، بسته و پیوندخوردهٔ به این شناخت است.

او بایستی معمار خویش باشد و معمار جامعه‌ای که در آن، انسانی زندگی کند و زمینه‌های جداشدگی از زیست حیوانی، در آن فراهم باشد.

در پرتو توانایی‌ها، دانایی‌ها، گزینش‌گری‌ها و آفرینندگی‌های خود، الهی، سرشتاری و سعادت‌مندانه روزگار بسپرد.

شناخت سرچشمه‌گرفته از وَحی، افرازَنده و رخشانندهٔ روح، انسان را از بی‌راهه‌روی، هرزگردی، فروافتادن در دور باطل، دور خانمان‌برانداز، بازمی‌دارد و سرچشمه‌های دانایی را می‌گشاید و انسان را بر می‌انگیزد، تا تمامی حرکت‌ها و رفتارهای خود را برابر شناختی که از خویشتن دارد، عالمانه، سنجیده و وَحی‌مدارانه سامان دهد. این سامان‌دهی هوشیارانه، آینده‌نگرانه و فرجام‌اندیشانه، چهرهٔ دنیای مؤمنانه و دین‌مدارانه را به‌روی او می‌گشاید، گشایندگی بس‌باشکوه و خردافروز.

شناختی‌این‌سان، بلور و گوهرین، زلال و رَخشا، آن‌به آن، روشن و زلال، فرایاد او می‌آورد: حیات او، پیوند ناگسستنی، ‌با برپاداری یاد خدا دارد.

خودآگاهی وَحیانی،‌ خودشناسیِ بَردَمیده از خورگاه و بَردَمیدن‌گاه وَحی، شناختی که انسان، با ترازمندسازی آن‌به‌آن خود، با آیینهٔ آموزه‌های وَحیانی، پرتوهای آن‌را به سرای جان‌اش تابانده، انگیزاننده و فراخیزاننده است و گشایندهٔ بال‌های روح به پرواز، اوج‌گیری، خود را از بالاترین نقطه دیدن، نیازهای روحی خود را دریافتن و راه‌های برآورده‌سازی آن‌هارا شناختن.

در گاهِ دیدن خود از بالاترین نقطه، در ساحَتِ وجود، به زیبایی، میان‌داری خِرد را می‌بیند که دوشادوش ایمان، چِسان در کار برآوردن نیازها و آماده‌سازی ساز و برگ راه پرفراز و نشیب خودآگاهی اوست.

چهره‌گشایی راه روشن خودآگاهی و ساز و برگی که گزیری از فراهم‌آوردن آن‌ها نیست، او را به تلاش و جست‌و‌جو وا می‌دارد، به‌درنگ‌ ژرف‌کاوانه در برگ‌برگِ‌ خدای‌نامه‌ها، تا فرمانبُردارانه، زاد و توشه راه را برگزیند و بر دارد و با امنیت خاطر، راه بسپرد.

انسانِ خودآگاه، آگاه به روح و روانِ خود و هدفِ آفریننده، برگ‌برگِ خدای‌نامه را به جانِ خود می‌تاباند، تا در هیچ فراز و نشیبی، به درّه‌های تاریک و هراس‌انگیز نفس، نفس اماره، فرو نیفتد و با تاریکی‌های دهشت‌انگیز و زمین‌گیرساز رویارو نگردد.

او راه‌گشایی‌های وَحیانی را که در دستورنامه‌ها و فرمان‌های الهی بازتاب یافته، به جان می‌پذیرد، چون رَخشایی جانِ خود را در به جان‌پذیری آن‌ها می‌داند.

او در ساحَت‌گردی و سَباحت در دریای جان، و رویارویی با موج‌های سرکش و دَرهم‌شکننده، به تجربت و آزمون، دریافته، دریای جان، همه‌گاه طوفانی است و موج‌ها همیشه در کار قامت‌افرازی، برآیش‌ها و فرویش‌ها دَمادَم، غریوِ نفس، هراس‌انگیز و دَرهم کوبنده، در این هنگامهٔ سخت و بَسی‌دشوار، شکافتن لایه‌های روی هم انباشتهٔ تاریکی و دست‌یابی به ساحل رهایی، جز با زورق جانِ الهی‌شده و سرّا و ضرّاچشیده، ممکن نیست؛ از این روی، روزان و شبان، جان‌را از بوتهٔ جانان، گذر می‌دهد، تا بگدازد، و برای هنگامه‌ها آماده گردد و در آتش خشم روزگار و نفسِ دوزخ‌آفرین، ذوب نشود و از کارایی نیفتد.

جان، در بوتهٔ دستورنامه‌های الهی، و فقه و قانون برآمده و بردَمیده از آن‌ها، گدازیده و گزیده می‌شود و برای درنوردیدن راهِ جانان آماده.

 

 

 

 

 

 

جان، در بوتهٔ دستورنامه‌های الهی، و فقه و قانون برآمده و بردَمیده از آن‌ها، گدازیده و گزیده می‌شود و برای درنوردیدن راهِ جانان آماده.

انسان، با گردن‌نهادن به قانون، آن هم تمام‌عیار، در حقیقت عیار خود را می‌سنجد. سنجهٔ انسان، قانون است. انسانی که می‌خواهد بداند آیا خود را می‌شناسد و به زوایای وجودی خود آگاهی دارد، باید ببیند، تا چه اندازه به قانون پای‌بند است و به شریعهٔ شرع و آبشخور دین، در بُرهه‌بُرههٔ زندگی، فراز و فرودها، دشواری‌ها و آسانی‌ها فرود می‌آید.

فرودآیی مشتاقانه و عطشناک به شریعهٔ شرع، برای بهره‌گیری و فرداسازی و افرازیدن رُکن‌های زندگی سعادت‌مندانه و خردورزانه، از عهدهٔ کسانی بر می‌آید که در وادی شناخت، آزموده و پرداخته شده باشند.

اینان، با آزمودگی و توان بالای پردازگری، بهره‌‌های ناب از شریعهٔ شرع و آبشخور وَحی و سنّت نبوی برمی‌گیرند و برای ساختن فردای روشن، قامت می‌افرازند و با جهان‌بینی زلالی که دارند، جهانی را فرا می‌خیزانند.

اسلام، با آموزه‌های سینه‌گشا، در برهه‌ای کوتاه، جهان را سینه گشود و سپیده را بر آن بردَماند. انسان را از تنگنای بی‌شناختی و خودگم‌کردگی، به فراخنای شناخت و خودیابی کشاند.

در این گستره، با چشم‌اندازهایی بَس‌روشن، بی‌پرده خود را دید و از ذرّه‌سانی خود آگاهی یافت و دریابید برای رسیدن به سرچشمهٔ کمال، راه‌های پرفراز و نشیب و گردنه‌های دشوارگذری را فراروی دارد و به‌هیچ‌روی نمی‌تواند بی‌ نقشهٔ راه، بی ‌دلیل، بی راهنما و بی راه‌بلد، این راه‌ها را بپیماید.

آفریدگار، آفرینندهٔ انسان و جهان، در آخرین باری که درهای آسمان را گشود و بارقه‌های وَحیانی را فرو باراند، و انسان‌ها را با پیام‌های روح‌افزا، فراخیزاننده و رستاخیز‌آفرینِ خود نواخت، هم نقشهٔ راه را بی‌کم و کاست، به دور از ابهام و پیچیدگی، فراروی او گشود و هم راه‌بلد را به او شناساند، فرستاده‌اش محمد (ص) را که هم راه‌های شناخت، کمال و دگرسانی انسان را می‌شناخت و هم نقشهٔ راه را به‌روشنی و به‌شرح می‌دانست و از جزء‌جزء آن آگاهی داشت.

انسان‌هایی که باور به خدا و رسول او را، باروی روح خود ساختند و از آن بلندا، به رصدگری راه‌های شناخت پرداختند، به ناب شریعت، ‌دست یافتند و دَمادَم بر شریعهٔ آن فرود آمدند و جان خویش را صفا دادند و از هر پیرایه‌ای پیراستند، تا ناب یاد و نام خدا گردد.

این جان‌های شیفته و به آستان جانان باریافته، شعله در جان‌ها افکندند، ‌دنیا را پر از جان‌های شعله‌ور ساختند و تمدّن جان‌شیفتگان کوی دوست را بنیان گذاردند،

راهی که هم‌چنان روشن است و آگنده از روشنان. و با همه تاریکی‌گستری‌ها، گوهر آن، بر بام گیتی رخشان و خورشید آن هر بامدادان از مشرق جان‌ها بَردَمان.

تمدّن الهی – انسانی که پیامبر اعظم،‌ بر پایهٔ شناخت انسان از خود برافراشت، در همه روزگاران، در هر سوی عالَم، ‌با هر گروهی از عالمیان، درخور پیاده‌سازی است.

از هر سویی که بسوزد و خاکستر شود، از سوی دیگر، شعله‌ می‌کشد، چون از سینه‌های شعله‌ور به عشق حق، شعله بر می‌گیرد و این، پایان‌ناپذیر است.

آن‌چه که امروز و فردا و فرداها، رسالت فقیهان ربّانی است، فقیهانی که همیشه و همه‌گاه، در اندیشهٔ ساختن انسان و جامعه‌اند، آشناسازی انسان با خود و یاری و واداری او، به فرودآیی به بِرکه‌های زلال خودشناسی و روشن‌نگه‌داشتن شعله‌های تمدّن الهی – انسانی، تمدّنی که انسان را، با همه کمال‌های انسانی در گاهواره خود بپرود، آن‌به‌آن اورا به شریعه و آبشخور شرع فرود آورد، احیای فقه ناب محمّدی (ص) است، فقهی که پایه‌های حقیقت محمّدیه را برافرازد و انسان‌ها را از ظِلام نفس و شب برهاند.

به امید آن روز و پرتوگیری از بارقه‌های آن

دکمه بازگشت به بالا