انگاره‌هاموضوع‌نامک

تلاش اشراقی

زمینه روحی شیوه‌های کار

… می‌توان این زمینه روحی را که ما با آن زندگی کرده‌ایم و هنوز هم در ایجاد مشکلات در مسیر ما و پدید آمدن بلایا در سر راه ما نقش دارد، به دو عامل روحی اساسی بازگرداند که علی‌رغم این‌که واقعاً دو عامل از هم جدا هستند، به‌شدّت با یکدیگر پیوند و ارتباط دارند. این دو عامل عبارت‌اند از:

یکی این‌که احساس تفصیلی ارتباط با خداوند متعال، در ما وجود ندارد و دیگری این‌که اخلاقی که ما با آن زندگی می‌کنیم، اخلاق یک انسان عامل نیست، بلکه اخلاق انسانی است که به درد کار حقیقی نمی‌خورد.

… باید به این دو عامل اساسی رجوع کنیم تا بتوانیم فرصت جبران آن‌چه را در مورد این دو عامل گذشته است، برای خودمان فراهم سازیم؛ عامل «نبود احساس ارتباط با خداوند به اندازه کافی» و عامل «اخلاق انسان غیرعامل».

۱. نبود احساس تفصیلی ارتباط با خداوند متعال‌

در مورد عامل اول، یعنی نبود احساس تفصیلی ارتباط با خداوند متعال، باید گفت: این مسأله چیزی است که معمولًا برای طلبه عادی که از منطقه خود به این‌جا[۱] می‌آید، به تدریج روی می‌دهد؛ طلبه‌ای که با تحمل سختی‌های غربت، رنج‌های سفر، غصّه‌های تنهایی و دوری از عزیزان و نزدیکان و وطن‌اش، به این‌جا می‌آید. همه این تحمل و شکیبایی در آن ابتدا بر پایه احساسی تفصیلی است که او را به خداوند متعال، پیوند می‌دهد. احساس می‌کند که این نیرو، او را جذب می‌کند و او را از خانواده‌اش و وطن‌اش و شهر و دیارش و عزیزان‌اش جدا می‌کند تا به سوی خدا هجرت کند و در محضر وارثان انبیا[۲] به آموختن مشغول شود و سپس خود، راه انبیا را ادامه دهد.

اما همین فرد، وقتی وارد چارچوبِ حوزه می‌شود و هنوز آن احساس تفصیلی ارتباط با خداوند، در وجود او هست و به نظام حوزه می‌پیوندد وسبک حوزه را پیش می‌گیرد، [مراحل و] راه‌های آن را می‌پیماید، به‌تدریج، آن شعله در او رو به خاموشی می‌گذارد و آن آتش احساس ارتباط با خداوند، کم‌کم فرومی‌نشیند، درحالی‌که در واقع، می‌بایست این آتش به جای آن‌که خاموش شود، یا فرونشیند، روزبه‌روز بیش‌تر برافروخته شود. [اما چرا این اتفاق می‌افتد؟] چون وقتی او به حوزه می‌آید، در فضایی زندگی نمی‌کند که آن احساس ارتباط با خدا، به شکلی زنده در جریان باشد، بلکه در بهترین حالت، دروس و برنامه‌های درسی معینی را پشت‌سر می‌گذارد که صرفاً مجموعهٔ‌ مفاهیم و افکاری است که نمی‌تواند این احساس را تغذیه کند و در نتیجه، یک خلأ روحی بزرگی را در قلب و وجدان و درون خود احساس می‌کند؛ خلأی که نمی‌توان آن را با مطالب فقهی و اصولی پر کرد؛ چراکه مطالب فقه و اصول عقل، انسان را پر می‌کند، نه ضمیر و درون و وجدان انسان را. عقل این فرد در حوزه از علم انباشته می‌شود؛ امّا ممکن است درون‌اش و وجدان‌اش مانند همان زمانی که در روستا یا مدرسه یا کارگاهی که از آن به حوزه آمده بود، می‌زیست، تهی بماند.

این خلأ درونی و وجدانی که در این انسان وجود دارد، حتّی اگر از جهت عقلی توان‌مند شده باشد، به‌تدریج احساس ارتباط با خداوند متعال را سست می‌کند؛ چراکه چیزی نبوده است، که چه به شکل نظری و چه عملی، این احساس را رشد بدهد و تقویت کند.

در حوزه نظر، چیزی برای تأمین احساس وجود نداشته است؛ چراکه او فقط نظریاتی را یاد می‌گیرد که به استنباط احکام شرعی مربوط می‌شود و نظریاتی که حکم شرعی بر پایه آن‌ها استنباط و استخراج می‌شود، غذای عقل است، نه غذای باطن و وجدان.

از لحاظ عملی هم، او اصلًا هیچ برنامه‌ای برای ارتباط با خدا را تجربه نمی‌کند. وی، یک زندگی عملی را پشت سر نمی‌گذارد، بلکه یک زندگی [آموزشی و] مدرسه‌ای محض دارد که خود این زندگی آموزشی، خیلی وقت‌ها آلوده به چیزهایی است که انسان را از خداوند متعال دور می‌کند، آلوده به بسیاری از گناهانی است که انسان را از خدای سبحان، دور و ارتباط او را با خداوند سست می‌کند.

بدین ترتیب، چیزی نمی‌گذرد که اخگر آن احساس تفصیلی ارتباط با خدا، اوّل به یک احساس اجمالی تبدیل و سپس به کلی خاموش می‌شود. یعنی در ابتدا آن احساس تفصیلی به احساسی مبهم و مرموز بدل گشته و در اعماق‌ وجود فرد، پنهان می‌شود و به‌تدریج احساسات دیگری که به خدا ربطی ندارد، روی آن را می‌گیرد. این احساسات مختلف از حال‌وهوای محیط اطراف، از طبیعت محیط، از شرایط و پیچیدگی‌های نامناسبی که در محیط وجود دارد، به درون فرد وارد می‌شود و به مرور، این احساسات ثانوی ناپاک در درون متراکم می‌گردد و آن احساس پاک در اعماق وجود انسان، احساسی مبهم و گنگ و کم‌رنگ می‌گردد.

Untitled2

سپس، پس از چندی همان احساس هم، به کلی نابود می‌شود، حتی به اندازه یک پایه هم باقی نمی‌ماند و از هم می‌پاشد و احساسی دیگر، جای آن را می‌گیرد. حالا که این طلبه مرحله‌ای طولانی از زندگی علمی‌اش را پشت سر گذاشته است و از لحاظ علمی آماده است که آن احساس را در عمل و جهاد و اجرا، مجسم کند، حالا که به مرحله‌ای رسیده است که از او انتظار می‌رود که به خدمت دین بپردازد، باطن و وجدان‌اش از آن احساسی که در راه روستا به نجف یا در راه شهر به نجف در وجودش موج می‌زد، خالی شده است، همهٔ آن رؤیاها و آرزوها، همهٔ آن دریافت‌های بزرگ روحی که در مسیر هجرت‌گاه عظیم‌اش، در وجودش بود، همه و همه، تهی و پوچ شده است؛ چراکه همهٔ آن احساسات اوّل راکد شد و به احساسی اجمالی تبدیل گشت و سپس چون هیچ تغذیه و تقویت پیوسته‌ای نشد، الآن به کلی نابود شده است و این، همان فراموش کردن خداست و شما، همه‌تان، به خوبی می‌دانید که هر کس خدا را فراموش کند، خدا هم او را فراموش می‌کند، هر کس از خدا ببُرد، خداوند متعال هم رابطه‌اش را با او قطع می‌کند.

آیا خداوند نفرمود: «تنها با یکی معامله کن که تو را از همه بی‌نیاز کند»[۳]. ما امروز می‌بینیم که همه [آن‌ها که ما به ایشان دل بسته بودیم‌] از ما ملول و بیزارند. این‌ها برای این از ما ناراحت و بیزارند که ما با آن [خدای‌] واحد که ما را از همه بی‌نیاز می‌کند، سودا نکردیم. ما در طول زندگی علمی‌مان، احساس نمی‌کردیم که با خداوند متعال ارتباط حقیقی داریم و خداوند سبحان از ما خواسته است که همهٔ هستی و امکانات‌مان را در راه او بذل کنیم. چون ما چنین احساسی نداشتیم و با او سودا نکردیم، او هم ما را از دیگران بی‌نیاز نساخت.

بهترین ما و زیرک‌ترین ما، کسی است که همهٔ توان و امکانات خود را در این راه خرج کند که با این و آن بسازد و این ساخت‌وپاخت فردی فقط به یک نتیجه فردی منجر خواهد شد. امّا اگر کسی با آن که ملکوت آسمان‌ها و زمین به دست اوست، معامله کرد، او می‌تواند همهٔ دل‌ها را به سوی ما جذب کند.

امامان ما، علیهم السلام، علی‌رغم آن‌که همواره از سوی سلاطین وقت، مورد آزار قرار می‌گرفتند و همواره در مصائبی که حکام برای‌شان درست می‌کردند می‌زیستند، علی‌رغم آن‌که پایهٔ همهٔ دستگاه‌های حکومتی بر تبلیغ بر ضد ائمه، علیهم السلام، و نشر مفاهیم مخالف خطّ آن‌ها، استوار بود و علی‌رغم آن‌که هزار ماه بر روی منابر مسلمانان، ایشان را سبّ و شتم می‌کردند[۴] و علی‌رغم آن‌که همهٔ ظرفیت‌ها و توان سلاطین وقت، صرف سست‌کردن شخصیت ایشان و جدا کردن پایگاه‌های مردمی‌شان از آن‌ها می‌شد، علی‌رغم همهٔ این امور، باز هم می‌بینیم وقتی علی بن الحسین، علیه السلام، برای استلام حجر می‌رود، همان مسلمانانی که علی‌بن‌الحسین و پدرش و جدش را بر منابر و در مناطق آن‌ها لعن می‌کنند، راه را برای او باز می‌کنند، همان مسلمانانی که خودشان و پدران‌شان بر مبنای لعن امام و پدرش و جدش بزرگ شده‌اند، خودشان پیش روی امام، کنار می‌روند و راه را می‌گشایند، درحالی‌که راه را برای یکی از سلاطینی که منتظر بود تا راه باز شود و حجر را استلام کند، راه باز نمی‌کنند[۵]. چرا؟ چون علی‌بن‌‌الحسین، علیه السلام، با یک مبدأ، معامله کرد و همان، او را از همه بی‌نیاز کرد.

نگویید: مردم به این دلیل از ما خشمگین می‌شوند که‌ «الناس علی دین ملوکهم»؛ مردم بر مرام حاکمان‌شان هستند. مگر حاکمان زمان امام علی‌بن‌الحسین، علیهما السلام، چه موضعی نسبت به آن حضرت داشتند؟ آیا هشام‌بن‌عبدالملک، یا خود عبدالملک با امام علی‌بن‌الحسین همراه بودند؟ آیا مفهومی صحیح از امام علی‌بن‌الحسین، علیهما السلام، را در ذهن داشتند و یا مفهومی صحیح را از ایشان تبلیغ می‌کردند؟ امّا با این همه، مردم مجذوب امام علی‌بن‌الحسین، علیهما السلام، بودند؛ چراکه آن حضرت همواره و با همهٔ وجودش در حال اتّصال با خداوند متعال می‌زیست.

حالت اتّصال و ارتباط با خداوند، افزون بر این‌که یک کمال برای انسان است، به‌خودی‌خود یک نیرو و انرژی برای موفّقیت در مسیر کار هم هست؛ زیرا این اتّصال، پایهٔ اخلاق انسان عامل را ـ که به‌زودی دربارهٔ آن صحبت خواهیم کرد ـ تشکیل می‌دهد. اخلاق انسان عامل ـ که درباره آن صحبت خواهیم کرد ـ فقط زمانی ممکن است در انسان ایجاد شود که انسان به‌طور تفصیلی در حالت اتّصال با خداوند متعال زندگی کند.

همچنین این حالت اتّصال و ارتباط با خداوند، باعث می‌شود که انسان بتواند از خداوند چیزی بخواهد و توقّع استجابت هم داشته باشد، امّا کسی که در زمان رفاه، خدا را فراموش کرده بود، خدا و دین‌اش را رها کرده بود، خدا را با مصیبت دین‌اش تنها گذاشته بود، خدا را با مشکلات دین‌اش تنها رها کرده بود و اصلًا به خدا فکر نمی‌کرد و فقط و فقط به خودش می‌اندیشید، نه خدا، چنین انسانی ـ وقتی به مصیبتی مبتلا می‌شود ـ چگونه می‌تواند توقّع داشته باشد که دستان‌اش را به سوی آسمان دراز کند و خدا دعای او را مستجاب کند؟

و واقعاً چرا خداوند متعال دعایش را مستجاب کند؟

چرا به ندای زبانی گوش کند که به ذکر او مشغول نبوده است؟

چرا به تمنّای دستانی توجّه کند که در راه اطاعت خدا کاری نکرده‌اند؟

چرا به قلبی گوش کند که لحظه‌ای به عشق خدا نتپیده است؟

ما نمی‌توانیم توقّع استجابت دعا داشته باشیم، مگراین‌که در حال اتّصال با خداوند متعال زیسته باشیم و همه هستی و توانایی‌هایمان را برای خداوند سبحان بسیج کرده باشیم. فقط در چنین زمانی است که می‌توانیم از خداوند متعال توقّع امداد و یاری و حل مشکلات و مصائب را داشته باشیم.

انسان باید طول مسیر را در حال ارتباط با خداوند پشت سر بگذارد تا بتواند از خدا توقّع داشته باشد که دعایش را مستجاب کند و به او در کارش یاری و کمک برساند و از پشتیبانی و نصرت او دریغ نکند.

Untitled2

۲. اخلاق انسان غیرعامل‌

عامل دوم، عامل اخلاق است؛ اخلاق انسان غیرعامل. اخلاقی که ما با آن زندگی می‌کنیم، اخلاق یک انسان عامل نبوده است. اخلاقی که ما تا به حال با آن زیسته‌ایم، نشانه‌های متعدّدی دارد و این نشانه‌ها، بیش‌ترین فاصله را از اخلاق انسان عاملی دارد که می‌خواهد دین خدا را به دوش بکشد و نمایندهٔ پیامبران بر روی زمین باشد. ما باید از خودمان شروع به تغییر این اخلاق بکنیم، ما باید این اخلاق را تغییر بدهیم و به‌تدریج اخلاق انسان عامل را به وجود بیاوریم تا بتوانیم زمینه روحی مناسبی را که کار و عمل درست بر پایه آن شکل می‌گیرد، فراهم کنیم.

الف. ترجیح مصلحت شخصی بر مصلحت عمومی‌

یکی از محورهای اساسی اخلاقی که ما تا به حال داشته‌ایم، پیوند با مصلحت شخصی، به جای آمادگی برای فداکاری است. ما نیازمند آن هستیم که به جای اخلاقِ ترجیح مصلحت شخصی، اخلاق فداکاری داشته باشیم، ما نیاز داریم که آمادگی این‌را داشته باشیم که مصلحت عمومیِ کیان را بر مصلحت شخصی این یا آن فرد، ترجیح بدهیم، ما باید اخلاقِ گذشتن از مصالح شخصی را در راه مصالح عمومی داشته باشیم. امّا آن چیزی که الآن ما با آن زندگی می‌کنیم، آن چیزی که الآن در وجود ما هست، عمدتاً ترجیح مصلحت شخصی بر مصلحت عمومی است.

ما تا الآن برای مصالح خودمان زندگی می‌کردیم و وقتی بین مصالح شخصی‌مان با مصالح عمومی تعارضی پیش می‌آمد، مصلحت عمومی را ترجیح نمی‌دادیم.

این گرایش اخلاقی، این روی‌کرد اخلاقی، که تمایل به مصلحت شخصی در آن محوریت دارد، نه مصلحت عمومی، باعث می‌شود که بیش‌تر توان و امکانات و ظرفیت‌های ما، به‌خصوص در فضایی غیر منظّم مثل حوزه، که در آن، هر انسانی باید خودش، خودش را پرورش بدهد، در راه مصالح شخصی، صرف شود. به عبارت دیگر، در چنین فضایی ـ که هر کس باید خودش، خودش را بسازد ـ اگر انسان‌ها دائماً با منطق مصلحت شخصی زندگی کنند و اصلًا اخلاقِ فداکردن مصلحت شخصی در راه مصلحت عمومی، در آن‌ها نباشد، بیش‌تر توان و ظرفیت‌ها و استعدادهای افراد، در راه پیشبرد یا دفاع از مصالح شخصی، به‌کار گرفته می‌شود. وقتی گرایش‌ها از مصلحت عمومی به مصلحت شخصی تغییر جهت پیدا می‌کند، هر کس که در فضایی آکنده از این گرایش زندگی می‌کند، مجبور می‌شود که فقط به خودش و دفاع از خودش و حفظ خودش فکر کند و این‌چنین می‌شود که هشتاد درصد از توان و امکانات‌مان را در درون مجموعه‌مان صرف می‌کنیم، توان‌مان را در درگیری‌های داخلی و درون‌گروهی هزینه می‌کنیم، درحالی‌که اگر به اخلاق انسان عامل متخلق بودیم و به دیگر سخن، اخلاق فدا‌کردن مصلحت شخصی برای مصلحت عمومی در وجودمان بود، می‌توانستیم این هشتاد درصدی را که در درگیری‌های داخلی صرف می‌شود، در راه خدا به‌کار بیاندازیم، برای حمایت از کلّ مجموعه و برای تثبیت و تقویت و رشد کل این مجموعه، به‌کار بگیریم. با این کار، خودمان هم بهره می‌بردیم. اگر عقل‌مان را به‌کار می‌انداختیم، می‌دیدیم ـ حتّی براساس معیارهای [دنیایی و] زودگذر ـ بیش از بهره‌ای که در حال درگیری و نزاع در داخل مجموعه‌ای که در معرض فروپاشی و نابودی است، نصیب‌مان می‌شود، سود می‌کردیم و بهره می‌بردیم.

تا کی در درون مجموعه‌ای که هر روز، بیش از دیروز محکوم به فناست و روزبه‌روز بیش‌تر به سمت نابودی پیش می‌رود، با هم درگیر باشیم و به خودِ این مجموعه فکر نکنیم؟ تصمیم نگیریم که از منافع کوچک‌مان برای مصلحت بزرگ، چشم‌پوشی کنیم؟!

اولین شرط اخلاقِ انسانِ عامل این است که احساس و آمادگی گذشتن از منفعت کوچک در راه منفعت بزرگ را داشته باشد و این چیزی است که ما باید خودمان را برای آن تربیت کنیم و تمرین بدهیم.

Untitled2

ب. گرایش استصحابی در عمل‌

یکی دیگر از نشانه‌های اخلاق انسان عامل، میل به تجدید و نوآوری در روش‌های عمل یا گرایش نوگرایی در روش‌هاست.

ما یک «نظریه» داریم و یک «عمل». نظریه، اسلام است و هیچ شک و شبهه‌ای وجود ندارد که دین ما ثابت و غیرقابل‌تغییر و تجدیدناپذیر است و چنین فرضی امکان ندارد که در زمانی این دین، نیاز به تغییر یا تعدیل یا تحوّل داشته باشد؛ زیرا این دین، شریف‌ترین، و پایان‌بخش و خاتم ادیان آسمانی است که خداوند متعال آن را برای انسان در هر مکان و هر زمان برگزیده و به همین جهت، ساختار نظری دین، ثابت است و هیچ تغییری نخواهد داشت و به هیچ وجه ممکن نیست که ما به نوآوری در آن اعتقاد پیدا کنیم.

این‌که بگوییم: دین متناسب با روزگار متحول می‌شود، هزار درجه خطا و غلط است؛ اسلام بالاتر از زمان و مکان است؛ چراکه دین، برنهادهٔ همان خالقی است که زمان و مکان را خلق کرده است و خود او به این دین، قدرت تطابق با همهٔ زمان‌ها و مکان‌ها را داده است.

ساختار نظری اسلام، ساختاری ثابت و مافوق تغییر و تجدّد است. اسلام باید بر همهٔ عوامل تغییر و تجدّد حاکم باشد، نه این‌که عوامل تجدّد و تغییر بر دین، بر اسلام، حاکم باشند. این اسلام است که بر همهٔ اسباب تجدّد، حکومت دارد. این مطلب نسبت به حوزهٔ نظر [کاملًا] واضح است و باید برای همهٔ ما معلوم و روشن باشد.

امّا در وقت کار بر مبنای این نظریه، در روش‌های کار و اقدام عملی می‌توان گفت که در ما حالتی وجود داشته است که من آن را «گرایش استصحابی» می‌نامم. ما استصحابی را که در اصول فقه خوانده‌ایم، بر روش‌های کارمان و بر زندگی‌مان هم تطبیق کرده‌ایم و در نتیجه، همواره به آن‌چه تاکنون بوده است، توجه داشته‌ایم و اصلًا به این‌که آیا این «بود»، می‌تواند بهتر از این باشد یا نه، فکر نمی‌کنیم.

این گرایش استصحابِ‌ بودها و حفظِ حالت سابق، باعث می‌شود که ما شایستگی لازم برای ادامه مسؤولیت‌مان را از دست بدهیم؛ چراکه روش‌های کار، به جهان و به منطقهٔ عمل، مرتبط است، به زمینی مربوط است که شما می‌خواهید در آن کشت کنید و این زمین و این امّتی که می‌خواهید در آن خیر و تقوا و ورع و ایمان و … را بکارید، این امّتی که می‌خواهید بذر خیر و تقوا و ایمان را در وجود او کشت کنید، همواره وضعیت ثابتی ندارد و دائماً تغییر می‌کند؛ بله، اسلام، تغییری نمی‌کند، اما امّت تغییر می‌کند.

امّتِ امروز، غیر از امّتِ دیروز است. امّت امروز، در سطح فکری و اخلاقی، در روابط اجتماعی، در اوضاع اقتصادی و به‌طور کلی در همه شرایط‌اش، با امّت دیروز فرق می‌کند و ازآن‌جاکه امّت امروز با امّت دیروز تفاوت دارد، شما نمی‌توانید با امّت امروز همانند امّت دیروز تعامل کنید. [به‌عنوان مثال‌] اگر امروزه بخواهید با یکی از برادران دینی در منطقه‌ای دیگر ارتباط برقرار کنید، پیاده یا با چهارپا به سراغ او نمی‌روید، بلکه با اتومبیل می‌روید و این، یعنی روش ارتباط شما با برادران دینی‌تان تغییر کرده است؛ چرا؟ چون امّت، تغییر کرده است. ازآن‌جاکه منطقهٔ عمل، امّت است و شما می‌خواهید بذرهای‌تان ـ بذر تقوا و ورع و ایمان ـ را در درون امّت بکارید، باید به شرایط و تغییرات و تصوّرات و ذهنیت‌هایی که در امّت وجود دارد، کاملًا توجه داشته باشید. این ذهنیت‌ها و تغییراتی که در امّت هست، روش کار ما را معیّن می‌کند و ممکن نیست که روش کار ثابتی وجود داشته باشد که برای امّت دیروز و امّت امروز و امّت فردا به‌کار بیاید.

ما باید خودمان را از گرایش استصحابی رها کنیم، باید از گرایش تمسّک به‌ همهٔ چیزهایی که وجود آن‌ها نسبت به روش‌های کار، یک وجود حرفی است، دست برداریم؛ گرایشی که در برخی از ما، در بیش‌ترین حدّ ممکن است.

به یک نمونه بسیار ساده اشاره می‌کنم: وقتی قرار است یک کتاب درسی عوض شود و کتابی بهتر جای آن را بگیرد، همین گرایش استصحابی در برابر آن قد علم می‌کند. وقتی قرار است جای کتابی را با یک کتاب دیگر برای تدریس عوض کنند ـ این ساده‌ترین و ناچیزترین نمونهٔ تغییر است ـ می‌بینیم که این گرایش، در برابر این اقدام می‌ایستد و می‌گوید: نه، نباید این کار بشود، باید توقّف کرد، باید همان کتابی که شیخ انصاری، قدس سره، یا محقّق قمی، قدس سره، خوانده‌اند، سر جای خود باقی بماند و استمرار داشته باشد.

Untitled2

این گرایش استصحابی، باعث می‌شود که ما همیشه با امّتی زندگی کنیم که دوران‌اش گذشته است، امّتی که مرده و اقتضاءات و شرایط‌اش هم دگرگون شده است؛ زیرا [با گرایش استصحابی‌] ما در واقع همواره با روش‌هایی زندگی می‌کنیم که با امّتی هماهنگ و متناسب بوده که دیگر هیچ‌کس از آن امّت باقی نمانده است.

آن امّتِ دیگر، رفته و امّتی دیگر با افکار و روی‌کَردها و شرایط و اقتضاءات دیگری پدید آمده است. پس کاملًا طبیعی است که ما در کارمان موفق نشویم؛ چون داریم با امّتی که مرده است کار می‌کنیم و در مقابل، با این امّتِ زنده، هیچ تعاملی نداریم و هر چقدر هم تأثیر داشته باشیم، تأثیرات ما سلبی و منفی خواهد بود؛ چون موضوع عمل ما الآن، اصلًا در خارج وجود ندارد، مرده است و از سویی آن‌چه هم که الآن در خارج وجود دارد، ما کاری با آن نداریم.

باید بدانیم که ما باید با این انسانِ زندهٔ موجود در جهانِ خارج و متشکل از گوشت و خون، تعامل کنیم و این انسان زنده موجود در خارج، [دائماً] تغییر می‌کند، دگرگون می‌شود و شرایط و اقتضاءات‌اش تغییر می‌کند و ما باید با چنین انسانی کار کنیم. از آن‌جاکه باید با چنین انسانی تعامل کنیم، باید همواره به فکر روش‌هایی باشیم که با این انسان تناسب و هماهنگی دارد…. شهید اوّل، قرن‌ها پیش از این، به سازمان‌دهی امور دین و مرجعیّت اندیشید و کیان دینی را از مرحله‌ای به مرحله‌ای دیگر منتقل کرد.

امّا آیا واقعاً امکان ندارد که صدها تن از علمایی که از بعد از شهید اول تا الآن آمده‌اند و هم‌چنین صدها تن از علمای موجود فعلی و صدها عالمی که از این پس خواهند آمد، به ایجاد تحوّل در روش‌های شهید اوّل و اصلاح و بهبود و پیشرفت آن‌ها بیندیشند؟

آیا چنین چیزی ممکن نیست؟

شهید اوّل به این فکر افتاد که برای مرجعیّت، قواعدی را وضع کند، اما آیا این قواعد هنوز هم همان قواعد است؟ آیا این قواعد باید به همان شکلی که در ایّام ممالیک‌[۶] بود، باقی بماند؟ آیا وضعیت دوران ممالیک در سوریه، علی‌رغم تحوّلات جهان، باز هم با جهان امروز قابل تطبیق است؟ جهان امروز، جهان دوران ممالیک نیست.

اگر باور داشته باشیم که در عین ثبات نظریه، روش‌ها تغییر می‌کند، پس باید بابی برای اندیشیدن به این روش‌ها نیز بگشاییم. همان‌طور که به نظریات فقهی و اصولی می‌اندیشیم، همان‌طور که به مسأله «ترتّب» و مسأله «اجتماع امر و نهی» فکر می‌کنیم، همان‌طور که درباره این‌که آیا «آب انگور» محکوم به حرمت و نجاست می‌شود یا نه، می‌اندیشیم، باید در کنار این امور، به روش‌های کار نیز بیندیشیم.

این بخشی از وظیفه ما است؛ زیرا ما علم را برای عمل می‌خوانیم، علم را نمی‌خوانیم که فقط آن را در سرمان انباشته کنیم و بس. ما به زعم خودمان، وارثان انبیا هستیم‌[۷] و انبیا، پیش از آن‌که عالم باشند، عامل بودند. آن‌ها اصلًا عالم بودند که عامل باشند و این‌طور نبود که عالمِ بی‌عمل باشند. بنابراین، اگر ما وارثان انبیا هستیم، باید بیندیشیم [و بدانیم‌] که ما عالم‌ایم که عامل باشیم، نه این‌که عالم‌ایم که فقط علم داشته باشیم و بس، و اگر عالم‌ایم که عمل کنیم، پس باید بخشی از وظیفه‌مان را این بدانیم که این سؤالات را در همه جا، از خودمان، از اساتیدمان، از دوستان‌مان، بپرسیم:

عمل چیست؟

چگونه عمل کنیم؟

روش‌های عمل چیست؟

چگونه می‌توان روش‌های عمل را به شکلی که با جهان امروز و با امّت امروز تناسب داشته باشد، تغییر بدهیم؟

ما با جهان امروز در ارتباط‌ایم نه با جهان دوران ممالیک، پس چگونه باید با جهان امروز تعامل کنیم؟

شاید پاسخ این پرسش‌ها در ابتدا سخت باشد؛ چراکه هیچ مطالعاتی در این حوزه وجود ندارد، هیچ تلاش فکری برای یافتن پاسخ این پرسش‌ها نشده است، شاید یافتن جواب یک مسألهٔ اصولی برای شما ساده باشد؛ چون این کسی که سؤال‌تان را از او می‌پرسید، بیست سال اصول را تدریس کرده است. امّا یافتن پاسخ برای پرسش‌هایی از این دست، به خاطر آن‌که این‌ها هم سؤال‌هایی دقیق هستند و به میزان تخصّص و تجربه و اطلاع فرد از شرایط جهان مرتبط‌اند، تا حدودی سخت است، امّا راهی جز این نیست که این سختی را با بحث و اندیشیدن مستمر، سهل و آسان کرد.

پس باید بخشی از وظیفه‌مان را این بدانیم که همواره به چگونگی تغییر روش‌های عمل بیاندیشیم، به این فکر کنیم که چگونه با وضعیت و محیط‌مان،هماهنگ شویم.

چرا حوزه‌ای که در این شهر، صدها سال زیسته است، حالا کارش در همین شهری که سال‌ها در آن بوده است، به این بدبختی کشیده است؟ و کار به جایی رسیده است که امروز فرزندان همین شهر، یا حداقل، برخی از فرزندان این شهر، دشمن و کینه‌توز و بدخواه و درکمین‌نشستهٔ این حوزه، هستند.

آیا به نظر شما این مسأله پیش از آن‌که گناه آن‌ها باشد، گناه ما نیست؟ آیا مسؤولیت این اتّفاق پیش از آن‌که به عهدهٔ آن‌ها باشد، به عهدهٔ ما نیست؟ چون این ما بودیم که با آن‌ها تعامل نکردیم، ما تا به حال با اجداد آن‌ها در تعامل بودیم، نه خود آن‌ها! این نسل‌هایی که امروز کینهٔ ما را در دل دارند، منتظر نابودی ما هستند، احساس می‌کنند که ما با مردگان تعامل می‌کنیم، نه با زندگان. برای همین هم کینهٔ ما را دارند و بدمان را می‌خواهند؛ چون ما چیزی به آن‌ها نداده‌ایم و با آن‌ها کاری نداشته‌ایم.

….

Untitled2

 

ج. منطق ریاضی و منطق اجتماعی‌

نکتهٔ دیگری هست که تکمیل‌کنندهٔ این مطلب است و باید به آن پرداخت …و آن این‌که: وقتی به روش‌های کار می‌اندیشیم، نباید با منطق فقه و اصول، منطق «ترتّب» و «محال بودن اجتماع امر و نهی» یا به عبارت دیگر با منطق ریاضی به این مسأله فکر کنیم.

ما یک منطق ریاضی داریم و یک منطق اجتماعی. دو منطق وجود دارد؛ دو نوع روش تفکّر وجود دارد؛ تفکّر ریاضی و تفکّر اجتماعی.

تفکّر ریاضی، تفکّری است که هیچ حقیقتی را نمی‌پذیرد، مگر در صورتی‌که همهٔ نقاط ضعف آن، با برهانی قوی و آشکار که جای هیچ بحث و تردیدی را باقی نمی‌گذارد، از بین برود و اگر نتیجهٔ ریاضی، پس از تحلیل، به اندازهٔ گزارهٔ «دو به اضافه دو، مساوی است با چهار»، روشن و آشکار بود، قبول می‌شود و اگر برهان واضح و قاطعی بر صحت‌اش اقامه نشود، پذیرفته نمی‌شود.

این، تفکّر ریاضی است؛ همان تفکّری که در علم اصول با آن می‌اندیشیم؛ چراکه بسیاری از قواعد علم اصول، بر اساس برهان، بنا می‌شود، امّا این تفکّر، با تفکّر اجتماعی تفاوت دارد، ما نمی‌توانیم در تفکّر اجتماعی دنبال برهان باشیم.

به همان مثال ساده و معمولی بازگردیم؛ وقتی می‌خواهیم یک کتاب درسی را با کتابی دیگر جایگزین کنیم، نمی‌توانیم برای مخالفت با این اقدام، یک برهان ریاضی اقامه کنیم؛ به این صورت که اگر این کتاب، تدریس نشود، اجتماع نقیضَیْن پیش می‌آید و اگر این کتاب، تدریس شود، اجتماع نقیضین روی نمی‌دهد. نمی‌توان یک‌چنین برهان ریاضی‌ای برای عمل اجتماعی بیان کرد.

عمل اجتماعی، بر پایهٔ حدس اجتماعی، استوار است و حدس اجتماعی هم از تخصّص و تجربه و اطّلاع از شرایط و اقتضاءات جهان، پدید می‌آید.

پس باید چشم‌مان را به روی جهان بگشاییم.

باید در پی تخصّص و آگاهی و تجربه‌گرفتن از جهان باشیم.

باید به روش‌های کار بیندیشیم، اما نه به روشی که درباره اصول می‌اندیشیم؛ چشم‌مان را می‌بندیم و در کنج اتاقی می‌نشینیم و با خودمان فکر می‌کنیم که «ترتب» محال است یا ممکن. بله، این روش برای اندیشیدن به محال یا ممکن بودن «ترتب»، بهترین روش ممکن است. این‌که در اتاقی خلوت بنشینیم و در اتاق را ببندیم و به تنهایی به این فکر کنیم که آیا «ترتب» محال است یا ممکن؛ چون این مسأله، یک مسأله نظری است که ریشه در نفس الامر دارد، نه در واقعیت بیرونی.

اما عمل اجتماعی به حدس اجتماعی نیاز دارد و حدس اجتماعی در خلال ارتباط و تعامل با مردم، آگاهی از شرایط و اقتضاءات جهان، اطلاع از تجربه‌هایی که دیگران داشته‌اند و مقایسه اوضاع خودمان با دیگران شکل می‌گیرد. همه این امور با هم، حدس اجتماعی را تشکیل می‌دهند.

بنابراین، برای این‌که در اندیشیدن به روش‌های کار در مسیر صحیحی قرار داشته باشیم باید روش تفکّرمان را تغییر بدهیم، یعنی وقتی به روش‌های کار می‌اندیشیم نباید از همان روش اصولی استفاده کنیم، بلکه باید مبتنی بر حدس اجتماعی بیندیشیم و از رهگذر عمق بخشیدن به تجارب و آگاهی‌های‌مان، در پی تشکیل این حدس اجتماعی در اذهان‌مان باشیم.

خدا ما و شما را موفق بدارد و همه‌مان را مورد غفران خویش قرار دهد.[۸]

Untitled2

[۱] نجف اشرف.

[۲] اشاره به حديث امام صادق عليه السلام که فرمود:

« إِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِياء»؛

عالمان وارثان پيامبرانند. کافى، ج ۲، ص ۳۲، ح ۲.

[۳] اين جمله حکما است. اويس قرنى مى‏گويد:« از حکما جمله‏اى سودمندتر از اين نشنيدم که گفته‏اند: با يکى معامله کن که تو را از همه بى‏نياز مى‏کند»؛ مجموعه ورام، ج ۲ /۱۱۳.

[۴] ر. ک: المناقب، ج ۳، ص ۲۵۳.

[۵] ر. ک: مستدرک الوسائل، ج ۱۰، ص ۳۹۴.

.[۶] مملوک‏ها يا مماليک، سلسله پادشاهى سربازان ترکى بود که در شام و مصر به قدرت رسيدند و به مدت ۲۷۵ سال( ۱۲۵۰- ۱۵۱۷ ق.) در اين منطقه فرمانروايى داشتند.( مترجم)

.[۷] ر. ک: کافى، ج ۲/ ۳۲، ح ۲.

 

Untitled2

[۸] صدر، محمدباقر، بارقه ها، ۱جلد، پژوهشگاه علمى تخصصى شهيد صدر، دار الصدر – قم – ايران، چاپ: ۱، ۱۳۹۳ ه.ش.

دکمه بازگشت به بالا