قانون، قلب زندگی است.
قانون، حیات را به کالبَد زندگی برمیدَماند و خون را به شریانهای آن، جاری میسازد.
زندگی که از این قلب دَمانندۀ حیات، بیبهره باشد، راهی به جز نیستی و از هم فروپاشیدگی، فراپیش ندارد و زودا که در تاریکی فرونشیند، باتلاق شب، زندگی بیروزَن، رو به شب.
البته بشر، در درازای تاریخ، در شعاع خرد و سرشت، به تلاش برخاسته، تا از این کوی جان، نسیمی به جان خود بوزاند و زندگیاش را با قلب تپنده، که همانا قانون است، به تپش و حرکت درآورد و نگذارد، بیسامانی، آنرا از هم بگسلاند و مرگ سیاه را برای آن رقم بزند. حتی دورترین مردمان از تمدن بشری، با کورسویی از فهم و درک قانون، ارکان زندگی خود را بر آن پایه افراشته و نگذاردهاند، بوستان زندگیشان را خزان بیقانونی درهم بپیچد.
امّا آنچه مهم مینماد و سخن بر سر آن است، نارسایی و بیماری این قلب، در کالبَد زندگیهاست که فراگیر و بسیاری از زندگیها با آن، دست به گریباناند و از کمرمقی حیات، کمخونی و ناشادابی شریانهای حیاتی، رنج میبرند و نمیدانند چرا اینساناند، چه ساز و رسمی را باید پیشه کنند، تا از این اَلَم، رهایی یابند. درد و اَلَم انسان، از نارسایی حکمها و قانونهایی است که ناگزیر باید به آنها تن بدهد و به جبر زندگی، سر بر آستان آنها فرود آورد؛ امّا با روح رمیده، ناآرام، زخمخورده و خراشبرداشته و این، خواه، ناخواه، مرگ انسان را رقم میزند؛ زیراکه انسان، هر آن، به آبشخورهایی نیاز دارد تا جانِ زندگیاش را با آنها شاداب سازد و از دَنَسها پاک، که با طبیعتاش درآمیخته و از یک چشمه، سرچشمه گرفته باشند.
چسان شاید بود انسان را به آبشخوری دستساخته که با روح، جان و سرشتار او ناهمگن است، یا همگنی کمی دارد، فرود آورد و آنگاه از او انتظار داشت، بر مدار درستی حرکت کند و هنجارمند بزید و قاعدهها را پاس بدارد.
تا سرشت انسان، با قانونها، دستورنامهها و آیینهای زندگی، در فراز و فرودها، بدهبستانها، مسائل خانواده، اجتماع، سیاست، اقتصاد، فرهنگ و آنچه را انسان برای به گردش درآوردن چرخهای زندگی به آنها نیاز دارد و پاسخهایی که به پرسشهای نوبهنو، و گزارههای نوپدید داده میشود، سازوار نباشد، به هیچروی، نشاید انسان را سالم و تراز، اداره کرد و به نیازهای او برای ادامۀ راه، پاسخ داد و به او در هنگامهها و تکانههای زندگی، قانونمندانه و خردورزانه، یاری رساند. و به جامعه و بنای سترگ آن، سامان داد و از لرزههای گاه و بیگاه در اماناش نگه داشت و جلوی آوارهای بزرگ را گرفت.
انسان، در پی قانونِ همیشگی است، قانونی که پیاپیوسته با او باشد، راه را برای اعتلا، رشد، بالندگی و شکوفانی او، هموار سازد، سَداد، استواری و راستروی او، و جامعهای را که در زیر سقف آن میزید و در هوای آن، نفس میکشد و به بَست و گشاد کارهای خویش میپردازد، پایندان باشد، نه در آنی، دون آنِ دیگر، در برههای دونِ برههای دیگر، بلکه همیشه.
همهگاه از این آرامش درونی بهرهمند باشد که در همهحال، در سایۀ قانون خواهد بود و از خُنُکای آن، برخوردار.
انسان، در جستجوی جاودانگی است.
آفرینش او، اینسان رقم خورده است. تکیه به ناپایدارها را بر نمیتابد که با سرشت او، سازواری ندارد.
دیدگاهها و قانونهای جدای از شعور وجدانی و دیگر خواستههای سرشتاری انسان، دیر نمیپایند، به مُحاق میروند و از گردونۀ زندگی انسان برکنار میمانند؛ زیرا که در پیش گیری راهی، غیر از راه شعورِ وجدانی و دیگر خواستههای سرشتاری، به گسست میانجامد، گسست از انسان و رویگردانی از خواستههای سرشتاری و اعتلابخش او.
وقتی این گسست بین دیدگاهها و قانونهایی که برای ادارۀ انسان و جامعۀ او گذارده شده و خواستههای سرشتاری، پدیدار ، قانونهای گذاردهشده، به راهی، و انسان، با کولهباری از خواستههای سرشتاری به راهی، شیرازۀ جامعه، همانا، هماهنگی قانون با خواستههای سرشتاری انسان، از هم و این رویداد، به گسل بزرگ اجتماعی، که بسیار زیانبار و شکننده و از همفروپاشنده است، میانجامد و جامعه از قاعده و هنجار خود، خارج میشود و روزبهروز بر آوارهایی که فرومیریزند، افزوده.
و این یعنی مرگ جامعه، مرگی که بسیاری شاید آنرا در نیابند و در باتلاق آن، بیهیچ واهمه و هراسی زندگی بِسپرند؛ امّا این، دیری نمیپاید، زودا که شرنگ آنرا بچشند و بانگ و فریاد دلخراش مرگامرگ را بشنوند.
چه بسیار جامعهها و تمدنهایی، در درازای تاریخ، بنا بر آنچه در آیینۀ تاریخ به ما نموده شده، نه یکباره، زلزلهسان، که کمکم، از بیقاعدگی، یا نارسایی قاعدهها و کژی آنها، از درون فروریخته و آهستهآهسته، به خاکستر دگر و دستخوش تندبادهای زیروزبرکننده شدهاند و ویرانههای بهجای ماندۀ آنها، عبرتستانهایی است شگفت، اکنون فراروی ما.
چسانی ادارۀ انسان، پاسخگویی و برآوردهسازی ترازمند و خردورزانۀ نیازها و خواستههای فطری او، ریشه در خاستگاه و آفرینش او دارد، از آسمان و از چشمۀ جوشان وحی ساری شده است، همانسان که خود از آسمان به زمین هبوط کرده و به جویبار زمین، جاری شده است.
او، ساختار عرشی و زمینی دارد. سرشت او، در عرش، به دست و ارادۀ ملیک مقتدر، سرشته شده و آنگاه، با قالب و کالبد انسان، که خاستگاه و رویشگاهاش، زمین بوده، درهم تنیده و درآمیخته شده، از دلِ این دگردیسی، با نفحۀ ربانی، آفریدهای شگفت، پلک به هستی گشوده و گام بر بام گیتی گذارده، با این دستورنامه که سرشتارانه زمام آنرا در دست بگیرد و دنیای خود را بهگونهای طراحی کند و بسازد که از زیستی پاک و تراز برخوردار شود، هم خواستههای عرشی او برآورده شود و هم خواستهها و نیازهای زمینی او.
به دیگر سخن، انسان همانسان که خاستگاه عرشی و زمینی دارد، قانونها و آیینهای ادارۀ خود و جهان را، ناگزیر باید از سرچشمۀ عرشی آن بگیرد و برابر ساختار وجودی خود، عرشی و زمینی، پیاده کند، بگستراند و پایههای زندگی خود را در سایهسار آن، برافرازد که راهی برای سعادت و بهروزی خود، غیر از این راه فراروی ندارد.
انسان اگر بخواهد به سرابُستان سازوار با روح و روان و کششهای باطنی خویش وارد شود، ناگزیر است به قانون چنگ زند و با زورق قانون، دریای پرخروش و با جزر و مد بسیار زندگی را، درنوردد، تا به ساحل برسد، سرزمین آرامش و رامش.
آرامش روح و روان آدمی و جاریشدنِ سرشت زلال، بیآمیغ و رخشان انسانی او در جویبار خود، بسته به این نگاه و باور دارد.
قانون، از آنروی برساخته و گذارده شده که آرامش روح و روان انسان و زندگی سرشتاری و بیپستیها و بلندیهای خراشنده و زخمزننده و فرسودهکنندۀ روح و جان آدمی را برآورده سازد و نزهتگاههای سرشتاری برای روح و جان آدمی، در جایجای زمین پدید آورد.
قانون، نزهتگاه روح و جان آدمی است.
قانون، دلگشاست و به جان آدمی شادابی و سرزندگی و امید به زندگی و فردا و فرداها را میباراند و با خُنُکا، نسیمهای دلانگیز و چشمهساران خود، روح را به جولان وامیدارد و گرد خستگی و افسردگی و ملال را از چهرهها میزداید.
آفرینش روح و جانِ آدمیان و در پی آن، جسم و قالب تن آنان، بهگونهای رقم خورده و رسم شده که در ناهمواری، پستی و بلندیها و سنگلاخهای بیقانونی و نارسایی قانونی، از هم میگسلند، پویایی، شادابی، سرزندگی و حرکت به جلو را از دست میدهند و بیماریهای روحی و روانی و افسردگیهای از پای درآورنده، درهم شکننده، یکی پس از دیگری، بر آنان آوار میگردند. انسان اینسان از هم فروپاشیده، انگیزهای ندارد که بر آبشخور زلال فرود آید و جان خویش را از دَنسها بپالاید.
با این جایگاهی که قانون در سَداد، راستروی، سامان و بهآیینی و قاعدهمندی جامعه و مردمان دارد و بلندجایگاهی که انسان دارد، ورود به این آستان، برکشیدن و گذاردنِ قانون، تراز و هماهنگسازی آن با خواستهها و نیازهای سرشتاری انسان، کاری است دشوار و از عهدۀ هر کس و گروهی برنمیآید.
آسیبهایی که در درازای تاریخ، به روح و روان بشر، وارد آمده و سرشت زلالجوی و روشناییخواه او را دستخوشِ بحرانهای مهارگسیخته ساخته، ناشی از ورود ناآگاهان، انسانناشناسان و بیگانگان سرشت آدمی، به این آستان است.
آنان که نه انسان را میشناسند، نه با دنیای شگفت سرشتار او آشنایی دارند، نه از نیازها، خواستهها و گرایشهای فطری آگاهی دارند و نه توانایی گذاردن یا برکشیدن آیینها و قانونهایی که برآورندۀ نیازهای مادی و معنوی، ظاهری و باطنی او را دارند، ورود به این آستان بکنند، زمینههای سیر قهقرایی انسان را، بیگمان فراهم آوردهاند.
اسلام، در روزگارِ شگفتِ بیشناختی از انسان و جایگاهِ والای او در آفرینش، و ناآگاهی از قانون و آیینهای سازوار با جایگاه و سرشت او، از مشرق جانها بردمید و انسانی را که شیء انگاشته میشد و بسبیارزش، در کانون توجه و خطاب خود قرار داد، پدیدهای که بسیار شگفت مینمود و غیردرخور پذیرش، حتی زخمدیدگان و شلاقخوردگان در باورشان نمیگنجید که بهجز فرودستجایی، جایگاهی داشته باشند.
اسلام، با آیههایی برکشاننده و عزتآفرین و انسانشناسانه که یکی پس از دیگری فرود میآمد و فضای تنگ و تاریک و دهلیزهای تودرتو و خفقانآورِ آداب و رسوم جاهلی را از هم میشکافت و سپیده را مینمایاند، به این پندارهای باطل و موهوم، مُهر بطلان زد و زمینههای شناخت انسان را فراهم آورد، زمینههایی که انسان بتواند برابر نگارگریهای الهی در نگارستان وجود خود او، خود را بشناسد و از این راه، و برابر نقشۀ راهی که در جایجای کتاب الهی، چیرهدستانه، رسم گردیده به آستان دیگرشناسی بار یابد.
نقشهای که برای فهم و درک آن و راههای رسمشدۀ در آن، باید دانشها آموخت، رنجها کشید، راههای ناپیمودۀ بسیاری را پیمود و دمادَم بر استوارسازی پیوند راستین خود با درگاه الهی پرداخت، ژرف و همهسویه به پرتوگیری از پرتوهای قرآن، روی آورد و سیره و تفسیر رسول خدا (ص) و اهلبیت را، در مدرسۀ انسانشناسی، به جان نیوشید، تا شاید مشعلهایی فرا راه روشن شوند، درهایی گشوده، پردههایی افکنده و سیمای باطنی و سرشتاری انسان، فراروی انسانِ تلاشگر و جوینده، بازتاب یابد.
و این بازتابی سیمای سرشتاری انسان و شناختِ محوری، راهِ بهرهگیری دقیق و بهآیین از قانونهای الهی را برای ادارۀ ترازمند انسان هموار میسازد، افقهای جدیدی را، یکی پس از دیگری میگشاید و انسان جستوجوگر و در کار برکشیدن احکام از کتاب و سنت را یاری میرساند، تا آسانتر به ژرفای احکام دست یابد و با نگاهی روشنتر و کارگشاتر، به گرهگشایی بپردازد و در نقب به روشنای حقیقت، کامیاب باشد و خوش بدرخشد.