عصری که قرآن بُنلاد آن را میریخت، عصر اندیشه بود، روشنگری و روشنایی. بشر ناگزیر میبایست پا به عرصۀ این عصر بگذارد و گرنه نابودیاش حتمی بود.
عصری که قرآن بُنلاد آن را میریخت، عصر اندیشه بود، روشنگری و روشنایی. بشر ناگزیر میبایست پا به عرصۀ این عصر بگذارد و گرنه نابودیاش حتمی بود.
نشانههای این نابودی، بهروشنی پیدا بود. ارکان نگهدارندۀ جامعهها و خیمه و خرگاههای زندگی، در حال فروریختن بودند، نه در شبه جزیره، که در کران تا به کران جهان.
تاریکی جهان را فراگرفته بود. عقل غروب کرده بود. فکر، جایگاهی نداشت. اندیشه میاندار نبود، نه در جاری جامعه نقشی داشت و نه در به حرکت درآوردن ارّابه زندگی. اندیشه، پایه و رکنِ جامعه و زندگی نبود. به جای این ستون استوار و گزندناپذیر و مقاوم در برابر باد و باران و گردبادهای بنیانبرافکن، ستونهای سست، بیبنیاد و موریانهخوردهای گذارده بودند که با کوچکترین تکانهای، فرومیریختند.
قرآن، عصر نوینی را رقم زد، عصر بردَمیدن دوبارۀ خرد، با روشنایی، روشنگری و پرتوافشانی بَسفزونتر و گستردهتر. دورهای را پایهگذارد، بنیان نهاد، مرصوص، سُربین، به هم پیوسته و استوار. دورهای که در جایجای جامعه، در کویکوی، کومهکومه، و در سراپردۀ همۀ زندگیها، چه خُرد و چه بزرگ، اندیشه بر سَریر بود، پرشکوه و پرهیمنه. استوار و برافراشته، سقفها را بالای دست داشت، تا زندگی، بیهراس از حادثهها و هنگامهآفرینیها، بههمپیوسته، در مسیری روشن بپوید و در جویباری زلال، جریان داشته باشد.
قرآن، در دریای وجودِ انسانِ نیوشایِ پیامِ موجانگیز خود، موج انگیزاند، موجی که از آن، موجها برخاست.
اندیشیدن، آن موجِ بلندی بود که در دریای ساکنِ وجود انسان قد افراشت و نقطۀ پرگاری شد، برای دیگر موجها که در گرداگرد او قامت افرازند و همۀ پهنۀ دریای وجود او را در بر بگیرند، با این برخوردهای شگفت و هنگامهآفرینیها، همۀ ساحلنشینان را بپاخیزاند، تا به این شور و نُشور بنگرند و در آن بیندیشند.